فیلم رنگ ارغوانی درامی آمریکایی به کارگردانی استیون اسپیلبرگ بر پایه رمانی به همین نام از آلیس واکر، نویسنده آمریکایی، است. فیلم در جشنواره فیلم کن ۱۹۸۶ به نمایش درآمد و برای ۱۱ جایزه اسکار نامزد شد؛ بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول زن برای گلدبرگ و بهترین بازیگر نقش مکمل زن به طور مشترک برای آوری و وینفری و علاوه بر اسکار، نامزد چهار جایزه گلدنگلوب نیز شد؛ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی برای اسپیلبرگ و بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای ووپی گلدبرگ، که درنهایت ووپی گلدبرگ جایزه بهترین بازیگر زن فیلم درام را به دست آورد و همچنین فیلم برای بهترین فیلمنامه اقتباسی نامزد جایزه بفتا شد و اسپیلبرگ جایزه انجمن کارگردانان آمریکا را برای نخستین بار کسب کرد.
این فیلم، داستانی از فقر، تبعیض جنسیتی و نژادپرستی است و به زندگی دختر جوان آمریکایی- آفریقایی به نام سِلی جکسن در سال ١٩٠٩ در جورجیا میپردازد. در آن سالها نهتنها او، که بسیاری از دختران خانوادههای فقیرِ سیاهپوست از سوی مردان خانواده مورد سوءاستفاده جنسی قرار میگرفتند و سلی نیز مستثنا نیست. او دو بار از پدرش باردار میشود و هر دو بار پدرش بچههای او را به خانوادههای متمول ساموئل میفروشد. پدرش وقتی زنی جوان میگیرد، سلی را به آلبرت جانسن، مرد سیاهپوست بیوهای، واگذار میکند که در واقع خواستگار خواهر او، نتی است. سلی با وجود آزار و اذیت مدام آلبرت و فرزندانش چارهای جز اطاعت و تمکین نمیبیند. نتی به واسطه دستدرازیهای پدر از خانه پدر فرار میکند و نزد سلی میآید. اما آلبرت وقتی در کامجویی از او شکست میخورد، او را با خشونت و بیرحمی بیرون میکند. نتی قول میدهد برای سلی نامه بنویسد، ولی هیچگاه نامهای به دستش نمیرسد.
هارپو، پسر آلبرت، برخلاف رأی پدر با دختری چاق و سرکش به نام سوفیا ازدواج میکند و وقتی هارپو بنا به توصیه پدر، او را کتک میزند، سوفیا در مقابلش میایستد و بالاخره به واسطه زورگوییهای هارپو خانه را ترک میکند و بچههایش را هم با خود میبرد. در همین حین شاگ ایوری خواننده و محبوبه آلبرت، بیمار و مست به خانه آنها میآید و تحت مراقبت سلی بهبود پیدا میکند. در بین آنها دوستی عمیقی ایجاد میشود و شاگ به سلی میقبولاند که آنطور هم که فکر میکرده، زشت نیست و عشق خواهرانه را به او میآموزد. اما خودش مجبور میشود به خاطر پدرش که واعظ محلی آنجاست، کافه را ترک کند و به ممفیس برود. سال ١٩٣٠ سوفیا نیز به خاطر جواب رد به زن سفیدپوست و متمول که از او میخواهد خدمتکارش باشد، به زندان میافتد و هشت سال بعد، پس از آزادی از زندان مجبور میشود در خانه همان زن سفیدپوست خدمتکاری کند. شاگ با همسر جدیدش، گریدی، بازمیگردد و پی میبرد که آلبرت در تمام این سالها، نامههایی را که نتی برای سلی فرستاده، پنهان کرده است. نتی در این نامهها نوشته که همراه با ساموئلها و فرزندان سلی، آدام و آلیویا به عنوان مبلّغ مذهبی در آفریقا زندگی میکند. سلی در سال ١٩٣٧ به ممفیس میرود. سلی که خانه مادریاش را (از مردی که فکر میکرد پدرش است، درحالیکه ناپدریاش بوده) به ارث برده، آنجا را تبدیل به دوزندگی و فروشگاه لباس میکند.
فیلم تصویری آینهوار از سلسله مراتب قدرت در دهه ١٩٠٠ است. اگرچه میتوان ادعا کرد امروزه، پس از یک قرن مبارزات زنان و از جمله مبارزات زنان رنگینپوست، این سلسله مراتب عمدتاً در عرصه مردسالاری ترک برداشته است، اما نمیتوان ادعا کرد که حتی در این عرصه هم محو شده باشد. ارکان سلسله مراتب قدرت در عرصهی نظام طبقاتی یعنی فقر و ثروث و بسیاری عرصههای دیگر اگر پایدارتر نشده باشد، قطعا سستتر نشده است. فیلم نسبتاً طولانیِ رنگ ارغوانی درامی خوشساخت، خوشنوا، خوشرنگ و با همراهی بازیگرانی خوب است و در لحظاتی به واقع مخاطب را درگیر خشم علیه مردسالاران و قدرتمداران و همدلی با زنی میکند که در نردبان قدرت در پایینترین پله قرار گرفته است. سلی «فقیر، سیاه، زن و زشت» است، و در تقابل با مردی سفید، ثروتمند و خوشسیما باید پلههای زیادی را در نردبان قدرت طی کند تا بتواند ابراز وجود کند و فقط او نیست که در این سلسله مراتب مورد ستم قرار میگیرد. تفاوت او با شوهر ستمگرش که او را کتک میزند و مثل برده از او کار میکشد و به جای عشق تنفر نثارش میکند، این است که زن است و زشت، وگرنه شوهر سیاه او در مواجهه با سفیدها باید پایینتر بنشیند، سرش را پایین بیندازد، سکوت کند و به اوامر آنان گوش دهد. یا سوفیا زن جوان، زیبا، احتمالاً متمول ولی «سیاه»، زمانی که تلاش میکند از کرامت و حرمت خود و فرزندانش دفاع کند و متوهمانه پلیسِ نظام قدرت را به کمک میطلبد، به دست همان پلیس مورد ضرب و شتم قرار میگیرد، معیوب میشود و مجبور میشود هشت سال از بهترین سالهای عمر خود را در زندان و دور از خانواده و فرزندانش سپری کند و حتی پس از آزادی به عنوان مستخدم به خدمت همان زنی درآید که به کرامت و منزلت او توهین کرده است. سیاهان در کنار یکدیگر انسانهایی برابر به نظر میرسند، اما در شهر و در همجواری سفیدپوستان شهروندانی درجه دو به حساب میآیند که باید نوک پنجهپا راه بروند که به سفیدهای متکبر و خودخواه برنخورد و اگر بخواهند ابراز وجود کنند، تاوانش را بدجوری خواهند داد؛ همانگونه که سوفیا داد.
فیلم در عین به تصویر کشیدن این سلسله مراتب قدرت، ثروت و زیبایی، نمایشی است از عمیقترین روابط خواهرانه بین زنان. رابطه بین سِلی و خواهرش، رابطه بین سِلی و سوفیا، رابطه بین سِلی و شاگ، و درنهایت همین خواهری همدلانه، انسانی، عقلانی و شجاعانه است که زنان فیلم را به سرانجامی خوش میرساند. شاگ با همراهی و مراقبت سِلی نجات مییابد و سروسامان میگیرد، سوفیا با همدلی و همکاری و مشاهده شجاعت و جسارت سِلی بار دیگر شور زندگی مییابد، سِلی با همدلی و دلسوزی شاگ به خودباوری میرسد و خود را از زندان شوهر ستمگر و مردسالارش نجات میدهد و در پایان فیلم علاوه بر خواهرانی که در سفر زندگیاش یافته است، خواهر واقعی خود را نیز که گمان میکرد مرده است، مییابد و فیلم با در آغوش گرفتن خواهر و فرزندان بازیافتهاش پایانی خوش مییابد. این پایان خوش گرچه میتواند یادآور فیلمهای هالیوودی باشد، اما بهواقع حاوی پیام اصلی فیلم است و صرفاً برای ارضای مخاطب نیست. این پایان خوش راه رهایی زنانِ اسیر مردسالاری و فقر را نشان میدهد، گرچه ممکن است کاملاً با این راهحلها توافق نداشته باشیم، اما راهحل ارائهشده خواهری، استقلال اقتصادی، خودباوری، جسارت، عقلانیت و مبارزه است.