خلق جاودانگی از میان درد

رابطه بیماری و هنر در زندگی ویرجینیا وولف و سلیویا پلات

آرام روانشاد

«وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است؛ وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.»
(کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی، ترجمه گیتا گرکانی)

برای من بیماری هولناکی که دچارش شدم، قدم گذاشتن به دل توفانی سهمناک بود که پس از عبور از آن هرگز آنی نشدم که قدم به دل توفان گذاشت. اگر عضوی از بدن سرگردان شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ تصورش هم هولناک است که بخشی از وجودمان سرگردان شود. اگر عضوی از بدن علیه خودش شورش کند، چه اتفاقی می‌افتد؟ تعبیر من از بیماری‌ام این بود. نمادِ فیزیکی زنانگی‌ام، یعنی رَحِمم علیه من شورش کرد و شروع کرد در جاهای دیگر بدنم به تکثیر شدن. رَحمم سرگردان شد و این سرگردانی برایم درد و رنج شدیدی به همراه داشت. دردهای جسمانی که بندبند وجودم را از هم پاره کرد. به خاطر این رنج ارزش‌هایم عوض شد. اهدافم عوض شد. تعریفم از لذت عوض شد. در یک کلام زندگی‌ام عوض شد. شورش زنانگی‌ام علیه من، هولناک‌ترین چیزی بود که به زندگی‌ام تجربه کردم.

شورش خود علیه خود! شورش‌ها در طول تاریخ نتایج خون‌باری داشته‌اند. فرقی نمی‌کند کجا رخ دهند. در فرانسه، در روسیه، یا در بدن انسان! معمولاً جلوی یک شورشی را باید گرفت. اگر ادامه داد، ناگزیر برای بقا باید او را از بین برد. در مورد یک انسان این تفکر فاشیستی است، اما در مورد اعضای بدن یک انسان چه! دیگر تحمل آن دردهای کُشنده را نداشتم. به خودکشی فکر کردم. نامه‌ خداحافظی‌ام را هم نوشتم. اما راه دومی هم پیش پایم گذاشته شد. من بین مرگ و زندگی، زندگی را انتخاب کردم و بهایش را نیز پرداختم. ناگزیر شدم برای بقا، اعضای یاغی بدنم را از بین ببرم. رَحم و تخمدان‌هایم را از دست دادم و جای خالی این سه عضو تا آخر عمر در درونم حس خواهد شد. این جای خالی همواره با من زندگی کرد. این جای خالی از من آدم دیگری ساخت. حتی نگاهم را به نوشتن تغییر داد و از این به بعد این جای خالی بزرگ‌ترین دلیل نوشتنِ داستان‌های من خواهد بود. اگر این بیماری رخ نمی‌داد، اگر این رنج عظیم نبود، این پوست‌ انداختن عمیق هم در من رخ نمی‌داد. تمام آن روزهایی که از سر گذراندم، به زن‌هایی فکر می‌کردم که از دلِ بیماری‌شان شاهکارهای فراموش‌نشدنی در تاریخ هنر و ادبیات آفریدند. با خودم می‌گفتم من خوب خواهم شد و این روزها را با تمام زن‌های دنیا به یاری کلماتم به اشتراک می‌گذارم. در آن روزها بیش از همه به دو زن فکر می‌کردم. دو زنی که دوستان نادیده‌ام هستند. هر دوی آن‌ها بیماری هولناکی را از سر گذراندند. هر دوی آن‌ها مرگی خودخواسته را انتخاب کردند. آثار هر دوی آن‌ها به خاطر رنج حاصل از بیماری وجه متمایزی به خودش گرفت؛ ویرجینیا وولف و سیلیویا پلات!

گوستاو فلوبر می‌گوید تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرق شویم، همچون که در عیشی مدام. شوپنهاور معتقد است برای رهایی از رنج دو راه‌حل وجود دارد؛ یکی موقت و دیگری دائمی. موقتش هنر است و دائمی‌‌اش زُهد پیشه کردن. در این‌جا ما با دومی‌اش کاری نداریم و راه‌حل اول را هر چند موقت، ترجیح می‌دهیم. او می‌گوید هنر می‌تواند برای انسان میل به خوش‌بختی موقتی را فراهم کند، به این معنا که وقتی انسان ادراک زیبایی‌شناختی و هنری انجام می‌دهد، خود را از اراده فی‌نفسه رها می‌کند. این رهایی باعث لذت و خوش‌بختی است. هر دوی این زن‌ها برای تحمل رنج حاصل از بیماری به هنر پناه بردند. اما همان‌طور که شوپنهاور می‌گوید، این راه‌حل موقت بود و نه نجات‌بخش.

به نظر می‌رسد ویرجینیا وولف از بیماری دوقطبی و افسردگی شدید رنج می‌برده است. این بیماری حملات سردرد شدیدی را برای او ایجاد می‌کرده که گاهی تا چند روز قادر به انجام هیچ کاری حتی غذا خوردن و خوابیدن نبوده است. از دست ‌دادن ناگهانی مادرش در ۱۳ سالگی و به دنبال آن درگذشت خواهر ناتنی‌اش دو سال بعد منجر به اولین حمله از رشته حمله‌های عصبی ویرجینیا وولف شد. دومین حمله عصبی او پس از مرگ پدرش در ۱۹۰۴ بود. در این دوران برای اولین بار دست به خودکشی زد و سپس بستری شد. بین سال‌های ۱۹۰۴ و ۱۹۱۲ دوره‌های دیگری از افسردگی را تجربه کرد. در دوره‌های افسردگی به‌ندرت صحبت می‌کرد و غذا می‌خورد. چندین نوبت در آسایشگاه روانی بستری شد. یک بار خودش را از پنجره اتاقش بیرون انداخت و بار دیگر نیز با خوردن ۱۰۰ عدد قرص ورونال اقدام به خودکشی کرد، که نجات یافت. اما چرا مرگ پدر، او را چنین فرو پاشید؟ چون پدرش نقش بسیار سازنده‌ای را در زندگی او برای رفتن به سمت نویسنده شدن ایفا کرد. در سال‌های نوجوانی و جوانی ویرجینیا، قوانین نابرابر و ناعادلانه به زنان اجازه‌ تحصیل در دانشگاه نمی‌داد. او گنجینه‌ ارزشمند کتاب‌خانه پدرش را در اختیار داشت. به کمک کتا‌ب‌ها و تدریس خصوصی، دانشی وسیع‌تر از آن‌چه در دانشگاه‌ها یاد می‌دادند، به دست آورد و این را مرهون پدرش بود. ویرجینیا بارها در نوشته‌هایش به قوانین نابرابر انتقاد کرده و برای به دست آوردن حق رأی زنان جنگید. پدرش می‌گفت او کتاب‌ها را می‌بلعد! و از سرعت دخترش در بلعیدن کتاب‌ها تعجب می‌کرد. مارس ۱۹۴۱ در ۵۹ سالگی و در نزدیکی منزلش در ساسکث خودش را در رودخانه غرق کرد.

ویرجینیا وولف در بیشتر دوران زندگی‌اش درگیر امواج تغییرات خلقی بود، اما همیشه هم افسرده نبود. او مشهور بود که چهره‌ای کودکانه دارد و مثل بچه‌ها می‌خندد. در دوره‌هایی از زندگی‌اش بسیار فعال و پرجنب‌و‌جوش بود. شرکت در جلسات نقد ادبی، برگزاری گردهمایی در مورد حقوق زنان، نقد کتاب و یادداشت‌های روزانه‌اش نشان می‌دهد که او همیشه گوشه‌گیر و منزوی نبود. در کنار دوره‌های افسردگی‌اش که گاه چند سال طول می‌کشید، او دچار دوره‌های تغییرات خلقی به صورت خُلقِ شاد یا تحریک‌پذیر می‌شد. آن‌چه ویرجینیا وولف را به سمت خودکشی سوق داد، احتمالاً شروع یک دوره افسردگی و سردردهای شدید بود. اکثر این علایم را می‌توان در یادداشت‌هایش پیش از مرگ دید. او در یادداشت خودکشی که برای شوهرش لئونارد وولف به جا گذاشت، نوشته است: «عزیزترینم، تردیدی ندارم که دوباره دچارِ جنون شده‌ام. احساس می‌کنم نمی‌توانیم یکی دیگر از این دوره‌های وحشتناک را از سر بگذرانیم، و این‌بار بهبود نخواهم یافت. شروع به شنیدنِ صداهایی کرده‌ام و نمی‌توانم تمرکز کنم؛ بنابراین کاری را می‌کنم که به گمانم بهترین کارِ ممکن است. بهترین شادیِ ممکن را تو در اختیارم گذاشته‌ای. هر آن‌چه می‌توان بود، برایم بوده‌ای. می‌دانم که دارم زندگی‌ات را تباه می‌کنم، می‌دانم که بدون من می‌توانی کار کنی، و می‌دانم که خواهی کرد. می‌دانم. گمان نمی‌کنم تا پیش از آغازِ این بیماری وحشتناک، هیچ دو نفری می‌توانستند از این شادتر باشند. بیش از این توانِ مبارزه ندارم. می‌بینی؟ حتی نمی‌توانم این را هم درست بنویسم. نمی‌توانم چیزی بخوانم. می‌خواهم بگویم همه شادی زندگی‌ام را مدیون توام. تو با همه‌ چیزِ من ساخته‌ای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بوده‌ای. همه‌ چیز جز اطمینان به نیکیِ تو، مرا ترک گفته ‌است.»

این بخشی از نامه خداحافظی اوست که به‌وضوح می‌گوید دیگر توان تحمل رنج حاصل از بیماری را ندارد. ویرجینیا وولف درنهایت در برابر بیماری‌اش تسلیم شد. او مرگ را انتخاب کرد. بیماری در مرور زمان از او آدمی ساخته بود که نمی‌خواست باشد. به خاطر بیماری‌اش نمی‌توانست در لندن زندگی کند. از خوردن دارو و بستری‌ شدن‌های مکرر خسته بود. حتی حمایت‌های شوهرش، لئورناد وولف، آزادی عمل و زندگی مرفهش هم دیگر نمی‌توانست شوق به زندگی را در او بیدار نگه دارد. ویرجینیا خودش را تسلیم بدنِ شورشی‌اش کرد. اما اگر او این بیماری هولناک را تجربه نمی‌کرد، شاید هم شاهکارهایی مثل به ‌سوی فانوس دریایی، خانم دالووی و خیزاب‌ها نوشته نمی‌شد. خودش بیماری‌اش را الهام‌بخش نوشته‌هایش می‌دانست. ترکیب خودآگاه و ناخودآگاه در داستان‌هایش و آن تک‌گویی‌های درخشان مبتنی بر سیال ذهن جز با تجربه‌ چنین بیماری‌ هولناکی بسیار بعید به نظر می‌رسد. هم‌چنین انرژی فراوانی که او در دوره‌های شیدایی در خود احساس می‌کرده، باعث خلق آثار پرشمار در نتیجه‌ تمایل به زندگی کردن با تمام وجودش شده بود. او خواندن و نوشتن را درمان بیماری‌اش می‌دانست: «نه. نمی‌خواهم دوباره درون‌گرا شوم؛ خوابیدن، تنبلی، بی‌حوصلگی. تجویز من این است: آشپزی کردن، دوچرخه‌سواری، نوشتن و خواندن. خواندن یک کتاب سخت و پرسنگلاخ.»

در فیلم ساعت‌ها ساخته‌ استیون دالدری که بر پایه رمانی از مایکل کانینگهام به همین نام ساخته شده، به‌خوبی این اوضاع و احوال پریشان ویرجینیا وولف، با بازی درخشان نیکول کیدمن، نشان داده می‌شود. فیلم درباره درگیری‌های روانی سه زن، در سه برهه زمانی مختلف است که یک چیز آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد. رمان خانم دالووی. هر سه زن درگیر چگونگی مواجهه با مسئله‌ بغرنجی هستند که پیش رویشان قرار دارد، یعنی زندگی. در فیلم، ویرجینیا وولف در اوج بیماری‌اش است و در حال نوشتن رمان خانم دالووی. نکته‌ای که در فیلم بسیار قابل تأمل است، این است که سبک نویسندگی وولف را به‌خوبی در خود دارد. کاملاً واضح است که حضور او روحِ این فیلم است. رمانی که او در آن شرایط سخت بیماری می‌نویسد، ده‌ها سال بعد مسیر زندگی دو زن دیگر را عوض می‌کند. این فیلم روی بیماری و رنج ویرجینیا در جهت عمیق‌تر شدن او تمرکز کرده است. نیکول کیدمن چنان به این شخصیت روح بخشیده که حس می‌کنیم این خود ویرجینیا وولف است که از سال‌ها و روزها و ساعت‌ها عبور کرده و اکنون مقابل ما ایستاده است و با جیب‌هایی پر از سنگ توی رودخانه می‌رود.

زندگی سیلویا پلات هیچ شباهتی به زندگی ویرجینیا (جز بیماری افسردگی شدید) نداشت. سیلویا نه زندگی مرفه وولف را داشت و نه شوهر دلسوزی که عاشقانه کنارش بایستد و نه پدری که او را به سمت نویسنده شدن هل دهد. پدرش استاد زیست‌شناسی دانشگاه بوستون بود. سیلویا پلات هشت ساله بود که پدرش- که بسیار ستایشش می‌کرد- را از دست داد و این شروع فروپاشی او بود. بعد از آن در تمام سال‌های زندگی‌اش دنبال مردهایی بود که جای خالی پدر را برایش پر کنند و بنا بر خاطرات به‌جامانده از او، تد هیوز بهترین جایگزین برای پدری بود که با مرگ خود، تمام باورهای سیلویا را در هم شکست. اما خشونت و بی‌بندوباری‌های اخلاقی هیوز بیماری سیلویا را شدت بخشید. تد هیوز و لئونارد وولف هر دو اهل ادبیات بودند. البته وولف ناشر بود و تد هیوز ملک‌الشعرای بریتانیا. اما آن‌چه مسیر زندگی این دو زن بزرگ ادبیات را در انتخاب مرگ خودخواسته تعیین کرد، زندگی مشترکشان بود. سیلویا در نامه‌هایی نوشته‌شده بین هجدهم فوریه سال ۱۹۶۰ و چهارم فوریه سال ۱۹۶۳، به دکترش، روث بارن هاوس، گفته بود که شوهرش، تد هیوز، او را کتک می‌زند. جزئیات خشونت جسمی و روحی که پلات سال‌ها با آن دست به گریبان بود، پیش از پیدا شدن این نامه‌ها روشن نبود. در یکی از این نامه‌ها، پلات از ماجرای کتک خوردن از شوهرش که منجر به سقط فرزندشان در سال ۱۹۶۱ شد، می‌گوید. او پس از این اتفاق از تد هیوز جدا شد. شاید به همین دلیل بود که او ۳۰ سال بیشتر دوام نیاورد. سیلویا در 30 سالگی خودکشی کرد و ویرجینیا وولف در 59 سالگی. سیلویا دوره تحصیل در دانشکده به افسردگی مبتلا شد و پس از بستری ‌شدن در بیمارستان، با شوک‌درمانی معالجه شد. او بستری ‌شدن خود را «زمان تاریکی، ناامیدی و رهایی از اوهام– آن‌قدر سیاه که تنها ذهن دوزخیان قابل به درکش است- مرگ نمادین، شوک بی‌حسی و بعد رنج و درد تولد دوباره و بازیابی روان» توصیف کرده بود.

او چند بار اقدام به خودکشی کرد و سرانجام در سال ۱۹۶۳ موفق شد. در همان سال با پزشکش حرف زد و از افسردگی شدید گله کرد، حتی از تلاش‌های مکرر و ناموفقش برای خودکشی سخن گفته بود. پلات در بین دوستان و همکارانش به خاطر تغییر مداوم خلق‌وخویش شهره بود. او با کوچک‌ترین ناکامی به ورطه‌ افسردگی سقوط کرد و بانی این ناکامی تد هیوز بود. نگرش انسان در باب «مرگ» می‌تواند معنابخش یا ساقط‌کننده معنای زندگی او باشد. تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم، برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ «طبیعی» یا «ناخواسته» است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را انتخاب کند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. این‌طور به نظر می‌آید که این دو زن مرگ را تنها راه رهایی می‌دانستند. وقتی زندگی جواب نمی‌دهد، چاره‌ای جز مرگ نیست. سیلویا سحرگاهی زمستانی، درزها و شکاف‌های بین اتاق‌های خانه را با حوله‌های خیس و نوارهای پهن چسب و پارچه پوشاند، کنار تخت بچه‌ها شیر و بیسکوییت گذاشت تا اگر از خواب بیدار شدند، گرسنه نمانند، سرش را داخل اجاق کرد و شیر گاز را باز کرد. زندگی سیلویا پلات، شاعر و نویسنده‌ آمریکایی، این‌گونه با دستانِ خودش به پایان رسید.

مرگ شکوهمندانه و تراژیک پلات در ۳۰ ‌سالگی، خاتمه‌‌ای شد بر زندگی‌ای که در آن محکوم بود با دوره‌های طولانیِ بیماری افسردگی دست‌وپنجه نرم کند. هر چند بسیار جوان مُرد، اما سیلویا با شعرها و نوشته‌های بکر خود از چهره‌های پررنگ ادبیات قرن بیستم به شمار می‌رفت. نویسنده‌ای صادق و شاعری شفاف که اکثر کلماتش را از زندگی شخصی خود وام می‌گرفت: «قهرمان کتابم خودم خواهم بود. با قیافه مبدل!» تنها رمان پلات حدود یک ماه پیش از مرگ او منتشر شد. حباب شیشه به جای نام نویسنده، با اسم مستعار ویکتوریا لوکاس به چاپ رسید و شبه‌زندگی‌نامه‌ای بود درباره‌ برهه‌ای از زندگی او؛ قهرمان داستان، استر گرین‌وود، دختر جوان، زیبا و باهوش آمریکایی ا‌ست که به مرور قدم بر مسیر فروپاشی ذهنی می‌گذارد. شرح جزئیات و توصیف‌ها و شباهت‌های فراوان آن‌ها به حقیقتِ زندگی نویسنده و اطرافیانش به حدی بود که خشم و ناراحتی خیلی از افراد را برانگیخت. هر چند تمامیِ نام‌ها در کتاب به صورت مستعار آمده‌اند، اما مادر سیلویا تا مدت‌ها با چاپ کتاب مخالفت می‌کرد و سیلویا پلات البته به نوشتن جزئیات مقید بود؛ همان‌گونه که پیش‌تر در خاطراتش نوشته بود: «مهم نیست چه پیش می‌آید؛ مجبورم بنویسمش.» این شفافیت و اعتراف شجاعانه که نشئت‌گرفته از بیماری‌اش بود، باعث درخشش رمان شد.

استر گرین‌وود همچون سیلویا درگیر با افسردگی و بیماری‌های روحی است و طی داستان، سراشیب جنون را طی می‌کند. در زمانه‌ ناآگاهی عموم جامعه از این بیماری، استر از دختری موفق و باهوش که برنده‌ چندین جایزه و بورسیه شده، به زنی مجنون تبدیل می‌شود که در یک بیمارستان روانی بستری‌ است. نشانه‌های افسردگی در تمام کتاب دیده می‌شود. استر مانند سیلویا پدری را که عمیقاً دوست داشته، در کودکی از دست داده و با مادرش رابطه سخت و پیچیده‌ای دارد. در تمام زندگی‌اش برای بهترین بودن تلاش کرده و ارتباطش با مردان و ادبیات، توأمان عاشقانه و سخت‌گیرانه است. در برخوردش با مردان، همیشه نقش پررنگ فقدان «پدر» خودنمایی می‌کند؛ پدری که برای او در مقام پرستشی عاشقانه بوده و حالا مرگ آن‌ها را از هم جدا کرده است. با زنانگی و نقش زنانه‌اش در جامعه کشمکش دارد.

از زندگی سیلویا پلات فیلمی به نام سیلویا به کارگردانی کریستین جفس ساخته شده است. این فیلم بیشتر روی رابطه او با تد هیوز و این‌که چگونه این رابطه او را بیش از پیش در ورطه بیماری فرو می‌برد، متمرکز شده است. گویینت پالترو نقش پلات را به‌خوبی ایفا می‌کند و چهره سرد پالترو و شباهتش به سیلویا پلات نشان می‌دهد کارگردان در انتخاب بازیگر درست عمل کرده است. صحنه پایانی فیلم و خودکشی پلات بسیار درخشان از کار درآمده است. با تماشای این فیلم می‌توان تا حدودی به زندگی غم‌انگیز این زن نابغه و تنها پی برد. او برخلاف ویرجینیا هیچ حامی نداشت. او تنها بود؛ چه در زندگی و چه در مرگ. محوریت اصلی فیلم رابطه عاشقانه آن‌هاست. اما می‌بینیم که در اثر مرور زمان چگونه این عشق و زناشویی او را در ورطه هولناک افسردگی فرو می‌برد. عشقی که آن‌چنان پرشور آغاز شده بود، با به دنیا آوردن فرزندانش و وظایف زندگی مشترک، او را بیش از پیش به سمت نابودی می‌بَرَد. در فیلم می‌بینیم که همین وظایف به‌ظاهر ساده، چگونه سیلویا را به فروپاشی و مرگ می‌رساند. درحالی‌که تد هیوز به واسطه مرد بودنش می‌تواند از زیر بار وظایفش شانه خالی کند و فقط تمرکزش را روی شعر گفتن بگذارد. او می‌تواند خیانت کند، برای بچه‌هایش پدری نکند، نبوغش را در جایی که می‌خواهد صرف کند، چون مرد است. چکیده این ناامیدی و نابرابری را سکانس درخشانی می‌بینیم که او در خانه‌اش تنهاست. رو به دریا پشت میزش نشسته و سعی می‌کند بنویسد. اما تلاشش برای نوشتن به پختن کیک منجر می‌شود. وقتی تد به خانه بازمی‌گردد، سیلویا به طعنه می‌گوید: «تو بیرون می‌روی تا قدم بزنی و با شعری بزرگ برمی‌گردی و من در خانه می‌مانم تا بنویسم، اما در عوض کیک می‌پزم.»

گرچه هر دو زن درنهایت تسلیم بیماری شدند و بین مرگ و زندگی، مرگ را برگزیدند. اما شاهکارهایی از خودشان بر جا گذاشتند که آن‌ها را نامیرا کرده است. شاهکارهایی که حاصل رنج عظیمشان در زندگی بود و این تفاوت یک انسان عادی و یک هنرمند است. هنرمند حتی اگر تسلیم شود، از دردش جاودانگی خواهد ساخت.