مرد باشد یا با مردی باشد؟

واکاوی دلایل تردید در موفقیت زنان در مطبوعات

پژند سلیمانی

خیلی‌ها زن‌هایی را که به جایگاهی رسیده‌اند، بیشتر زیر ذره‌بین می‌برند؛ زن‌هایی که موفق بوده‌اند، تلاش کرده‌اند، کتابی چاپ کرده‌اند، مقامی‌ به دست آورده‌اند و اسم و رسمی به‌ هم زده‌اند. جدای این‌که برویم در بحر «خیلی‌ها» و بفهمیم این «خیلی‌ها» دقیقاً چه کسانی هستند، بهتر است برویم سراغ یافتن پاسخی برای این پرسش که «اگر مردها هم در جایگاه مدیریتی، نویسندگی حرفه‌ای، نشر و… قرار بگیرند، این‌قدر زیر ذره‌بین می‌روند؟ آیا به آن‌ها هم انگ ارتباط و تبانی و وصل بودن می‌زنند؟» پاسخ کوتاهی که می‌توان به این پرسش یا پرسش‌هایی شبیه این داد، این است که: «بله، آدمی‌که بخواهد حرف الکی بزند و دماغش را توی زندگی بقیه کند، زن و مرد نمی‌شناسد.» اما برای دریافت پاسخی صادقانه‌تر، نگاهی بیندازیم به کلیشه‌ها. من از بعضی از تعریف‌ها شروع می‌کنم. بعضی کلیشه‌های اجتماعی، تاریخی و کهنه شده‌اند. مثل افکار ریشه‌داری که به ذهن چسبیده‌اند. به‌سختی می‌شود تکان و تغییرشان داد. به این راحتی‌ها نیست. وقتی باوری «جنسیت» را به شغلی، جایگاهی، وظیفه‌ای می‌چسباند، زمان می‌برد بتوانیم کلیشه‌ها را تغییر دهیم. گاهی قرن‌ها و دهه‌ها طول می‌کشد. نسل‌ها باید قربانی شوند تا بتوان یک ذهنیت و باور غلط را تغییر داد. به‌راحتی می‌توانیم کلیشه‌ها و باورهای غلط را در متلک‌ها، گفتار و زبان خیابانی، مکالمات صمیمی‌تر و بی‌پرده‌تر (که ترس از قضاوت نداریم و هرچه به ذهنمان می‌رسد به زبان می‌رانیم) بیابیم و حیرت کنیم که هنوز کلیشه‌های جنسیتی حتی در افکار روشن‌فکران، هنرمندان، نویسندگان به گوش می‌خورد و توی ذوق می‌زند.

اصلاً بیایید برعکس حرکت کنیم و از زاویه‌ دیگری بهش نگاه کنیم. یعنی از یک کلیشه و یک تصویر شروع کنیم. تصویر کلیشه‌ای یک پرستار؛ زنی ا‌ست با کلاهی سفید، آرایش‌کرده، مهربان، با لبخندی روی لب‌هاش که انگشتش را روی بینی نگه داشته است و به تو می‌گوید: «ساکت!» کمتر کسی است که این تصویر را روی دیوار بیمارستان‌ها و مطب‌ها ندیده و در بحرش نرفته و چه به خواهد و چه نخواهد، تصویر را در ذهن نگه نداشته باشد. به همین سادگی، یک کلیشه در ذهن، بدون آن‌که بخواهیم، برایمان رقم می‌خورد. توی ذهنمان حک می‌شود و جایی به زبانمان می‌آید. «مگه مرد هم پرستار می‌شه؟» و به همین سادگی، جنسیت به شغل یا منصبی می‌چسبد. اگر بخواهی تغییرش دهی، به دلیل این‌که هزاران نفر مثل تو با همین تصویر مواجه شده‌اند، کارت سخت می‌شود. باورها ، مثل اجسام تمایل به سکون دارند. این خود ما هستیم که نباید بگذاریم این باتلاق توی ذهن و منش و افکارمان شکل بگیرد و مرداب شود، چراکه مرداب افکار روزی ما را فرو می‌بلعند و راهی برای فرار نمی‌ماند. یادم است وقتی از برلین برگشته بودم، دلم می‌خواست می‌توانستم آن‌چه را در دوره‌های کوتاه‌مدت تئاتر تجربه کرده بودم، با دیگران به اشتراک بگذارم. توی آن دوره‌ها، ما در کنار هم و به صورت مشترک متنی اجرایی را می‌نوشتیم، می‌ساختیم و می‌پرداختیم و اجرا می‌رفتیم. وقتی مسئله را با یکی از دوستان مطرح کردم، گفت بهتر است از یکی از مردهای تئاتری کمک بخواهم که دوتایی با هم کلاس‌ها را تشکیل دهیم. همین کار را هم کردیم، اما آیا درست بود؟ آیا خودم نمی‌توانستم به‌تنهایی از پسش بربیایم؟ بسیاری از مردهای تئاتری بودند که تجربه‌هایشان را در ایران به اشتراک گذاشته بودند و قبولشان کرده بودند. پس مشکل کجا بود؟ جنسیتم؟ باور نداشتن آدم‌ها به زن؟ یا باور نداشتن خودم؟

تجربه‌ دیگرم هم در زمینه مجله بود. بعد از نزدیک به ۱۰ سال، توانستم بالاخره مجوز مجله را بگیرم. آن هم به دلیل مدل خودم و اخلاقم که وقتی می‌خواهم کاری را انجام دهم، اگر زمین به آسمان هم برسد، باید آن کار انجام شود. حتی اگر اذیت و آزار ببینم. وقتی شروع به کار کردم، یکی از تئاتری‌ها با من تماس گرفت و گفت آقای فلانی شماره‌ام را گرفته که برایم مطلبی بفرستد. خوشحال شدم. چون شماره‌ اول بود و من دست‌تنها بودم. کاملاً مستقل و دست‌تنها. آقای فلانی تماس گرفت و از شنیدن صدای من جا خورد. گفت می‌خواهد با آقای پژند سلیمانی حرف بزند. گفتم پژند سلیمانی مرد نیست، زن است. و خندیدم. آقای فلانی بعد از چند جمله‌ دیگر گفت خودش با من تماس می‌گیرد و دیگر خبری ازش نشد. یکی دو باری با او تماس گرفتم که جواب نداد. بعدها از آن دوست واسطه شنیدم که گفته مگر زن هم می‌تواند مجله بگرداند؟ نشد به او بگویم. اما اگر این مطلب را می‌‌خواند، باید بگویم بله که می‌تواند. می‌بینید که هشت شماره را یک‌تنه و بدون حمایت و با همراهی اساتید و علاقه‌مندانی که روشن فکر می‌کنند و ذهنشان را بسته نگه نداشته‌اند، پیش می‌روم و هنوز که هنوز است، یاد می‌گیرم.

جهان تغییر کرده و در مسیر راحت‌تری برای تغییرات قرار گرفته است. سرازیری‌ای که دیگر سرعت و اختیارِ تغییر، دست هیچ‌کس نیست. دیگر مردم پرستار مرد دیده‌اند. درباره او در سریال‌های دهه‌ ۹۰ آمریکا شوخی‌ها کرده‌اند و حالا پذیرفته‌اند. اما ما کجای این جهان ایستاده‌ایم؟ ما چقدر تغییر کرده‌ایم؟ آیا جز این است که از مدرنیته تنها چند نشانه بی‌خود را به زندگی‌مان چسبانده‌ایم؟ آیا جز این است که هنوز از عقاید کهنه‌مان، با این خیال که سنت و فرهنگمان است، دفاع می‌کنیم؟ هنوز برای ما پرستار یعنی زن. منشی یعنی دختری باریک و بلند و زیبا که اغلب کلی هم عشوه و ناز دارد. پس سردبیر هم یعنی مرد، ناشر نیز یعنی مرد و همین‌طور واژه‌هایی که می‌دانم توی ذهن شما هم دارند تاب می‌خورند. چه از افکار خودتان، چه نسل‌های گذشته که هنوز هستند و اختیار خیلی چیزها به دستشان است. ما هنوز و هر روز با این کلیشه‌ها و افکار جنسی مواجهیم. باید مدام درباره آن‌ها حرف بزنیم. درباره‌شان بشنویم. به منطق‌های تکراری گوش بسپاریم و سعی کنیم راهی برای مکالمه و زبانی مشترک برای فهمیدن پیدا کنیم. آن وقت شاید بتوانیم یک تغییر کوچک، یک گره‌‌ کور را نصفه نیمه شل کنیم. می‌دانم که آن‌قدرها هم این گره باز کردن‌ها راحت نیست. اما همین که گره را بشناسیم، خودش موهبتی ا‌ست.

وقتی کتاب خانم نویسنده‌ای مورد استقبال قرار می‌گیرد، یا خانمی ‌ناشر می‌شود، یا مجله‌ای به چاپ می‌رساند، یا سایتی را اداره می‌کند، برای ما و همان «خیلی‌ها» این سؤال پیش می‌آید که قضیه از چه قرار است؟ این زن، کجا و با چه کسی در ارتباط بوده که توانسته این کارها را انجام دهد؟ برای مایی که کلیشه‌ها دست و پای ذهنمان را بسته‌اند، این جمله‌ همیشگی، همه جا و در هر موقعیتی مطرح می‌شود: «باید مرد باشد یا با مردی باشد.» درست همین‌جاست که باید حرف زد. باید شنید. باید تغییر داد. سر همین جمله‌ مریض و بسته. سر همین حرف‌ها. ما یا همان «خیلی‌ها»، تمام زحماتی را که زن کشیده است، نمی‌بینیم. حتی تلاش هم نمی‌کنیم ببینیم. فقط چشممان را می‌بندیم و دهانمان را باز می‌‌کنیم و می‌گوییم: «حتماً با کسی بوده.» البته که این تنگ‌نظری جنسیت نمی‌شناسد. کما این‌که بسیاری نویسنده‌ آقایی را زیر سؤال بردند. بارها شنیده‌ام که فلان آقا نویسنده نیست، یا نویسنده‌ مزخرفی‌ است و به صرف ارتباط‌هایش به «این‌جا» رسیده. باور کنید، خیلی‌ها حتی یک اثر از همان آقای نویسنده را نخوانده بودند. با همه‌ این حرف‌ها باز هم در نسبت با یک خانم، جای آن آقای نویسنده به‌مراتب بسیار بهتر است؛ جای امن‌تر و بی‌خیال‌تر. چون حتی پرت و پلا بافتن‌ها برای یک زن نویسنده به این‌جور حرف‌ها خلاصه نمی‌شود. کار او به جاهای باریک‌تری می‌کشد. او را به فلان ناشر، فلان مدیر، فلان مرد می‌چسبانند. آن‌ها در ذهن بسته و کلیشه‌شده‌شان نمی‌توانند بپذیرند که زنی بتواند کتاب خوبی بنویسد، که زنی بتواند مجله‌ای به چاپ برساند، که زنی سایتی را اداره کند، که زنی بتواند انتشارات راه بیندازد. آن‌ها درگیر کلیشه‌های کهنه ذهنشان هستند. آن‌ها دارند در باتلاق افکار عقب‌مانده فرو می‌روند. آن‌ها نمی‌توانند بفهمند قبل از این‌ها چه بر آن زن گذشته، چه زحمت‌هایی کشیده و چه مطالعاتی داشته. برای آن‌ها که ذهنشان پر است از قاب‌های کلیشه‌شده‌ زن‌های رنگارنگ، جایی برای زن‌هایی که زندگی‌شان را برای کارشان گذاشته‌اند، نیست. آن‌ها در قاب‌های محدود ذهنشان چند تا تصویر دارند و حاضر نیستند بینشان حتی یک قاب خالی اضافه کنند که شاید یک روز کسی بتواند آن‌ها را قانع کند و تصویر دیگری را به تصاویرشان اضافه کند.

در جامعه‌ای که مدیرانش بیشتر مرد هستند، ما، همان «خیلی‌ها»، فرصتی برای تغییر کلیشه نداشته‌ایم. باور کرده‌ایم. همه‌ چیز را تعمیم داده‌ایم. از خود پرسیده‌ایم مگر مرد قحط بود که یک زن تصمیم گرفته مجله دربیاورد؟ برای او مرد، بهتر و کامل‌تر آن جایگاه را تکمیل می‌کند تا یک زن. او باید سال‌ها جان بکند، درد بکشد، رنج بکشد تا بتواند آن افکار کهنه را از ذهنش پاک کند. بوی تعفن این افکار دامان خیلی‌هایمان را گرفته. خیلی از ما زن‌ها مدام با این سؤال برخورد کرده‌ایم، سر به زیر انداخته‌ایم، یا سعی کرده‌ایم پاسخی مناسب و در شأن خودمان پیدا کنیم، اما من می‌گویم برای پاسخ به افرادی که هنوز در توانایی به‌خصوص توانایی فکری و هنری دنبال جنسیت می‌روند، زمان لازم است. باید بگذاریم زمان بگذرد. امیدوار باشیم به تربیت و تلاش گروه‌های فرهیخته برای جا انداختن تفکری درست. ما فقط می‌توانیم با تعداد محدودی حرف بزنیم. تعداد محدودی که نوشته‌مان را می‌خوانند و با ما رودررو و نه پشت یک شخصیت جعلی، حقیقی و روشن بحث می‌کنند. ما فقط می‌توانیم با شما حرف بزنیم. با کسانی که دارند همین جملات را می‌خوانند و امیدوار باشیم که شما بشوید «ما» و روزبه‌روز از جمعیت آن «خیلی‌ها» کم شود. کمتر شود. تا جایی که کلیشه‌ها و قاب‌های کهنه، تصاویر زیبا و جدیدی را درونشان قاب کنند. تصاویری که در آن جنسیت معلوم نیست. فقط انسانیت است و توانایی. همین یادداشت، همین یادداشت‌ها، همین گپ و گفت‌ها، همین نزهت بادی‌ها، همین زن‌ها، همین مردها، همین انسان‌ها، همین حرف‌ها می‌توانند ما را هزار پله جلو بیندازند. ما را به آرمان‌شهری نزدیک کنند که در آن جنسیت، مانند سایز کفش باشد و ایستادن در جایگاه فقط توانایی بخواهد.