نگاه به دیگری در آینه

افشای توطئه زیبایی زنان در فیلم «من، ناتالی» ساخته فرد کو

نزهت بادی

ناتالی شش ساله زیر تخت پنهان شده است و از آن جا بیرون نمی‌آید و در جواب مادرش می‌گوید که «می‌خواهم تا آخر عمرم در تاریکی بمونم، چون قیافه زشتی دارم». کمی قبل‌تر پسربچه همسایه او را مسخره کرده است و ناتالی فکر می‌کند چون یک دختر است، باید خوشگل باشد. مادرش به او دلداری می‌دهد که وقتی بزرگ شود، خوشگل می‌شود و ناتالی برای تولدش آینه‌ای می‌خواهد تا بتواند خوشگل شدن خود را در طول زمان ببیند و عمویش به او آینه‌ای هدیه می‌دهد و او را در هفده سالگی‌اش می‌بینیم که به خود در آینه نگاه می‌کند و هنوز خوشگل نیست. ناتالی مدام به خود می‌نگرد اما خودش را نمی‌بیند و وقتی به آینه نگاه می‌کند، به دنبال  «زن نوعی» می‌گردد که پیوسته از سوی خانواده و جامعه و تبلیغات و فانتزی‌های مردانه به عنوان زن ایده‌آل به او و همه دختران از کودکی‌شان القا می‌شود. در واقع با وجود مرکزیت روایی سوژه زنانه که تمام فیلم در اختیار نگاه زن به خودش است اما قدرت واقعی به مرد تعلق دارد که در خارج از قاب است و ناتالی جلوی آینه سینه‌هایش را بالاتر نگه می‌دارد تا به ابژه تماشایی برای نگاه خیره مرد غایب دربیاید و مورد تایید قرار بگیرد .

او خود را با دخترهای دیگر مقایسه می‌کند که همواره به خاطر زیبایی‌شان مورد توجه هستند و احساس شرم و بیزاری و حقارت نسبت به بدن خود می‌یابد که نمی‌تواند هیچ پسری را به خود جذب کند و مایه خجالت و سرافکندگی مادرش است. ماجرای دوست پسر دروغینی که برای دلخوشی مادرش سر هم می‌کند، حتی خودش را هم فریب می‌دهد و او را می‌بینیم که در اسکله ایستاده است و انتظار پسر جوان خوش‌قیافه و تحصیل‌کرده‌ای را می‌کشد که عاشق او شده است. او می‌داند هیج دلباخته‌ای در کار نیست اما تحت تأثیر مجلات زنان که همواره رویاپردازی‌های کاذب را تبلیغ می‌کنند و به زنان می‌گویند که چطور ظاهر خود را تغییر دهند تا شاهزاده رویاهایشان عاشق آن‌ها شود، امید دارد شاید خیالش به واقعیت بدل شود. همان‌طور که وقتی عموی محبوبش به او راز مهمی را می‌گوید که پسرهای جوان دنبال زیبایی ظاهری هستند و مردان واقعی به زیبایی درونی زنان توجه می‌کنند، باورش می‌شود که او هم به‌خاطر خودش و نه ظاهرش مورد توجه قرار می‌گیرد و مواجهه او با زن ایده‌آل عمو که دقیقا مطابق معیارهای زبیایی زنانه رایج است، خوش‌خیالی او را فرو می‌پاشد.

ناتالی به زن‌های زیبا و جذاب و اروتیک روی بیلبوردهای تبلیغاتی شهر نگاه می‌کند و می‌گوید که با توطئه زیبایی در سراسر جامعه روبروست و با پرت کردن گوجه‌ای به زن زیبای نیمه عریان در پشت اتوبوسی، جنگی را علیه دروغ‌ها و فریب‌ها و افسانه‌سازی‌های پیرامون زیبایی زنان آغاز می‌کند و به پدر و مادرش که مدام تلاش می‌کنند شوهری برای او بیابند، می‌گوید که برای پیدا کردن شوهر نیاز به کمک ندارد، بلکه برای یافتن خودش احتیاج به کمک دارد. ترک خانواده و اقامت در شهر دیگر، تلاشی برای بازیابی خود گمشده‌اش در انبوه تصاویر ساختگی و تحمیلی از زن زیباست که تمام ذهن او را پر کرده اما در آن‌جا نیز هنوز در کلنجار با تصویر خودش در آینه است. وقتی به پسری که به اصرار خانواده‌اش با او بیرون رفته، می‌گوید که روسپی است، وقتی در نقش پیشخدمتی با سینه‌ها و باسن مصنوعی در معرض دید ظاهر می‌شود، وقتی بینی‌های ساختگی را روی صورتش امتحان می‌کند، وقتی به جای مدل‌های برهنه روبروی مرد نقاش همسایه می‌نشیند، وقتی به اشتباه سر از تختخواب مرد همسایه درمی‌آورد و به او درباره تجاوزش در نوجوانی دروغ می‌گوید تا باکره به نظر نرسد، هنوز دختری است که تمام هویت خود را از طریق بدن و زیبایی و رابطه جنسی‌اش می‌جوید.

در صحنه مربوط به مهمانی که مواد توهم‌زا استفاده می‌کند و دچار اوهام می‌شود، خود را داخل فضای کوچک آسانسور مخصوص حمل وسایل پنهان می‌کند و به‌ناگه خود را همان دختربچه‌ای می‌بیند که زیر تختش مخفی شده بود و از مواجهه با دنیایی که او را زیبا نمی‌دانست، می‌ترسید. انگار در تمام این سال‌ها هنوز در همان زندان خودساخته‌اش باقی مانده و هرگز نتوانسته است چهره و بدن خودش را دوست بدارد و بپذیرد و آن فضای کوچکی که حبسش کرده، همان تنگنای  «زنانگی ازلی» است که از سوی جامعه به او تحمیل می‌شود و او خود را همچون دختربچه‌ای می‌بیند که نمی‌تواند  «زن» شود.

درنهایت وقتی به نظر می‌رسد که رویای تمام عمرش واقعی شده و عشقی را که از جانب مردی انتظار می‌کشیده، اتفاق افتاده و مرد نقاش، همسر زیبایش را به خاطر او ترک کرده، از جنگ بچه‌گانه با خودش دست برمی‌دارد و می‌بیند که ازدواج با دیوید نیز در ادامه همان دهن‌کجی‌های همیشگی به خودش است، مثل همان موقع که به پسر چاقی که برای رقص دعوتش کرده بود، گفت برو گمشو، یا وقتی دندان‌های پسربچه همسایه را که او را زشت صدا کرده بود، شکست و حالا هم با تباه کردن زندگی یک زن زیباتر از خودش از او انتقام می‌گیرد اما بعد می‌بیند نیازی ندارد که علیه چیزی شورش کند و برای جبران حقارت و شرمی که جامعه به او القا کرده است، دست به کارهای ناهنجار و دیوانه‌وار بزند و برای اینکه شبیه دخترهای هم‌سن و سالش به نظر برسد، اشتباه آن‌ها را تکرار کند. بالاخره او خودش را می‌یابد و به خود در آینه نگاه می‌کند و همان ناتالی همیشگی را می‌بیند و متوجه می‌شود که عشق و تایید دیوید چیزی را به او اضافه نکرده و ارزش بیشتری به او نبخشیده است و تازه برای اولین بار خودش را از نگاه خودش می‌بیند و مساله زیبایی که آنقدر برایش مهم بود، بی‌اهمیت به نظر می‌رسد و از این رو سوار موتورش می‌شود و پیش می‌رود و دیگر می‌داند راه‌های بسیاری برای خوشبخت یا بدبخت شدن وجود دارد اما حالا خودش آن را انتخاب می‌کند.