صدای زنی از آن سوی خطِ زندگی

نقد مستند «تمام چیزهایی که جایشان خالی‌ست» ساخته زینب تبریزی

زهرا پورجعفریان

عنوان فیلم گویاست: «تمامِ چیزهایی که جایشان خالی‌ست». عنوان برای خودش قصه‌ای است. چیزی بوده که حالا نیست. کسی بوده که حالا نیست. زنی که سرطان پستان زندگی را از او گرفته است. زنی که مادر است و استادِ دانشگاه. فیلم شروع می‌شود و می‌فهمیم او که جایش خالی ا‌ست، مهناز است. دکتر مهناز علیمردانی. روی تصاویری از زنان مختلف صدای مهناز را می‌شنویم: «هر کدوم از این‌ها می‌تونند من باشند. نوشین، مهری، رویا، فرحناز، فرزانه، فروزان، سارا و انسیه.» چرا باید این فیلم را ببینیم؟ چون هر کدام از ما می‌توانیم مهناز باشیم. صدای مهناز را در خانه می‌شنویم. آشپزخانه، قورمه‌سبزی، گلدان‌ها، پرده‌ها، رنگ‌ها و جزئیاتی که می‌گویند این‌جا یک زندگی جریان دارد. باید بنویسم داشت.

شوهرش را می بینیم و صدای مهناز را می‌شنویم: «این وحیده، همسر و همراه من.» و در ادامه نوید را می‌بینیم؛ پسرِ ۱۶ ساله‌ مهناز. مهناز در عکس‌ها زنده است. مهناز می‌توانست زنده بماند، قورمه‌سبزی بپزد و ۱۶ سالگی نوید را ببیند. مهناز از کودکی، نوجوانی و بلوغ می‌گوید. «و تولد و تکامل و غرور.» نوجوانی و هزار فکر و آرزو، هزار رویا. مهناز که بلندپرواز بود و دوست داشت برای خودش کسی شود. کار، درس، تلاش و آرزوی دانشگاه خوب و موفقیت. صدای مهناز را می‌شنویم: «مثلِ تولدِ دوباره بود. نامزد بودیم، اما انگار یه عمر بود که داشتم با وحید زندگی می‌کردم. ۲۰ شهریور ۷۷ ازدواج کردیم.» زن‌ها در فیلمِ عروسی‌شان زنده می‌مانند؟ قدرتِ عشق می‌تواند سرطان را شکست بدهد و جلوی مرگ را بگیرد؟

مهناز آن سوی خط زندگی است و ما صدای او را می‌شنویم که از زندگی می‌گوید. یکی از جذابیت‌های فیلم همین است؛ نشان دادنِ مرزِ باریکِ میانِ رفتن و ماندن. مرزِ باریکِ میان زندگی و مرگ. سخت نیست که وقتی بعد از تلاش‌های زیاد به آرزوهایت می‌رسی، دستت به توده‌ای سفت در سینه‌ات برسد؟ بدنِ ما هم داستان‌های خودش را دارد. ما زن‌ها چقدر بدنمان را دوست داریم؟ چقدر به آن فکر می‌کنیم؟ چقدر نگاهمان به بدنمان تحت تاثیر جامعه و اطرافیانمان قرار دارد؟  صدای مهناز را می‌شنویم: «یعنی می‌شد زودتر بفهمیم؟» بله، بفهمیم. همه‌ ما. مهناز، من و شما که این نوشته را می‌خوانید. چرا باید این فیلم را ببینیم؟ چون این فیلم می‌تواند هشداری باشد تا بیشتر مراقبِ سلامتی‌مان باشیم. بیمارستان و زنانی با قصه‌ای مشترک. صورت‌های خسته، زنانِ گرفتارِ سرطانِ پستان و این پرسشِ تلخ: «چرا من؟» صدای مهناز را می‌شنویم: «خدا کنه سینه‌م رو تخلیه نکنند»، «متاستاز شده»، «بچه‌م رو به کی بسپارم؟»، «می‌ره زن می‌گیره»، «پولش چقدر می‌شه؟» و لحظه‌ای که می‌فهمد به تمام شدنِ داستان زندگی نزدیک است. زمانی که به ادامه‌ داستان بدون بودنِ خودش فکر می‌کند. به همین زودی؟

صورت‌های صبور، خسته و ترسیده در بیمارستان بعد از نمونه‌برداری و جراحی دوباره به زندگی روزمره برمی‌گردند و قدر فرصتِ دوباره برای تجربه‌ لذت‌های کوچکِ روزمره را بهتر می‌فهمند. قدرِ پیاده‌روی، آشپزی، خواندن، سفر، یاد گرفتن. صدای مهناز را می‌شنویم: «یه توده‌ جدید روی خط عمل قبلی رشد کرد.» غصه‌ها روی هم جمع می‌شوند، توده می‌شوند و همه‌ وجودِ او را می‌گیرند. «سرطانِ پستان، یه گرگ هار و گرسنه، که قصد جونم رو کرده بود.» چرا باید این فیلم را ببینیم؟ چون لازم است سعی کنیم خودخوری نکنیم و ساکت و منزوی نباشیم. وقتِ دیدنِ فیلم سؤالی به ذهنم رسید: در کشورهایی که فشار کمتری روی زن‌هاست، سرطان پستان کمتر است؟ پژوهشی هست که میزان مبتلا شدنِ به سرطان پستان را در کشورهای مختلف با هم مقایسه کرده باشد؟ فیلم ادامه پیدا می‌کند با سفرِ طولانی و دشوارِ شیمی‌درمانی، انتظار، انتظار و انتظار.

در فیلم شخصیت دیگری هم هست. شخصیتی که نامش جمیله است. جمیله مظفری. نیروی داوطلبی که توانسته سرطان را شکست دهد. کسی که می‌کوشد با زنانِ درگیرِ سرطانِ پستان از تجربه‌های خودش حرف بزند و به آن‌ها امید بدهد تا شاید بتوانند دوباره به زندگی برگردند. جمیله تصویری از کار داوطلبانه است، به عنوان یکی از اندک‌ چیزهای باقی‌مانده برای ما. جمیله و مهناز معتقدند سرطان را نمی‌شود تنهایی شکست داد. جمیله همسرش را از دست داده است. مهناز می‌گوید: «من همراهیِ وحید رو داشتم و در کنار جمیله کسی نبود.» بودنِ یک نفر در کنارمان چقدر می‌تواند زخم‌ها را بهبود ببخشد؟ زندگی در فاصله‌ بین جراحی‌ها قیمتی‌تر از قبل جریان دارد. سرطان داستانِ پرپیچ‌وخمی دارد. مهناز همین که زندگی را از سر می‌گیرد، به توده‌ای دیگر می‌رسد و باز بیمارستان و جراحی. جراحی با حفظ پستان تنها دل‌خوشی مهناز است. مهناز بعد از عمل با لمسِ حجمِ پانسمان ِروی پستان خیالش راحت می‌شود، اما پانسمان‌هایی که روی زمین می‌افتند، خبر از تخلیه‌ کامل یکی از پستان‌ها می‌دهند.

تخلیه پستان و نقصی که مهناز فکر می‌کند حتی اگر خودش با آن کنار بیاید، کافی نیست. وحید هم هست که شاید نتواند کنار بیاید. ویترینِ مغازه‌ها و لباس‌های مجلسیِ زنانه در فیلم یادمان می‌آورد که تصویر یک‌شکلی از زنِ ایده‌آل در جامعه وجود دارد. تصویری که همه باید شبیه آن باشند. تخلیه پستان شاید سخت‌ترین قسمتِ این ماجرا برای زنان باشد. مواجهه با بدنِ جدید آن هم در فرهنگی که بدنِ ایده‌آل شکلِ یکسانی دارد که مدام تبلیغ می‌شود، کارِ بسیار دشواری است. دشوار است که بپذیری هنوز هم می‌توانی دوست‌داشتنی باشی. نقص عضوی که در زندگی زنانِ متأهل و مجرد اثراتِ مختلفی دارد. مهناز بدترینِ کابوسِ زندگی را هم پشت سر می‌گذارد و دوباره به سفر می‌رود. به جاجرود می‌رسد و صدای موسیقی شاد وقتِ رقصیدن. صدای مهناز را می‌شنویم: «چقدر خوش گذشت.» زندگی همان یکِ شب جاجرود است. همان لحظه‌های کوتاهِ شادی که به چشم برهم‌زدنی تمام می‌شود.

جمیله که روی تخت دراز کشیده، چراغ را خاموش می‌کند، البته با روسری و درنهایتِ حجاب. نمی‌شد خلوتِ جمیله را در شرایط طبیعی‌تری دید؟ جمیله چطور توانسته بود سرطان را شکست دهد؟ آدم‌هایی مثل جمیله در تاریک‌ترین لحظه‌ها از امید حرف می‌زنند. از اینکه می‌توان زنده ماند و ادامه داد. می‌توان سرطان را شکست داد و دوباره خندید. صدای مهناز را می‌شنویم:«جمیله وقتی فهمید دچار سرطان شده اولش مثل همه برای خودش گریه کرد، اما من تو خودم فرو رفتم. جمیله کم‌کم سرطانش رو پذیرفت. نمی‌خواست بچه‌هاش بعد از مرگِ پدرشون غصه‌ بی‌مادری رو هم تجربه کنند. جمیله به محض ابتلا، تو دوره شیمی‌درمانیش رفت، کلاسای روانشناسی و روحیه‌اش رو حفظ کرد. من اما انگار از بیماریم خجالت می‌کشیدم و دردامو به کسی نمی‌گفتم.» دو شیوه‌ی متفاوتِ پذیرفتن و مواجهه با سرطان. دو شیوه‌ای که پیامدهای متفاوتی را در پی دارند.

جمیله بعد از برگشتن به زندگیِ عادی، خودش را سرگرمِ فعالیت‌های خیرخواهانه می‌کند. او به دوستش می‌گوید:«خدا رو شکر با این کارایی که دارم انجام می‌دم، حالم خوبه.» کمک به دیگری کمک به خودمان است و جمیله در فرصتِ دوباره‌ زندگی به زنانِ دیگری که در تاریکی سرطان هستند، کمک می‌کند. جمیله در سکوت خانه صبحانه‌ مفصلی می‌خورد. او تنهاست و می‌داند که باید از خودش مراقبت کند. صدای مهناز را می‌شنویم:«بهبود یافتن یه معجزه نیست یه جور نبرد تن به تنه. امید و اراده و تلاش می‌خواد.» نوشین، زری، فرزانه و فروزان زنان دیگری هستند که توانسته‌اند سرطان را شکست بدهند. همدردی، تحملِ رنج‌ها را آسان‌تر نمی‌کند؟ فهمیدن اینکه تنها نیستی و هستند زنان دیگری که مثل تو همه‌ی این دشواری‌ها را تحمل می‌کنند، قوت قلبی در یخبندانِ زمستانِ سرطان نیست؟ شنیدنِ اینکه «تو که خسته‌ای دیروزِ منی»، خوب می‌شوی و روزهای بهتر را می‌بینی.  جمیله یعنی می‌شود، یعنی من توانستم، یعنی زندگی قوی‌تر از سرطان است. چرا باید این فیلم را ببینیم؟ تا یادمان بیاید زندگی می‌تواند قوی‌تر از سرطان باشد.

صدای مهناز را می‌شنویم: «این آخرین عکس منه.» آخرین عکس ما کدام است؟ بهتر است تا جایی که می‌توانیم، مراقب سلامتی‌مان باشیم. زندگی با وجود تمامِ چیزهایی که جایشان خالی است، ادامه دارد. و مرگ که علامت سؤال بزرگی است. آن سوی این زندگی کجاست؟ آن‌طور که فیلم هم نشان می‌دهد، سرطان سفری است که چشم‌ها را بازتر می‌کند، طوری که می‌توانی علف‌های سبزِ کنار جاده‌ای را که کسی نمی‌بیند، ببینی. سرطان سفرِ پرپیچ‌وخمی است با مقصدی متفاوت برای مهناز و جمیله. می‌دانم که ساختن این فیلم برای زینب تبریزی و البته وحید و نوید با دشواری‌های مختلفی همراه بوده است. سفر کوتاهِ مهناز مثل خیلی‌های دیگر به پایان رسیده و این فیلم قصه‌ اوست.

فیلم روایتِ متفاوت و جذابی دارد؛ روایتی با اجزای مختلف که به‌خوبی در کنار هم قرار گرفته‌اند. فیلم‌های خانوادگی که تصویرِ صمیمی و دست اولی از مهناز و خانواده‌اش به ما می‌دهند. تصاویری که کمک می‌کنند ابهام، ترس و امیدی را که مهناز از آن حرف می‌زد، بهتر بفهمیم؛ نسیمی که در پرده‌ خانه پیچیده و آن را به‌آرامی تکان می‌دهد، تصویر نور در کوچه‌‌ گنبدی‌شکلِ نایین، کوچه‌های خلوتِ شهر، گنبدِ آبیِ امامزاده‌ تجریش، صدای آب در دلِ طبیعت، عکس‌های خانوادگی، سگِ تنهای پای کوه. گفتارِ مهناز که نوشته سینا دادخواه و مریم صابری است، خیلی خوب توانسته تصویر کاملی از شخصیت مهناز بسازد. موسیقی متن فیلم که کار صبا ندایی است هم از دیگر موارد قابل توجه در فیلم است. صدای مهناز را می‌شنویم: «فهمیدن مرگ برام سخت بود.» تله‌کابین در مِه محو می‌شود. مثل زندگی در مرگ. چرا باید این فیلم را ببینیم؟ چون یادمان بیاید که مرگ در همین نزدیکی است. قدر زندگی را بدانیم.