مرا به نام خودم بخوان

فیلم‌های بیوگرافیک درباره نویسندگان زن

نزهت بادی

ویرجینیا وولف در کتاب معروفش، اتاقی از آن خود، می‌نویسد: «نوشتن اثری نبوغ‌آمیز تقریباً همیشه کاری بسیار صعب و دشوار است.»  و در ادامه مشکلات بسیاری را پیشِ روی نویسندگان برمی‌شمارد و ابراز می‌دارد: «دنیا از مردم نمی‌خواهد شعر و رمان و تاریخ بنویسند. به این‌ها نیازی ندارد… و طبیعتاً برای آن‌چه نمی‌خواهد، بهایی نمی‌پردازد.»  و سپس به‌درستی بر این نکته تأکید می‌کند که در چنین وضعیتی مشکلات برای زنان نویسنده بسیار حادتر و شدیدتر است. زیرا بی‌اعتنایی جهان نسبت به مردان نویسنده که غیرقابل تحمل می‌نمود، در مورد زنان دیگر بی‌اعتنایی نبود. بلکه خصومت و عنادی بود که نوشتار زنانه را جدی نمی‌گرفت و آن را تحقیر می‌کرد و درصدد حذفش برمی‌آمد و به قول خودش: «دنیا به زن همچون مردان نمی‌گفت اگر می‌خواهی بنویسی، برای من فرقی نمی‌کند. بلکه با قهقهه می‌پرسید: می‌خواهی بنویسی؟ نوشته تو به چه دردی می‌خورد!»  بنابراین زنان برای این‌که بتوانند بنویسند، باید با موانع و محدودیت‌ها و ممنوعیت‌های زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کردند که شاید بتوان مهم‌ترین آن‌ها را مسئله اثبات هویت ادبی دانست. در جهانی که اساساً زن‌ها به حساب نمی‌آمدند و به عنوان جنس دوم در حاشیه بودند و حتی از بدیهی‌ترین حقوق انسانی‌شان همچون تحصیل، انتخاب همسر، ارث و رأی برخوردار نبودند، نوشتن امری خرق عادت و نامتعارف به حساب می‌آمد، و اگر زنی می‌توانست بر همه مشکلات غلبه کند و پا را فراتر از نقش کلیشه‌ای و تعریف‌شده برای زنان بگذارد و به هر طریقی موفق شود بنویسد، تازه با این معضل بزرگ مواجه می‌گشت که چطور نوشته‌هایش را به نام خود منتشر کند.

باورش سخت است، اما تا سال‌های طولانی نوشته‌های زنان فقط به دلیل این‌که یک زن آن‌ها را نوشته بود، از سوی ناشران چاپ نمی‌شد و اگر انتشار می‌یافت، نویسنده زن مجبور بود از یک اسم مردانه به جای نام خود استفاده کند (مثل جورج الیوت و ژرژ ساند که هویت خود را به‌ناچار پشت نام یک مرد پنهان می‌کردند)، یا آن را بدون اسم واقعی‌اش و در قالب نامی مستعار چاپ کند (همچون جین آستین که همه کتاب‌هایش را با نام مستعار «یک بانو» منتشر می‌کرد و سیلویا پلات که رمان معروفش، شیشه، را با نام مستعار ویکتوریا لوکاس به چاپ رساند)، یا این‌که به‌ناگزیر باید از نام خود چشم‌پوشی می‌کرد و اجازه می‌داد به نام همسرِ نویسنده‌اش منتشر شود (مانند سیدونی گابریل کولت که تمام رمان‌هایش به نام شوهرش شهرت یافت). ویرجینیا وولف در همان کتاب اتاقی از آن خود در این زمینه توضیح می‌دهد که پاک‌دامنی چنان با زنان عجین شده بود که آن‌ها را به سوی گمنامی می‌کشاند که از سوی مردان تأیید و تقویت می‌شد، و اگر زن نویسنده‌ای می‌خواست زندگی آزاد و مستقلی داشته باشد، با چنان رنج و خودآزاری همراه بود که او را از پای می‌انداخت و فرجام تلخی برایش به دنبال می‌آورد. به همین دلیل زنان برای گریز از رسوایی و بدنامی و پیامدهای دردناکش ترجیح می‌دادند نوشته‌هایشان را بدون امضا و نام باقی بگذارند و از هویت ادبی‌شان دست بکشند. پس حق با وولف است که می‌نویسد: «وقتی می‌خوانیم که زن جادوگری را سربه‌نیست کردند، یا زن خردمندی داروهای گیاهی می‌فروشد، یا حتی زنی مادرِ مردِ برجسته‌ای بوده، آن وقت است که فکر می‌کنیم می‌توانیم رد رمان‌نویسی گم‌شده یا شاعری سرکوب‌شده یا جین آستینی خاموش یا امیلی برونته‌ای را بیابیم که به دلیل عذاب و شکنجه‌ای که به خاطر استعدادش متحمل می‌شده، سر به بیابان گذاشته است.»

فیلم‌های بیوگرافیک درباره نویسندگان زنی همچون جین آستین، امیلی دیکنسون، سیلویا پلات و سیدونی گابریل کولت که هر کدام به نوعی مجبور بودند به صورت نویسنده‌ای ناشناس در گمنامی بنویسند و از عنوان خود در آثارشان چشم بپوشند، بیش از آن‌که از نظر جنبه‌های زندگی‌نامه‌ای اهمیت داشته باشند، از لحاظ ترسیم وضعیت نویسندگان زن در جامعه و دوران خود ارزش می‌یابند و در جهت کنکاش در بحث هویت ادبی زنان به ما کمک می‌کنند تا ببینیم که هر یک از این نویسندگان زن در زمانه خود با چه چالش‌ها و دشواری‌هایی پیرامون نوشتن مواجه بودند و قوانین و آداب و رسوم حاکم بر محیط زندگی‌شان چه تأثیری بر جهان‌بینی و فکر و سلیقه و سبک نگارش آن‌ها گذاشته است. در واقع آن‌چه در تحلیل این فیلم‌ها مورد تمرکز قرار می‌گیرد، این است که چطور تلاش و سخت‌کوشی و مقاومت این نویسندگان زن برای نوشتن در به چالش کشیدن کلیشه‌های تثبیت‌شده جنسیتی اثرگذار بوده و با اعتبار بخشیدن به نوشتار زنانه و ادبیات فمینیستی، آن‌ها را در جایگاه یک زن پیش‌رو و جسور در راستای دست‌یابی به حقوق و خواسته‌های پایمال‌شده زنانه قرار داده است.

فیلم جین شدن ساخته جولیان جارولد (2007) درباره جین آستین، نویسنده کلاسیک انگلیسی، است که به واسطه رمان‌های زنانه‌اش پیرامون موضوع ازدواج دختران جوان شهرت دارد. درست در زمانی که نویسندگان مرد درباره مسائل ظاهراً مهم و باعظمتی مثل جنگ و انقلاب و سیاست می‌نوشتند، جین آستین درباره اموری عموماً پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت درباره دختران جوان در شهرستان‌های کوچک می‌نوشت که مهم‌ترین دغدغه‌شان یافتن همسر مناسب بود، و این کتاب‌ها سال‌ها از نظر دیگران آثاری بی‌ارزش تلقی می‌شد که برای سرگرمی زن‌های خانه‌دار نوشته شده‌اند. اما کتاب‌های جین آستین از نخستین نمونه‌هایی به حساب می‌آیند که به زن‌های ساده و معمولی از طبقه متوسط اجازه ابراز وجود می‌دهند و نیازها و خواسته‌های روزمره آن‌ها را به اندازه اقدامات انقلابی و سیاسی مردها مهم می‌نمایانند. ویرجینیا وولف به‌درستی می‌گوید که ارزش‌های حاکم بر رمان از زندگی واقعی برمی‌آید و همان‌طور که ارزش‌های مردانه بر جهان غالب است، داستان‌ها نیز بر اساس همان کلیشه‌های جنسیتی مورد نقد قرار می‌گیرند و به همین دلیل «منتقد می‌پندارد فلان کتاب مهم است، چون درباره جنگ است و بهمان کتاب بی‌اهمیت است، زیرا به احساسات زنان در اتاق نشیمن می‌پردازد».  در فیلم، جین در لندن به دیدار نویسنده زن معروفی می‌رود و به او می‌گوید: «شما زندگی آرامی دارید، اما کتاب‌هایتان پر از عشق و خطر و ماجراجویی است.» و آن رادکلیف در جواب جین می‌گوید: «کتاب‌هایم درباره همان چیزهایی است که در زندگی واقعی‌ام ندارم.» و این تعبیر را می‌توان درباره جین نیز به کار برد که به عنوان یک زن مجرد روستایی همواره زندگی ساده‌ای داشت و اتفاق خاص و شگفت‌انگیزی برایش رخ نداد و فقط یک بار عشقی را تجربه کرد که نافرجام ماند، ولی در داستان‌هایش به چالش‌ها و دشواری‌های پیش روی دختران جوان باهوش و بااستعداد در محیط‌های کوچکی پرداخت که جامعه فقط از آن‌ها انتظار دارد که در خانه برای یافتن شوهر مناسبی انتظار بکشند و دختری که بخواهد روی پای خودش بایستد و مستقل شود، باید ناملایمات و دردسرهای زیادی را تحمل کند. مخصوصاً اگر مثل خود جین بخواهد از راه نوشتن پول دربیاورد و زندگی‌اش را به‌تنهایی اداره کند.

در شروع فیلم پدر جین به عنوان کشیش همپشایر در حال موعظه برای مردم است و می‌گوید: «یک زن اگر به‌اجبار برتری خاصی دارد و مثلاً از نظر فکری در سطح بالاتری است، بهتر است آن را مخفی نگه دارد، زیرا هوشمندی خطرناک‌ترین استعدادی است که یک زن دارد.» و گویی این جملات را خطاب به دخترک پرشور و بااستعداد خود می‌گوید و در همان آغاز به‌خوبی فضای حاکم بر زندگی جین ترسیم می‌شود که مهم‌ترین دغدغه خانواده‌ها ازدواج دخترانشان است و در چنین شرایطی جین که سودای نوشتن دارد و رویای مستقل شدن در سر می‌پروراند، همچون عنصری ناسازگار و غریب به نظر می‌رسد که باید هوش و استعداد و نبوغ خود را سرکوب کند. در صحنه‌ای که تام جین را به خانه دایی پول‌دارش دعوت می‌کند تا رضایت او را برای ازدواج با جین به دست آورد، قاضی پیر با تحقیر و استهزا درباره جین می‌پرسد که آیا یک دختر جوان خانواده‌دار رمان می‌نویسد؟ و چنان از نوشتن یک زن حرف می‌زند که انگار نشانه رسوایی و بدنامی اوست. پس بی‌جهت نیست که جین آستین دست‌نوشته‌هایش را پنهان می‌کرد یا با کاغذخشک‌کن می‌پوشاند و مراقب بود که خدمتکاران یا اعضای خانواده‌اش پی نبرند که مشغول نوشتن است و تا پایان عمرش به صورت یک نویسنده ناشناس باقی ماند، و تازه بعد از مرگش بود که همگان دریافتند کتاب‌های محبوبی که «یک بانو» نوشته بود، به جین آستین تعلق دارد.

فیلم شور خاموش ساخته ترنس دیویس (2016) پیرامون زندگی امیلی دیکنسون ساخته شده است که او نیز همچون جین آستین تمام عمرش را به عنوان یک مجرد با خانواده‌اش گذراند و کار خاص و عجیبی نکرد و ماجرای مهم و تکان‌دهنده‌ای در عمرش رخ نداد، اما او یکی از بزرگ‌ترین و پرکارترین شاعران آمریکا به حساب می‌آید و همواره مورد ستایش جهان ادبیات بوده است. به قول ناتالیا گینزبورک: «زندگی‌اش شبیه پیردخترهای دیگری بود که در روستاها پیر می‌شوند.»  با همان امور پیش‌پاافتاده و مسائل معمولی زندگی در چنین محیط‌های کوچکی که همه چیز به شکل یکنواختی در آن پیش می‌رود و به‌ندرت ماجرایی نامعمول روال آن را برهم می‌زند. اما تنها فرقی که با بقیه پیردخترها داشت، این بود که «او نابغه بود».  آن هم در زمانی که زنان در حاشیه بودند و هیچ کار مهمی به آن‌ها واگذار نمی‌شد و انتظاری که از آن‌ها می‌رفت، این بود که همچون یک زن متشخص و باوقار به آداب اجتماعی پای‌بند بمانند. در چنین وضعیتی اگر زنی استعدادی نیز داشت، بهتر بود که آن را عرضه نکند و در خلوت خود مخفی بدارد. دقیقاً همان جدال با خودی که ویرجینیا وولف توصیف می‌کند و می‌گوید: «دختر بسیار بااستعدادی که تلاش می‌کرد تا استعدادش را در عرصه شعر به کار گیرد، آن‌قدر با مانع روبه‌رو می‌شد و آن‌قدر غرایز متضاد خودش او را عذاب می‌داد و از درون می‌خورد که سلامتی و عقلش زایل می‌شد.»  فیلم قبل از این‌که بخواهد درباره استعداد و نبوغ امیلی حرفی بزند، ما را با او و خانواده‌اش به سالن اپرا می‌برد. زن جوانی با صدای جادویی‌اش می‌خواند و همه را مسحور خود کرده است. پدر می‌گوید: «خوشم نمی‌آید یک زن را روی صحنه ببینم.» و امیلی پاسخ می‌دهد: «ولی او استعداد دارد.» و پدر در جوابش می‌گوید: «استعداد بهانه خوبی نیست تا یک زن خودش را به نمایش بگذارد.»

ترنس دیویس به واسطه همین مکالمه موجز اما مهم به‌خوبی وضعیت یک زن بااستعداد را در آن دوران ترسیم می‌کند، انگیزه‌ها و دلایل گوشه‌گیری و عزلت‌گزینی امیلی به عنوان یک شاعر را آشکار می‌سازد و گرایش او به گمنامی افراطی و خود را از دید همه دور نگه داشتن را به عنوان تنها راه پیشِ روی او برای شعر گفتن در زمانه‌ای نشان می‌دهد که به زنان اجازه هیچ ماجراجویی و تجربه‌گری را نمی‌دهد و هر نوع قدم گذاشتن از حیطه وظایف تثیبت‌شده زنان نوعی هنجارشکنی و اقدامی ممنوع به حساب می‌آید. بااین‌حال، امیلی می‌کوشد تا از طریق شعر گفتن در تنهایی و گمنامی راهی متفاوت در جامعه‌ای بگشاید که تعاریف و انتظارات معین و تثبیت‌شده‌ای از زنان دارد. در جایگاه همان «من هیچ‌کسم» خود را ابراز کند و استعدادش را در خفا و خلوت به ثمر بنشاند. هر چند به یک زندگی عادی و متعارف تن می‌دهد، اما با شعرهایش دست به کاری نامعمول می‌زند و آن‌چه را که در دنیای واقعی مجبور به پنهان کردن شده است، در نوشته‌هایش آشکار می‌کند. از این جهت اگر می‌خواهیم امیلی دیکنسون را بشناسیم، فقط از طریق دنبال کردن مسیر آرام و خالی زندگی‌اش ممکن نیست و باید به خلوت او در شعرها و نامه‌هایش راه یابیم. ارزش فیلم شور خاموش نیز در چنین رویکردی است که به جای این‌که فقط در حد و اندازه اثری بیوگرافیک درباره امیلی دیکنسون متوقف شود، تلاش می‌کند از دل آن سادگی و گمنامی و خاموشی، شور و اشتیاق نادیدنی‌اش برای ابراز وجودش را بیرون بکشد و ما را برای شناخت او به سوی شعرهایش بکشاند که در آن دوران تنها عرصه‌ای بوده که در آن مجال حرف زدن درباره خود، نیازها، احساسات و دغدغه‌های زنانه‌اش را داشته است.

فیلم سیلویا ساخته کریستین جفز (2003) درباره سیلویلا پلات، نویسنده و شاعر آمریکایی، است که بیش از هر چیزی به خاطر زندگی پرمخاطره‌اش با تد هیوز و خودکشی غم‌انگیزش مورد توجه قرار می‌گیرد. سیلویا در خاطراتش می‌نویسد: «هیچ‌وقت در زندگی‌ام چنین شرایط مطلوبی نداشتم؛ یک شوهر عالی، خوش‌تیپ و باهوش، خانه‌ای نسبتاً بزرگ بدون هیچ مزاحمی، رفاه و سلامت کامل ذهنی و جسمی.»  اما او را می‌بینیم که ساعت‌ها در اتاق زیبایش رو به دریا پشت میزش می‌نشیند، اما نمی‌تواند بنویسد و بعد به جای نوشتن مشغول پختن کیک برای تد هیوز می‌شود و نمی‌تواند بفهمد چرا قادر به نوشتن نیست. در جایی از فیلم به شوخی اما با لحن کنایی به تد می‌گوید: «تو بیرون می‌روی تا قدم بزنی و با شعری بزرگ برمی‌گردی و من در خانه می‌مانم تا بنویسم، اما در عوض کیک می‌پزم.» و گویی در حال اشاره به وضعیت نابرابر میان مرد نویسنده و زن نویسنده است و فیلم از جهت پرداختن به رابطه یک زوج نویسنده نابغه که مرد در آن مشهور و موفق است و زن افسرده و ناکام، به ترسیم علت‌ها و انگیزه‌های این تفاوت می‌پردازد. درحالی‌که مرد نویسنده این آزادی را دارد که هر گاه بخواهد بنویسد، زن نویسنده قبل از این‌که شروع به نوشتن کند، باید خانه‌اش را مرتب کند، به بچه‌هایش برسد و شرایط آرامش‌بخش و راحتی را برای شوهرش فراهم کند و بعد با تنی خسته و روحی ملول مشغول نوشتن شود. این ملالت و فرسودگی حاصل از خانه‌داری و همسرداری و بچه‌داری که هر زن معمولی را می‌تواند از پا بیندازد، فراتر از توان سیلویای حساس و رنجور است و به مرور او را از درون تهی می‌کند و انگیزه نوشتن را در او زایل می‌کند و قدرت هماوردی و رقابت با تد هیوز و مردان نویسنده دیگر را از او می‌گیرد. بی‌جهت نیست که در خاطراتش می‌نویسد: «یک روز وقتی بین تخم‌مرغ درست کردن، شیر دادن بچه و آماده کردن شام برای دوستان همسرم گیر کرده‌ام، برگسون، کافکا و جویس را برمی‌دارم و به بزرگی افکاری که نمی‌توانم به آن‌ها برسم، حسرت می‌خورم.»  در واقع ازدواج سیلویا با تد بیش از آن‌که به او در بروز هویت ادبی‌اش کمک کند، او را به تعبیر خودش به «خانم هیوز؛ همسر شاعری صاحب کتاب»  تقلیل می‌دهد. در صحنه‌ای از فیلم دیوید به عنوان دوست خانوادگی سیلویا و تد از سیلویا می‌پرسد که چطور با وجود بچه‌ها می‌نویسی؟ و سیلویا نومیدانه می‌گوید: «نه! من نمی‌نویسم. تد می‌نویسد. او شاعر واقعی خانه ماست.» و این جواب سیلویا پاسخی طعنه‌آمیز به این پرسش مردسالارانه جامعه‌ای است که نوشتن را برای مردها دغدغه و حرفه و کار اصلی‌شان می‌داند، اما برای زن‌ها مسئله‌ای حاشیه‌ای می‌بیند که باید بعد از وظیفه اصلی‌شان به عنوان همسر و مادر انجام شود.

سیلویا تا قبل از ازدواج با تد هیوز در هراسی مدام از ازدواج نکردن و بدل شدن به یک پیردختر رنج می‌برد و بعد از ازدواج با تد نیز با رنجی پیوسته درگیر بود که چطور در چهارچوب کلیشه‌های زناشویی اسیر نشود و خود را به عنوان یک نویسنده اثبات کند. با خیانت تد و جدایی‌شان کشمکش‌های روحی‌اش افزایش یافت و بالاخره نتوانست بر بحرانی درونی‌اش پیرامون هویت دوگانه خود غلبه کند و درنهایت کارش به خودکشی کشید. مقایسه جین آستین و سیلویا پلات که یکی تجرد را برگزید و دیگری ازدواج را، ما را به این نتیجه اندوهناک می‌رساند که در هر دو صورت با زنان نویسنده‌ای روبه‌رو هستیم که از سوی جامعه اطرافشان که زن را در قالب بسته و محدودی می‌پذیرد و زن متفاوت را طرد می‌کند، به خاطر نوشتن تحت فشارند و نمی‌توانند انتخاب آزادانه‌ای داشته باشند و این نظام مردانه است که برای آن‌ها و به جایشان تصمیم می‌گیرد. به همین دلیل در گفت‌وگوی سیلویا و تد در فیلم می‌بینیم که سیلویا می‌گوید: «من یک نویسنده واقعی نیستم.» و تد می‌گوید: «می‌دانی مشکلت چیست؟» و سیلویا جواب می‌دهد: «مشکلم این است که شوهری دارم که فکر می‌کند می‌تواند بهم بگوید چطوری شعر بگویم.» و همان شوهر است که به خاطر برخورداری از قدرت و برتری که از سوی نظام مردسالارانه دریافت کرده است، خود را محق می‌داند که آخرین جلد دفترچه خاطرات سیلویا را بسوزاند و بخش مهمی از آثار او را از بین ببرد. سیلویا هر چند به خاطر افسردگی‌اش نسبت به خشونت خانگی و تبعیض جنسیتی که تحمل می‌کرد، خودآگاهی نداشت، اما به دلیل سبک اعتراف‌گونه و خودافشاگرانه آثارش گام مهمی در بحث برابری‌خواهی برداشت و توجه همه را به فشارهایی که به یک زن نویسنده در زندگی زناشویی‌اش، هر چند با یک مرد نویسنده، وارد می‌شود، جلب کرد و همه آن خاطرات، نامه‌ها و دست‌نوشته‌های روزمره‌اش که از نظر خودش فاقد ارزش ادبی بود، به اسناد مهمی در زمینه ادبیات فمینیستی تبدیل شدند.

فیلم کولت ساخته واش وستمورلند (2018) درباره سیدونی گابریل کولت، نویسنده شهیر فرانسوی، است که او را بیش از هر چیزی برای مجموعه داستان‌های پرفروش و محبوبش با محوریت شخصیت کلودین می‌شناسند که بر اساس خاطرات شخصی و تجربیات زندگی خودش شکل گرفته است. آثار مهم و ارزشمندی که در طول عمرش نگاشت، ریاست او بر آکادمی کنگو به عنوان یکی از مراکز مهم ادبیات فرانسه را برایش به ارمغان آورد و برای نخستین بار موفق شد در ۸۰ سالگی‌اش لژیون دونور را که تا آن زمان به هیچ زنی اعطا نشده بود، دریافت کند. فیلم درباره یک دختر جوان روستایی از خانواده‌ای معمولی است که با یک نویسنده بزرگ ازدواج می‌کند و با او به پاریس می‌رود و فرصتی می‌یابد که شروع به نوشتن کند و رمان‌های زنانه‌ای بر اساس خاطراتش در زادگاهش بنویسد، اما اجازه می‌دهد همه کتاب‌هایش با نام شوهرش چاپ شود و شهرت و افتخار و ثروتی که نوشته‌هایش به دنبال دارد، نصیب کسی غیر از خودش شود. زیرا به دلیل زن بودن فاقد اعتمادبه‌نفس و جسارتی است که بخواهد کتاب‌هایش را به نام خودش منتشر کند، چراکه شوهرش به عنوان نماینده دنیای ادبیاتی که یک‌سره در انحصار مردان است، به او می‌گوید که کسی رمان‌های یک زن را نمی‌خواند. در فیلم می‌بینیم که زن روزها پشت میزش می‌نشیند و ساعت‌ها بی‌وقفه می‌نویسد و بعد نوشته‌ها را به مرد می‌دهد تا او بخواند و نظرش را بدهد. درحالی‌که کولت با اشتیاق و اضطراب انتظار می‌کشد، مرد خواندن کتاب را تمام می‌کند و همان‌طور که پشت به او مشغول ادرار کردن است، درباره رمان کولت نظر می‌دهد و با لحنی پر از تحقیر می‌گوید: «رمانت خیلی زنانه است و آدم را خسته می‌کند.» و زن در آغاز راه دچار نومیدی و دل‌سردی نسبت به استعداد و توانایی خودش می‌شود. درحالی‌که می‌بینیم کتاب مورد استقبال شدید قرار می‌گیرد و پرفروش می‌شود و اتفاقاً بیشترین مخاطبانش را میان زنان جوانی پیدا می‌کند که امیال و احساسات ناگفته‌شان را در آن می‌یابند. در ادامه همان مردی که زن را جدی نمی‌گرفت، کولت را مجبور می‌کند دنباله دیگری بر همان داستان بنویسد تا پول بیشتری برای لاابالی‌گری‌هایش به دست آورد و وقتی کولت سر باز می‌زند، او را در اتاقش زندانی می‌کند و وامی‌دارد تا بنویسد و کولت به نویسنده‌ای تبدیل می‌شود که کتاب‌های پرفروش می‌نویسد، بی‌آن‌که کسی او را بشناسد. در واقع رنج و سختی و مرارت نوشتن به زن تعلق می‌گیرد و شهرت و افتخار و ثروتش به شوهرش، و درحالی‌که ویلی در جلسات رونمایی کتاب‌ها غرق تحسین و ستایش مخاطبان است، کولت در گوشه‌ای می‌ایستد و از دور موفقیت کتاب‌هایش را نظاره می‌کند.

اما کولت به واسطه الهام گرفتن از زندگی شخصی خود و نوشتن درباره تجربه‌های خویش به شناخت عمیقی از قدرت و توانایی‌هایش می‌رسد و کم‌کم روی پای خودش می‌ایستد و خواهان استقلال و فردیت ازدست‌رفته‌اش در زندگی زناشویی و ادبی‌اش می‌شود و وقتی دوستش به او می‌گوید که تو باید مالکیت آثار خودت را داشته باشی و مادرش تشویقش می‌کند که داستانی به نام خودش بنویسد، شهامت می‌یابد تا جلوی شوهرش بایستد و از او بخواهد که اسمش باید به عنوان نویسنده چاپ شود. در صحنه‌ای که کولت با شوهرش درباره حق مالکیت کتاب‌هایش حرف می‌زند و ویلی قبول نمی‌کند و بهانه می‌آورد که کتاب نویسندگان زن فروش نمی‌رود، کت‌وشلوار مردانه به تن دارد که در آن زمان لباس رایجی برای زن‌ها به حساب نمی‌آمد و گویی به تبعیض جنسیتی حاکم بر دنیای ادبیات طعنه می‌زند و احراز هویت ادبی‌اش را وابسته به دست کشیدن از جنسیت زنانه خود و بدل شدن به یک مرد می‌نماید. درنهایت وقتی که شوهر تمام حقوق کتاب‌ها را بدون اجازه کولت می‌فروشد و فکر می‌کند که زن بدون پشتیبانی او نمی‌تواند بنویسد، کولت دست به عصیان می‌زند و به دوران بردگی‌اش به عنوان نویسنده‌ای که برای دیگری می‌نویسد، پایان می‌دهد و خودش به‌تنهایی و بدون حمایت شوهر نویسنده‌اش شروع به نوشتن می‌کند که دوران تازه‌ای از شکوفایی و درخشش در سیر آثار کولت به حساب می‌آید.

پس با مروری بر فیلم‌های بیوگرافیک و سرگذشت نویسندگان زن به دریافت مهمی می‌رسیم که در زندگی همه آن‌ها مشترک است و سرنوشت‌های متفاوتشان را به هم پیوند می‌دهد؛ این‌که چطور نوشتن برای همه آن‌ها به تجربه‌ای در جهت کسب هویت زنانه ازدست‌رفته و ابراز فردیت پایمال‌شده در جامعه‌ای مردسالار بدل شده و قرار گرفتن در جایگاه نویسنده به آن‌ها کمک کرده است تا شخصیت خاص و نامتعارف خود را در برابر کلیشه‌ها و تعاریف و انتظارات تحمیلی و قراردادی حفظ کنند و دست به انتخاب متفاوتی بزنند و مسیر آزموده‌نشده‌ای را در پیش بگیرند و آثاری را خلق کنند که الهام‌بخش زنان در راستای گریز از فرودستی در جامعه‌ای نابرابر باشد و راه‌های تازه‌ای را برای رشد و پیشرفت و شکوفایی استعداد و نبوغ زن‌های دیگر بگشایند. در واقع ارزش و اهمیت نوشتارهای زنانه و ادبیات فمینیستی بیش از هر چیزی در سویه‌های چالشی و انتقادی آن نسبت به نقش‌ها و وظایف رایج برای زن‌هاست که با قدرت و شهامت در برابر جهانی که خواهان نویسندگان زن نیست و مدام آن‌ها را در اقلیت قرار می‌دهد و به حاشیه می‌راند، می‌ایستد و اعلام می‌دارد که زن‌ها برای نوشتن و ابراز وجود و احراز هویت خویش به هیچ چیزی جز قدرت خود نیاز ندارند و می‌توانند فارغ از تأیید و حمایت جامعه ادبی مردانه دوام بیاورند و ادامه دهند.