پس شب آفتابی کجاست؟

نقد فیلم «طوطی» ساخته زکریا هاشمی

محمد ابراهیمیان

طوطی قصه آدم‌های تنها و بی‌پناه را روایت می‌کند. آدم‌هایی شبگرد، بی‌کس‌وکار و آواره که از بد روزگار یک‌جا جمع شده‌اند. در قلعه تنهایی، در شهر نو. هر کدام کز کرده‌اند در خیابان‌ها و خانه‌های متعفنی که از پس‌مانده‌های بالا آمده از فرط بدمستی یا نجاست خشکیده از مفنگی‌های کارتن‌خواب در پس‌کوچه‌های بی‌چراغ و بوی گند عرق تن‌های بویناک به‌هم‌پیچیده آکنده است. مردانی که شب‌ها مست و مدهوش به شهر نو پناه می‌برند، به آغوش روسپیان می‌لغزند و روزها نیست می‌شوند و به کنجی ناپیدا می‌خزند در انتظار شب. با هاشم و بهمن از دروازه‌های قلعه بدنام رد می‌شویم. کوچه به کوچه، خانه به خانه و تن به تن. در میان بوسه‌ها و هم‌آغوشی‌های دروغین، بدن‌هایی چسبیده به هم، بدن‌هایی که تنها یک شماره هستند در گذار طولانی روز به درون شب و اسکناس‌هایی که مچاله می‌شوند لای سینه‌بندهای عرق‌کرده. این‌جا با مردانی همراه می‌شویم که با غروب خورشید چشم باز می‌کنند در پی فراموشیِ مصائب روز و شاید فراموشی خود. از یاد بردن آن‌چه هستند و گم شدن در نوش‌خواری و لذت‌جویی را چاره کار می‌بینند. این‌جا زنانی را می‌بینیم در قعر مغاکِ بی‌رزون، در انتظار به حراج رفتن زیبایی و انهدام تن.
آن‌ها در شب زندگی می‌کنند. هاشم و بهمن در زیر تابش آفتاب روز و در خیابان‌های تهران یا محل کار دیده نمی‌شوند. گویی آن‌ها موجوداتی هستند شب‌زی که از تاریکی نیرو می‌گیرند. تنها یک‌بار آن دو را در خانه بهمن می‌بینیم، که آن‌جا هم با بی‌مهریِ مادر بهمن طرد می‌شوند. دیگر هر چه هست یا قبرستان است و یا کابوس و رنج‌هایی که در خواب، روحشان را چنگ می‌زنند. آن‌ها چون رانده‌شدگانی ابدی به دنبال آغوش امن زنی می‌گردند به جای مادر، که انگار در خیل تن‌گردی‌هایشان در شهر نو و در میان روسپیان، آن را پیدا کرده‌اند. از این رو زنان به‌درستی هاشم را هرجایی می‌نامند. او مرد بلاتکلیف و سرگشته‎ای است که در ظاهر همه نشانه‌های مردانگی را در خود دارد. در دعوا کم نمی‌آورد و در مستی و تلوتلو خوردن رودست ندارد. زنان زیادی را در شهر نو چشم انتظار خود گذاشته و احتمالاً کارش را بلد است اما در یک موقعیت وارونه به‌تدریج مشخص می‌شود که این هاشم است که به زنان نیاز دارد و نه آن‌ها به هاشم. در جایی از فیلم یکی از زنان به هاشم می‌گوید: «تو هم مثل مایی. حیوونی، اصلاً تو بدتر از مایی. تو دربه‌در و هرجایی هستی. دلم برات می‌سوزه». او هم درست مثل اغلب مردان این نوع فیلم‌ها آرزو دارد روسپیان را جایی بیرون از قلعه زیر پر و بال خود بگیرد و با پیاله‌ای آبِ توبه، نقش کلیشه‌ای منجی و آقابالاسر را برای آن‌ها بازی کند تا هم غرور ازدست‌رفته‌اش را ارضا کند و هم مردانگی خود را به اثبات برساند. ولی هر بار شکسته و بی‌بال‌ و پر به آغوش همان روسپیان پناه می‌برد تا آن‌ها زخم‌های روحی و جسمی‌اش را مرهم بگذارند.
اما نقطه عطف فیلم بعد از آشنایی با روسپی تازه‌کاری به نام طوطی و پس از اینکه بهمن، هاشم را به شوخی لال جا می‌زند، اتفاق می‌افتد. حالا خموشی به مجموعه خصلت‌های هاشم اضافه می‌شود تا مردی که همیشه صاحب‌کلام و اقتدار و قدرت بوده و حرف آخر را می‌زده، در موضع ضعف قرار بگیرد و درماندگی و استیصال به شخصیتش سنجاق شود، تنها یک ناظر صرف باشد و در برابر مصائب طوطی یک شنونده بی‌دست‌وپا قلمداد شود. این‌جاست که طوطی تنهاترین روسپی قلعه محصور، دل می‌بندد به مردی بدلی و عاجز از گفتن کلام. مرد آسیب‌پذیری که در موقعیتی غریب بیش از هر کسی به طوطی شباهت پیدا کرده است. دختری که زخمی عمیق روحش را خراش می‌دهد از تجاوز ناپدری، اجبار دارد به تن‌فروشی و هاشمِ لال و بی‌آزار را بهترین همراه می‌یابد برای غمخواری. حالا طوطی با بازی متفاوت، تاثیرگذار و همدلانه فرشته جنابی بالأخره فرصت این را پیدا می‌کند تا سکوت تاریخی زنانه خود را بشکند، بی‌هیچ واهمه‌ای حرف بزند، رازش را با هاشم در میان بگذارد و محبتش را نثار مردی کند که مثل کودکی رام، او را در آغوش می‌گیرد.

مردی بی‌پناه بر خلاف بقیه مردانی که هم‌خوابه طوطی هستند و متفاوت با مشتریان هر روزه و حتی متفاوت با خودِ واقعی هاشم در مواجهه با فریبا و دیگر روسپیان. از این رو طوطی می‌تواند از ضعف هاشم استفاده کند و بر خلاف بقیه زنان به او نزدیک شود. شبانه‌های طوطی با هاشم رنگ دیگری گرفته است و جلوه‌ای از عشق رنج سالیان را از شانه‌های کوچک او برمی‌دارد تا دختر آرزومند، ساده‌دل و خوش‌قلبی که دلخوشی کوچکی چون هاشم پیدا کرده، توانی به دست بیاورد و بهانه‌ای برای تغییر و بریدن از خانه‌های بدنام. اما این بار هم زور واقعیت به معجزه و پایان خوش می‌چربد تا طوطی به عنوان قربانی اصلی این نظام بی‌رحم و مناسبات مرد سالار که در خیال خام خود به جفت آمدن حبه‌های انگور دل خوش کرده است و وصال هاشم را با همه نقایصش آرزو می‌کند، با کودکی که از هاشم در شکم دارد، خوی مادرانگی خود را در قبال او به اوج برساند، خود را سپر بلای مرد محبوبش قرار دهد و در میان بهت مردِ بی‌فردا که بالأخره و خیلی دیر زبان باز کرده، به قیمت شنیدن اسمش از دهان هاشم پیش پای او قربانی شود. درحالی‌که هنوز شیرینی حبه انگورهای خوش‌یمن را به یاد هاشم می‌آورد و حیران از نحسی بی‌پایانی که حتی عشق را هم سلاخی می‌کند، لبخند تلخی می‌زند به تقدیر مقدر که وصال را بر نمی‌تابد.
زکریا هاشمی طوطی را از رمانی نوشته خودش اقتباس کرده است. گرچه فیلم با کتاب تفاوت‌های زیادی دارد و خلاصه‌ای از داستان اصلی به شمار می‌رود و البته سیاه‌تر. هاشمی با هوشمندی این خلاصه‌سازی را به نقطه قوت فیلم تبدیل کرده است تا جهانِ مردانِ قصه را کوچک‌تر و محدودتر کند. گویی فیلم عصاره همه تلخکامی‌ها و پلشتی‌های کتاب است که به صورت فشرده یک‌جا تصویر شده‌اند. تصاویر واقعی، مستندگونه و گزنده جمشید الوندی از شهر نو و همراهی دوربین با پرسه‌های نیمه شب و صبحگاهان هاشم و بهمن در کنار شناخت کارگردان از مناسبات آن محله و خانه‌های بدنام و جزئیاتی که در روابط زنان و سازوکار معمول خانه‌های شهر نو وجود دارد، منجر به ثبت سندی زنده و دقیق از مکانی گمشده در تاریخ اجتماعی ایران شده است که در سینمای قبل و بعد از انقلاب همتایی ندارد. زاویه‌ای نو برای روبرو شدن با زنان روسپی که از فرط تلخی، نگاه مخاطب را نسبت به آن‌ها تغییر خواهد داد. هاشمی بر خلاف باور عموم، زنانی ساده و بی‌پناه را تصویر می‌کند که در دایره تبعیض، فقر و خشونت اسیر شده‌اند و فرصت یک زندگی عادی هم از آنان سلب شده است. گردابی که بیش از هر چیز دهکده جذامیان را به یاد می‌آورد. غرقابی مکنده که نه تنها زنان اسیر فرصت رهایی از آن را پیدا نخواهند کرد، که حتی مردان را هم در خود فرو خواهد کشید.
فیلم با استفاده از موسیقی اسفندیار منفردزاده که با صدای بیژن مفید اندوهی دو چندان پیدا کرده، چون سفری دشوار به دوزخِ یک شهرِ آکنده از گناه و سیاهی است و از دل آن دوزخ، پلی می‌زند به جهنم روان یک مرد فروپاشیده و ازهم‌گسیخته که حتی در انتها هم قرار نیست از آوارگی به در آید و به بلوغ برسد. بلکه بیچاره‌تر و تنهاتر از گذشته خواهد بود. بی‌رفیق، بی‌هم‌پیاله و بی‌معشوق و بی‌غمخوار. وقتی در سکانس پایانی اکبر به عنوان صاحب‌اختیار سابق طوطی جوی خون به راه می‌اندازد، خواب و خیال هاشم با بیداری شمایل کریه نرینگی که چون هیولایی از دخمه‌اش سر برآورده، نقش بر آب می‌شود تا همه داشته‌های مرد واداده را بر باد دهد و از او یک ضدقهرمان مغلوب بسازد. اما فیلم هر چه هست، از آنِ طوطی است. زنی که آن مرد چموش را رام می‌کند. زنی که مرد را به حرف می‌آورد، عاشق می‌کند. زنی که چشم‌های اندوهگینش ما را به این باور می‌رساند که از همان ابتدای قصه، پایان را می‌داند. زنی که از آغاز فهمیده است در انتهای قصه به خواب خواهد رفت.