هنوز و همچنان الگوهای تکرارشونده (استریو تایپها) در سینما قدرتمندانه به حیات انگلوار خود ادامه میدهند. انگلوار از آن روی که همانند انگل به سلولهای ذهن ما میچسبند و از زندگی روزمرهمان برای پایدار ماندنشان ارتزاق میکنند و هم زمان خون فیلمها را میخورند و رمقشان را میکشند . این الگو-انگلها بر ذهن و روان ما فرمان میرانند و میتوانند چنان در خوراک فرهنگیمان نفوذ کنند که راهها را بر باز اندیشیدن و نو اندیشیدن و تغییر وضعیتهای تثبیتشده ببندند. منتقدان و نظریهپردازان فمینیست البته سالهاست که به جنگ این الگوها رفتهاند؛ از همان نخستین دوره نقد فمینیستی سینما تا امروز میتوان رد جدال با این الگوهای تکرارشونده را جستوجو کرد. به همین جهت زمانی که با فیلمی روبرو میشویم که آگاهانه با این انگلها جنگیده و راه را بر ورود الگوهای تثبیتشده بسته است (و بهویژه الگوهای مربوط به زنان)، یا به کل ناتوان از درک اثر، آن را به انتهای سیاهه علاقمندی خود پرتاب میکنیم و یا به وجد آمده از بیانی تازه و نو، آن را مفتخر به نشستن بر صدر سیاه فیلمهای محبوب میکنیم.
برای من حالت دوم رخ داد، زمانی که در جشنواره فیلم سیاتل همین دو هفته قبل برای نخستین بار فیلم فریمانت (بابک جلالی) را تماشا کردم. پیشتر شنیده بودم که فیلم درباره دختری افغانستانی است که به ایالت کالیفرنیا گریخته است و در محلهای به نام فریمانت کار و زندگی میکند. همین کافی بود که خیال کنم فیلم قرار است همان تصویر رایج و تکراری را در باب زنان جنگزده افغانستان به نمایش بگذارد: قربانیانی که هجوم طالبان و گریز دشوار و مهاجرت اجباری تمام توش و توانشان را گرفته است. این تصویر البته تصویر دور از واقعیتی نیست و این ثابت میکند که الزاماَ الگوهای تکرارشونده با واقعیت موجود سر عناد ندارند. اما تأثیر غالب نمایش مستقیم مظلومیت زنان افغان -و زنان خاورمیانه به طریق اولی- میتواند این باشد که بپذیریم این زنان را باید با مفهوم قربانی تعریف کرد و البته که در مفهوم قربانی نوعی ناتوانی، پذیرش و محاط شدن در شرایط نهفته است. تاثیر دیگر این تصویر به ویژه بر تماشاگران جهانهای توسعهیافته این است که همراه اندکی دل سوزاندن بر آن زنان بینوا از که از بد حادثه در آن گوشه دنیا زاده شدهاند، سرشار میشوند از احساس سعادت و نوعی برتریجویی پنهان، و خودآگاه شدن بر این واقعیت که آنها از خوش حادثه در آن گوشه دنیا زاده نشدهاند.
در الگوی تکرارشونده زنان خاورمیانهای به مثابه قربانی، زن موجودی است که قربانی زاده شده و قربانی هم خواهد مرد و تنها با کمک یک غیرخودی ( یک مرد، یک زن غیر همنژاد ) ممکن است به رهاییاش امیدی بست. فیلم فریمانت اما از همان آغاز آگاهانه و مصرانه از این قربانینمایی زن افغانستانی میگریزد. شخصیت اصلی فیلم، دختری جوان است به نام دنیا که زمانی به عنوان مترجم در افغانستان کار میکرده و حالا از آن جا گریخته است تا در این جهان به ظاهر آزاد سرنوشت خود را دنبال کند. او از بیخوابی رنج میبرد و تشنه ارتباط است. او زیباست و با تمام تنگدستی، خوشلباس و بهشدت کمحرف و مغرور. و اینها با آن تصویر اگزوتیک زن افغانستانی که پیشتر در فیلمها و تئاترها دیدهایم، بهشدت فرق میکند. آخرین نمونهاش نمایشنامه مشهور فروش کابل (سیلویا کوری- ۲۰۲۱) که دقیقا تکرار همان تصویر آشنای غربپسند دختران افغانستانی را در داستانی تکراری به نمایش میگذارد.
شخصیت اصلی فیلم فریمانت یک الگو-انگلگریز به تمام معناست. او پیش از هر چیز عجیبترین شغل دنیا را دارد: در کارخانه کوچکی کار میکند که تولیدش شیرینیهای پیشگوی چینی است. همان شیرینیهای نیم دایرهای که میانشان فالی قرار دارد و همراه تمام غذاهای چینی به مشتری داده میشود. انگار به ازای هر بار که خوراکی را فرو میدهیم، یک بار دیگر به یاد میآوریم زندهایم و آیندهای داریم، پس میتوانیم سرنوشت خود را از میان شیرینی چینی بیرون بکشیم. دنیا ابتدا کاغذهای فال را در میان شیرینیها میگذارد. اما با مرگ مطایبهآمیز زنی چینی که خود نویسنده این فالهاست، شغل دنیا ارتقا مییابد. حالا اوست که سرنوشت دیگران را مینویسند و حتی جایی به طنز خود را نویسنده معرفی میکند. این که زنی افغانستانی در آمریکا، سرنوشتها را بنویسد و آن را به دست مشتریهایی برساند که غالبا چینی هستند، خود وجه نمادین طنازی دارد که ضد الگوهای تثبیتشده غالب اثر میکند. انگار همان موجود ناتوان و غالبا مظلوم حالا دارد آینده دو ابرقدرت را در نوشتههای خلاقش رقم میزند.
جایی اما دنیا خدایگونه قصد میکند که سرنوشت خود را هم از طریق این فالها رقم بزند؛ پس فالی مینویسد که در آن شماره تلفن و مشخصات خود را نوشته و امیدوار است در این بازی کورتقدیر این فال به دست کسی برسد که بتواند با او ارتباطی عاطفی برقرار کند. اما این فال به طریقی معکوس عمل میکند و به دست همسر حسود صاحبکار مهربان چینیاش میافتد. این خود الگوشکنی پر قدرتی است که جدال را از زمین «زن ها با مردها» به زمین «زن ها با زنها» میکشد. زن چینی انتقام میگیرد. او دنیا را دست میاندازد و برای تنبیه، راهی سفری کوتاهش میکند. دنیا خیلی زود در مییابد که بازی خورده است اما بر اساس همان تقدیر کور که حالا دیگر خیلی هم کور نیست، این سفر برای دنیا یک «ملاقات» به ارمغان میآورد. ملاقاتی که ما هرگز نتیجهاش را نمیبینیم، اما میدانیم -چه بعد ها به رابطه عاطفی عمیقی منجر بشود و چه نشود- به دنیا یاد داده که هویتی پذیرفتنی دارد، میتواند دیده شود و لایق ارتباط است.
فیلم فریمانت سیاه و سفید است. داستانش آرام و بطئی پیش میرود. کم دیالوگ و کم حادثه است. ساده و بیپیرایه کارگردانی شده و در مجموع از هر جور خودنمایی در طراحی ، کارگردانی و داستانپردازی میپرهیزد. با این همه وقتی خواستم فیلم محبوبم را از منظر نگاه به زنان انتخاب کنم، تردید نکردم که این فیلم یکی از انتخابهای اصلیام خواهم بود. فراموش نمیکنم که هنگام خروج از سینما پس از دیدن فریمانت، ذهنم سبکی ذهنی رهاشده از الگوهای سنگین و تکرارشونده را داشت و احساسی از وجد و شادمانی حاصل از رویارویی با یک شخصیت جدید همراهیام میکرد. فراموش نمیکنم که به خود گفتم: «انگار دنیا یک تنه به جنگ تصویر غالب زنان افغانستانی در فیلمها و تئاترهایی رفته است که دیدهام.» و بعد با خودم اعتراف کردم: «تا پیش از این باورنمیکردم زن افغانستانی را میتوان بیرون از چارچوبهای رایج هم تعریف کرد: این همه عادی ومغرور. این همه شکل خود ما. این همه شکل دخترهای همسن و سالش در هر گوشه دنیا». بیرون سینما باران میبارید و این در سیاتل بارانی اصلا عجیب نیست. من گفتوگوکنان با خود و با ذهنی انگلزُدایی شده، به زیر باران تند زدم و تا خود خانه پیاده راه رفتم.