اگر بخواهم بازیگران زنی را نام ببرم که حسرت کار کردن با آنها به دلم مانده، یا شاید هم خواهد ماند، یکی سوسن تسلیمی است و دیگری فریماه فرجامی. هر دو زن، شمایلی یکتا، تکرارنشدنی و جادویی برایم دارند. یادآور دورانی که سینما هنوز رمز و راز داشت و زنهایش، دخترک کوچکی را که من بودم، جادو میکردند و الفبای زنانگی را یادش میدادند؛ راه رفتن، دویدن، نگاه کردن، فریاد زدن، گریه کردن، عاشق شدن و مُردن. در هر دو زن، زنانگی و غرور در اوج بود. تسلیمی با صلابت و استوار و جنگجو، آن بخشِ ستیزهجو و سر به تسلیم فرود نیاورَم بود و هست؛ و فرجامی، پری غمگینی که در آستانه فرو رفتن بود و چشمهای تبآلود و صدای لرزانش، آن بخش همیشه نامطمئن و شکنندهام. سر هر دو سلامت، اما بگذارید از تسلیمی بنویسم که این یادداشت به بهانه زادروزِ اوست.
حالا که خودم فیلمساز شدهام و تجربههایی دارم، فکر میکنم که شمایل بیمانندِ تسلیمی، همانقدر که ساخته خودش و مرارتهایش در تئاتر بود و از جسم و جانش میآمد، همانقدر هم وامدار کارگردان بزرگی مثل بیضایی بود که به گواه کارنامهاش، در ساختن و پرداختن شمایل زنان، هنرمندی کممانند در سینمای ایران است. جسم و روح بازیگر مثل گِلِ مجسمهسازی است در دستهای فیلمساز. خاک اعلا فقط در دستهای هنرمند است که تبدیل به پیکرهای باشکوه میشود. مگر نه اینکه بازیگران بسیار خوبی آمدند و کوتاهزمانی درخشیدند و برافتادند؟ این شانس بود یا تقدیر که تسلیمی و بیضایی بهترین آثارشان را با هم ساختند؟ اگر بیضایی نبود، تسلیمی باز همین زنِ فراموشنشدنی بود، یا تبدیل به چهرهای معمولی و ازیادرفتنی میشد؟ یا اگر تسلیمی نبود، بیضایی با کدام بازیگر زن میتوانست «نایی» و «تارا» و «کیان» و «زن آسیابان» را خلق کند؟ مثل جولیتا ماسینا و فلینی، و لیو اولمان و برگمان که بدون هم قابل تصور نیستند: دوئتی هنرمندانه.
جدای از تأثیر بیضایی بر ماندگاری شمایل تسلیمی، چیزی یکتا در روح و چهره تسلیمی هست. من این غرور و سرکشی و گستاخیِ تسلیمی را کمتر در زنهای بازیگر همنسلم و نسلهای جوانتر دیدهام. آن بینی کشیده و عملنشده تسلیمی، آن چشمهای پرنفوذ و صدای باصلابتش را که تئاتر نیرومندترش هم کرده بود، بهسختی میشود در زمانه ما جست. اگر هم هست، همیشه چیز دیگری در کنارش نیست. چشم و دهان و بینی هست، اما روح را نمیشود عمل کرد. هیچ عملی قادر به قدرتمند کردن روح یک زن نیست. روح یک بازیگر زن فقط از دل توفانها و سختیها و تجربههای زیسته است که رنگ قدرت میگیرد. بارها موقع نوشتن فیلمنامهها، دست از کار کشیدهام و فکر کردهام کدام بازیگر قرار است به کالبد زنی درآید که مینویسم؟ در سینمای ایران، تعداد بازیگران خوبِ زن نسبت به مردها کمتر است و این مسئلهای است که باید دربارهاش فکر و کار کرد. هر سال تعداد زیادی بازیگر مرد جوان و الحق خوب، به سینمای ما معرفی میشوند، اما در مورد زنها این اتفاق نمیافتد. باید دید چرا. من این آمیخته صلابت و زنانگی و شکنندگی را بارها خواستهام و بارها از چنگم گریخته. مثل اکسیری است که دیگر سخت به دست میآید. نهفقط در سینمای ما، که در سینمای جهان هم همینطور است. شاید هم تقصیر ما فیلمسازهاست. شاید ما به خوبیِ گذشتگانمان نیستیم تا بتوانیم از خمیرمایه وجودی بازیگرها، شمایلی ویژه بسازیم!
چند سال پیش، شهابالدین عادل، عکاس فیلم باشو، غریبه کوچک که سالها در دانشکده سینما- تئاتر استادم بود، یک تابلوی بزرگ به من هدیه داد؛ همان عکس معروف فیلم را. چه هدیه فوقالعادهای بود. تا به خانه رسیدم، عکس را به دیوار زدم و هنوز هم آنجاست. بارها همسرم از من خواسته جای عکس را عوض کنم؛ میگوید جای این دو چشم درشتِ وحشی در خانه نیست. بارها برای مهمانها تعریف کرده که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشود، یکهو چشمش به چشمهای این زن میافتد و روحش ناآرام میشود. میگوید از لحاظ اصول فنگشویی هم اگر در نظر بگیریم، جای چشمهایی اینقدر بُرنده و درشت روی استراتژیکترین دیوار خانه نیست؛ آدم قبض روح میشود! بارها خواسته تابلو را ببرد دفتر کارمان، اما من نگذاشتهام. بدون این زن و چشمهایش، چیزی در خانه ما کم است. تازه هر وقت هم زن قصه را گم کنم، کافی است نایی را روی دیوار تماشا کنم؛ نشانهای است به رهایی…