«برای من بازیگری نه شهرت است و نه پول و نه ستایش خریدن. یک ارتباط معنوی است با خودم و دنیایی که نمیشناسم… برای کشف انسان دیگری که داری نقشش را بازی میکنی، باید کاملاً به درون مراجعه کنی».
نوزادی در جایی دورتر به دنیا آمده تا رنج و شاید شادیِ زندگی را تجربه کند. که سنتی را که هست، با خود به فردا ببرد. دختر است یا پسر؟ رضوانه مادربزرگِ این نوزاد است. او به همراه برادرش برای دیدنِ نوزاد میرود و در مسیر خاطراتی از زندگیاش را مرور میکند. «وقتی دخترم از اینجا رفت، جهازش یه بقچه بود. وقتی با قدرت راهی شد، نگاهش چه غریب بود». گلبوته (دختر رضوانه) و داستانِ مکررِ دختربچههایی با نگاههایی غریب. فیلم مادیان (1363) فرصتی برای تماشای سوسن تسلیمی در نقش رضوانه است. رضوانه زنی ساکنِ روستاست. روستایی در دل طبیعت. طبیعتی که فقط مهربانی نیست و گاهی بارانِ بیوقت است و نامهربانی. رحمت، برادر رضوانه، با قدرت که مرد میانسال زندارِ بدونِ بچهای است، درباره گلبوته حرف میزند: «اگه میلت باشه، دختر خواهرم بیاد خونهتون کنیزیت رو بکنه. به سن و موقعش هم که رسید، زنت میشه و ایشالا مادری میکنه.» و اضافه میکند: «یه نونخور که کم باشه، بار خواهره سبکتره. گنجشکروزیه آقا قدرت.» گفتوگو به اینجا میرسد که: «خیر و ثوابش به گردن تو و راضی کردن ننهش به گرده من.»
رضوانه ماجرا را میشنود. ابتدا مقاومت میکند، اما درنهایت تسلیم میشود. «حالا کی دختر منو نظر کرده؟» و ناچار برای لقمهای نان دختر را به دست قدرت میسپارد و مادیانی به عنوان شیربها میگیرد. به گلبوته میگوید: «یه مرد اومده تو رو ببره… مرد آغوش امنه.» آغوش امنی که خودش آن را تجربه نمیکند. او برای عروسی گلبوته قند، چای و چراغی از زنهای همسایه جور میکند. رضوانه گرفتارِ فقر است و بیرحمیِ روزگار را گاهی با رفتارش به بچهها منقل میکند. تصمیم به ازدواج گلبوته که دخترکوچکی است، تصمیم دشواری است. شاید حتی تصمیم نیست موقعیتی از سر ناچاری است. اما رضوانه در همین شرایط ناچار هم منفعل نیست. داستان پیش میرود و رضوانه تسلیم نمیشود. پشیمان میشود. «من از خیرِ شوهر دادنِ دخترم گذشتم. این مادیونم از خونه من ببرید بیرون.» او در تاریکی با گلبوته حرف میزند. شاید خودش را در چهره گلبوته پیدا میکند. به گلبوته میگوید: «خیال میکنی مادیونِ قدرت نباشه، چی میشه؟ از گشنگی میمیریم؟ نه که اگه اینطور بود، تا حالا جنبندهای رو زمین خدا نبود.» دختر از مهربانیِ قدرت حرف میزند و دوباره رضوانه تسلیم میشود. تسلیمِ فقر و فرهنگی که در آن «دختر از ۹ سالگی عروسه و میتونه بچهدار بشه.» گلبوته میخواهد به دایی رحمت بگوید که با قدرت میرود. صدای رضوانه میآید که: «دنبالِ رفته نباید رفت.»
بزرگترهایی که فقط مردند، کنار هم مینشینند، درباره ازدواجِ گلبوته حرف میزنند و درنهایت میپرسند: «دختره چی میگه؟» رضوانه منتظر نتیجه تصمیمگیری در این جلسه مردانه است. جلسه تمام میشود. «انشالله بساط عقد رو جور میکنیم.» گلبوته چادر گلدارِ سفیدی برای عروسی پوشیده و رضوانه تصویر خوشحالی و دلواپسیِ درهمی است از تصمیمی ناچار. به عبارت بهتر، از موقعیتی ناچار. رضوانه به گلبوته نگاه میکند و میخندد: شاید دختر خوشبخت شود، شاید لااقل از گرسنگی نجات پیدا کند، شاید قدرت مهربان باشد، شاید گلبوته روی خوشِ زندگی را ببیند. دختر میرود و رضوانه مادیان را به خانه میآورد. رحمت میخواهد بهزور مادیان را از رضوانه بگیرد. رضوانه تسلیم نمیشود و به برادر میگوید: «مادیان مزدِ شیر مادر است»… «بلکه سرِ بچههای منم بخوای، من باید بدم؟»… «از خونه من برو بیرون.» رضوانه اجازه نمیدهد رحمت مادیان را با خودش ببرد.
آنها درگیر میشوند، رضوانه روی زمین میافتد، تسلیم نمیشود، بلند میشود، چوبی برمیدارد و به سمت برادر میرود: «گردنت رو میشکنم، من از جونِ خودم و بچههام سیرم.» تسلیم نمیشود. از خودش و مادیان دفاع میکند. خسته میشود، دوباره روی زمین میافتد. رحمت مادیان را میبرد. رضوانه به دنبالِ رحمت و مادیان میدود. تلاش میکند مادیان را پس بگیرد. از برادر کتک میخورد. کوتاه نمیآید. در جهان مردانه برادر را روی زمین میاندازد. میدان روستا به تماشاخانه تبدیل میشود. همه جمع میشوند و نگاه میکنند. رضوانه به چشمهایی که نگاه میکنند، میگوید برادرش میخواهد مادیانی را که شیربهای دخترش است، ببرد. مشباقر میگوید: «حیا کن دختر.» در جهان مردانه حق با رحمت است. صدای رحمت میآید که: «این زن مجنونه… بیآبروست.» در جهان مردانه زن باید مطیع باشد. رضوانه مطیع نیست. مردان میدان دور از چشم زنان به رضوانه حق میدهند: «این بیچاره هم به مادیان محتاجه. شیربهای دخترشه.» البته که درنهایت به رحمت میگویند: «تو هم بیتقصیری.»
درددل با برادر راه را کوتاه میکند و رحمت میگوید: «خوش و ناخوش هر چه بود، گذشت.» رضوانه به گلبوته و نوزادِ تازه به دنیا رسیده میرسد. «بگو ببینم چطور مادر شدی… یقین خیلی درد کشیدی.» و صدای گلبوته در راستای پایانی که بهناچار تغییر کرده. «هیچی نفهمیدم.» گلبوته حالا خودش مادر است. صدای رضوانه میآید که به قدرت میگوید: «دخترم دختر آورده. ایشالا برات پسر هم میاره.» نوزاد دختر است. دختری به نام گلخاتون. گلخاتون ادامه رضوانه است. ادامه رنج و حضور در جهان مردانهای که حتی به نفعِ خود مردان هم نیست. مادیان ماجرای تسلیم نشدن، تسلیم شدن، تسلیم نشدن، تسلیم شدن، تسلیم نشدن و تسلیم نشدن است، حتی در شرایطی ناچار. درست مثلِ سوسن تسلیمی که تسلیم نشد و زندگی دوبارهای را در زبان و فرهنگی دیگر شروع کرد.
بازی در نگاه سوسن تسلیمی کشفِ انسانِ دیگری است که نقشش را بازی میکند. بازی در فیلم مادیان برای او کشفِ رضوانه است. او با نقشش گره میخورد و به رضوانه جان میدهد. رضوانه؛ زن روستایی گیلکی که روان و شیرین حرف میزند. تسلیمی با تمام وجود رضوانه را میسازد؛ با حرکت دست و زبان ِبدن، با حالات چهره، و رفتارش با بچهها، رحمت، قدرت و دیگران. سوسن تسلیمی رضوانهای را پیش چشم ما میآورد که اصالت دارد و باورپذیر است. انسان است با همه دشواریها، تلخیها و شیرینیها، تردیدها و امیدها، رنجها و شادیها. سوسن تسلیمی رضوانه را باور میکند و به او جان میدهد. به همین خاطر حالا وقتی بعد از چند دهه فیلم را میبینیم، هنوز رضوانه را میفهمیم و با او همراه میشویم. بازی او چه لحظات عمیق و زندهای را در این فیلم به وجود آورده است؛ وقت درگیری با برادر، وقت پختن نان، وقت اسبسواری، وقت گریه و فریاد، وقت شادی و لبخند هر چند کوتاه و کم، وقت شرمندگی و خجالت، وقت خستگی، وقت مادر بودن، وقت مراقبت از مادیان، وقت مهماننوازی و خواستگاری، وقت گذاشتن هیزم روی مادیان، وقت نوازش گلبوته، وقت دویدن برای پیدا کردن گلبوته و وقت ایستادن روبهروی برادر.
«هیچوقت به ستاره شدن فکر نمیکردم. تربیت ما در گروه آربی مخالف هر نوع ستارهسازی بود. من البته مرام شخصیام این بود و نمیخواهم بگویم که همه در کارگاه اینطور بودند. آدمها مختلفاند. برای من تئاتر و فیلم یک کار معنوی است، یک کار درونی است. اثری که از آدم میماند، مهم است. کاری که ما میکنیم، فقط برای الان نیست، برای آیندگان هم هست و در تاریخ میماند. این تاریخ مملکت است که ثبت میشود…» تربیت و شخصیتِ تسلیمی چنین است و فقط به دنبال دیده شدنِ خودش نیست. او با بازی خود به دنبال ایجاد ِ نوعی هماهنگی درونی با سایر عناصر فیلم، بازیگران، داستان و شخصیتهاست. ۳۰ و چند سال از زمان ساخت این فیلم گذشته و قسمتی از تاریخ مملکت همین زندگی رضوانه و گلبوته است در این فضای روستایی و همین تصویر از بازی درخشانِ سوسن تسلیمی. «فیلمبرداری تمام شد و بعد از تدوین در جشنواره فجر پخش شد. همه به من گفتند در مراسم شرکت کن، تو جایزه بهترین بازیگر را میگیری. گفتم من نمیآیم. همکارها گفتند بیا، وگرنه اوضاع بدتر میشود. من را با اصرار بردند. اما جایزه را هم به من ندادند. به هیچکس ندادند. گفتند هیچکدام از بازیگرهای زن با معیارهای اسلامی نمیخوانده و جایزه به کسی تعلق نمیگیرد!»
قسمتی از تاریخ مملکت حرفهای سوسن تسلیمی در ۶۰ سالگی است، وقتی به زندگی خودش نگاه میکند. «ما میخواستیم کار بکنیم و نگذاشتند. چه کسی جواب تاریخ را میدهد؟ هزاران آدم به سرنوشت ما دچار شدند… هنوز حس میکنم خیلی از کارها را نکردهام. چهار سال اولم در سوئد صرف یاد گرفتن یک زبان جدید شد آن هم در ۳۶ سالگی در کشور تازهای که چه میداند تو که هستی و چه کردهای؛ یک غریبه بودی بدون هیچ شناسنامهای… برای همین خیلی حیف شد. خیلی از کارها را دلم میخواست بکنم و نشد… خب نشد دیگر!» نشد دیگر! نشد که فرصت تماشای این حضورِ زیبا و یگانه را در صحنههای تئاتر و سینمای این سرزمین داشته باشیم. زنی که وقتی کار تئاتر را شروع کرد، همیشه آرزو داشت عمری طولانی داشته باشد و روی صحنه پیر شود. «این پیش نیامد. من حالا دارم روی صحنه تئاترهای سوئد پیر میشوم…»
1.سوسن تسلیمی، در گفتوگویی بلند با محمد عبدی، نشر بیدگل (1399)، صفحه 56
2. سوسن تسلیمی، در گفتوگویی بلند با محمد عبدی، نشر بیدگل(1399)، صفحه 162
3. سوسن تسلیمی، در گفتوگویی بلند با محمد عبدی، نشر بیدگل(1399)- صفحه151
4. سوسن تسلیمی، در گفتوگویی بلند با محمد عبدی، نشر بیدگل(1399)، صفحه252