جوانه زدن تکه‌های یک نومادر

نقد فیلم «تکه‌های یک زن» ساخته کورنل موندروتسو

عباس اقلامی

مارتا و شان در انتظار تولد دخترشان هستند. مارتا به پرورش گل و گیاه مشغول است و شان در یک شرکت عمرانی راه و ساختمان کار می‌کند که مشغول ساختن پلی روی رودخانه بزرگ شهر است و تلاش می‌کند پل زودتر آماده شود تا دخترش بتواند از روی آن بگذرد! تا شاید راهی باشد برای ورود او به دنیای بعد از تولد. در سکانس‌های نخستین فیلم رابطه‌ای از این دو می‌بینیم که ظاهراً نشان از عشق بین آن‌ها دارد؛ عشقی که توانسته پوششی باشد بر اختلاف طبقاتی این دو. مسئله‌ای که مادر مارتا در آستانه تولد نوزادِ این زوج هم نتوانسته آن را بپذیرد و چندان جایگاه خاصی برایشان قائل نیست. کورنل موندروتسو، فیلم‌ساز مجارستانی، در تکه‌های یک زن برای نشان دادن میزان دل‌بستگی و امید زوج فیلمش به حفظ رابطه‌شان در آینده با آمدن بچه، از سکانس طولانی زایمان کمک می‌گیرد و به واسطه حضور مداوم مرد در کنار زن که می‌کوشد در اضطراب و درد و ترس او شریک شود، تلاش آن‌ها برای با هم ماندن به خاطر فرزند مشترکشان را به نمایش می‌گذارد. سکانسی که نقطه عطفی برای فیلم می‌شود و بحران‌های بعدی در رابطه از همین سکانس با مرگ نوزاد در بدو تولد شروع می‌شود.

از همین سکانس است که متوجه می‌شویم آن‌چه موندروتسو تا این‌جا به تماشاگرش نشان داده، در اصل مقدمه یک داستان دیگر است. اصل داستان، از یک سو تنهایی و فروپاشی عاطفی زن/ مادری بعد از مرگ نوزادش و از بین رفتن رابطه با پارتنرش و تلاش او برای دوباره برخاستن و کنار آمدن با این حجم از رنج هولناک است و از سوی دیگر، نوعِ مواجهه پارتنر و مادر و اطرافیان زن با او به عنوان نومادری فرزند ازدست‌داده. در اصل آن‌چه تا کنون به عنوان همراهی و عشق در رابطه دیده‌ایم، در بوته آزمایشی بزرگ و تعیین‌کننده قرار می‌گیرد و زن نسبت به مادرانگی خود دچار چالش‌ها و فشارهایی از سوی اطرافیانش می‌شود.

شوک و گیجی، انکار، احساس گناه، خشم و سرخوردگی، احساس ناتوانی و افسردگی از پیامدهای از دست دادن فرزند، آن هم نوزاد و تازه در بدو تولد برای مادران است. اتفاق‌هایی که هر یک به‌تنهایی مهیب است و زنانِ نومادر را در این شرایط دچار وضعیت ویژه در رابطه با اطرافیان و به‌مراتب بیشتر و پیچیده‌تر با شوهر/ پارتنر خود می‌کند. این شرایط همان بزنگاهی است که شاید تمام تصورات زن و مرد از عشق بین خودشان را به هم بریزد و نیاز به بازتعریف و حتی بازسازی رابطه و عشق را بین آن‌ها ضروری کند. بزنگاهی که هم‌چنان و از جمله نیاز اساسی به بازتعریف هر شکلی از رابطه بین مارتا با اطرافیانش را ایجاب می‌کند.

شرایطی که مارتا در آن قرار گرفته است، ریشه در باور سنتی و برساخته مردسالارانه‌ای دارد که در چنین هنگامه‌ای نومادر را در موضع شرم و گناه قرار می‌دهد. زیرا نتوانسته در بستر عرفی که یگانه راه کمال‌یافتگی زن را به واسطه مادر شدن تعریف می‌کند، مادر شود! برساخت سرکوب‌گرانه‌ای که زن‌ها را تحت فشار مضاعفی افزون بر فشار غم از دست دادن نوزادشان قرار می‌دهد. این سوق دادن نومادر به ورطه فروپاشی شخصیتی گاه چنان حساب‌شده و گام به گام صورت می‌گیرد تا زن را به این باور برساند که ناقص است و ارزش مادرانگی را در خود ندارد و خود را فردی شکست‌خورده در انجام وظیفه مادری‌اش ببیند که از سوی دیگران مورد ترحم یا سرزنش قرار می‌گیرد. مارتا در ارتباط با اطرافیانش درست در همین نقطه وادار به توقف شده است و هر کسی از پارتنر و مادر تا آشناهایی که بعد از مدت‌ها درست در این روزگار گذرشان به مارتاها می‌افتد، حرفی و راهی برای او دارند که جبران مافات کند و برای رفع نقص مادرانگی‌اش کاری انجام دهد، ولو به قیمت مقصر جلوه دادن مامایی که نوزاد را به دنیا آورده است.

درست در این شرایط دشوار مارتا و هجوم بی‌وقفه اطرافیان است که بیش از تمام سختی‌ها و تلاطم‌های گذشته در رابطه با پارتنرش، زن نیاز به درک شدن و همراهی و دل‌آسایی از سوی مرد دارد. نیازی که شان به طرز غریبی در درک آن ناتوان است و فکر می‌کند هر دو در وضعیت مشابهی هستند که فرزند از دست داده‌اند و نمی‌تواند احساسات مارتا به عنوان نومادر فرزند ازدست‌داده را بفهمد و متوجه شود که او چقدر تحت فشارهای درونی و خانوادگی و اجتماعی ناشی از عدم موفقیتش در پروسه مادر شدن است و از سر همین ناآگاهی از ماهیت مشکل پیش‌آمده در رابطه، در یک غریبگی محض با مارتا، مجموعه‌ای از اقدامات را انجام می‌دهد که به هیچ روی قادر نیست به بازیابی و توانمندسازی دوباره مارتا در دل بحران کمک کند. شان به شیوه‌هایی متوسل می‌شود که به مارتا نشان می‌دهد چه فاصله عمیقی میانشان وجود دارد و او نمی‌تواند روی کمک پارتنرش برای از سر گذراندن این تجربه دردناک و دشوار حساب کند. بدترین اشتباهِ از سر جهلِ را شان آن‌جا انجام می‌دهد که در اوج نیازِ مارتا به لمس روح و جانش، اصرار دیوانه‌واری به داشتن رابطه جنسی و لمس تن او دارد. شان اصلاً متوجه نیست که مارتا به عنوان زنی که بارداری طولانی‌ای را پشت سر گذاشته و تازه زایمان کرده و نوزادش را از دست داده، چه حس منفی‌ای نسبت به بدن خود دارد و شان باید کمکش کند تا او دوبار شور و میل ازدست‌داده‌اش را بیابد، نه این‌که از او انتظار داشته باشد مثل همیشه با هم رابطه جنسی برقرار کنند و از این‌روست که مارتای خسته و شوک‌زده در برابر اصرار شان چنان بی‌روح و واداده عمل می‌کند که معاشقه‌شان به جای این‌که آن دو را به هم نزدیک کند، فاصله عمیق‌تری میانشان به وجود می‌آورد و هر دو را بیزار از هم می‌کند.

این میزان عدم درک از حس و حال مارتا در این دورانِ ویژه را مادرش به شکل دیگری نشان می‌دهد. مادر مارتا، دختر خود را به عنوان زنی که با نیمه‌کاره ماندن پروژه مادر شدن کامل نیست و نقص مادرانگی دارد، می‌بیند و همان‌طور که مارتا می‌گوید، به خاطر شکست او خجالت می‌کشد و تلاش دارد نقص و شکست مارتا را جبران کند. با شیوه‌هایی که آشکارا دور از درک موقعیت سخت دخترِ نومادرش است و کاملاً یک‌سویه و خودخواهانه در مسیر ارضای عقده‌های فروخورده خود او در نقش کاذب زن کامل از سالیان دور است. مادر با تصور شکست دخترش و هم‌سو دانستن آن با شکست خودش در تجربه زناشویی و زندگی مشترک گذشته خود، انگار دیگر تاب تحمل سرشکستگی تازه‌ای را ندارد و تصمیم می‌گیرد بدون در نظر گرفتن خواسته مارتا با استخدام وکیل، کشاندن ماما به پای میز محاکمه، و حتی پرداخت پول به شان برای دور کردنش از مارتا از او چهره یک فاتح را بسازد تا با برنده شدن مارتا در محاکمه‌ای پوچ، باخت‌ها و نقص‌های زندگی خودش را از یاد ببرد. درحالی‌که تمام این کارهای خودسرانه مادر نه‌تنها کمکی به افسردگی و رنج مارتا نمی‌کند، بلکه باعث دوری و انزجار او از مادرش می‌شود و او را در تنهایی عمیق‌تری فرو می‌برد.

مجموعه‌ای از این شرایط مارتا را به این باور می‌رساند که کسی جز خود او نمی‌تواند او را درک کند و امیدی به کمکی برای دوباره برخاستنش از دل خاکستر آتشی که دورانی از زندگی‌اش را سوزاند، جز خودش نیست. با رفتن شان از زندگی‌اش، مارتا در تنهایی‌اش به خود ایمان می‌آورد و از مرحله انکار گذر می‌کند و تصمیم می‌گیرد با بحرانی که وجودش را از هم پاشیده، مواجه شود و آن را حل کند. بالاخره در دادگاهی حاضر می‌شود که مادرش و شان با شکایت از مامایی که نوزادش را به دنیا آورده بود، برپا کرده‌اند و به دنبال مقصر جلوه دادن ماما در این میان به قصد رفع اتهام از مارتا هستند. غافل از این‌که یافتن مقصر نمی‌تواند به مارتا کمک کند و مرگ نوزاد را که اتفاقی طبیعی و غیرقابل پیش‌بینی بوده، به صورت یک خطا جلوه می‌دهد که به مارتا احساس گناه می‌دهد. اما مارتا که دیگر از مرحله احساس شرم و گناه عبور کرده و خود را بازیافته است، در دادگاه در جواب به پرسشی سنتی و مردسالارانه که می‌خواهد رابطه او را در محدوده زناشویی جلوه دهد، شان را نه به عنوان شوهرش، بلکه در جایگاه پارتنر سابقش می‌نامد و با صدایی بلند و رخ در رخِ سنت، عرف و عدم آگاهیِ اطرافیانش، از حقیقت وجودی خود و نوزادش می‌گوید و با شجاعت اعلام می‌کند که هیچ گناهی متوجه ماما و شخص دیگری در این اتفاق نبوده و نیست. که اگر تقصیری متوجه کسانی باشد، مربوط به آن‌هایی است که دوران گذر از بحران را برایش ناهموارتر کردند، برچسب نقص و ناتوانی و ضعف به او زدند و اصرار به دادن راه‌حل‌هایی برایش داشتند که نه‌تنها کمکی برای او نبود، که گذر لحظه‌هایش را سخت‌تر کرد.

حس رهایی زنان بعد از باور به وجود خود و رسیدن به مرحله توانمندی فردی فارغ از حضور هر مردی و مادری و هر دیگری‌ای که تلاشی برای شناخت و باور آن‌ها نمی‌کند، حس خوشایندی است که مارتا آن را در دوران تازه‌اش تجربه می‌کند؛ دورانی که هر چند برای او به عنوان یک نومادر با مرگ نوزادش همراه بود، اما حکم تولدی دوباره را هم داشت. روز باور به این‌که مادری گرچه می‌تواند حسی خوشایند و دل‌خواه باشد، اما همه چیز یک زن نیست و اگر به هر دلیلی امکان‌پذیر نشد، نشانه‌ای بر نقصِ زنان نیست. مارتا کنار رودخانه‌ای که دیگر پل روی آن ساخته شده، ایستاده است و پلِ تکمیل‌شده را تماشا می‌کند؛ پلی که در نبود دخترش تکمیل شد و هر چند دیگر راه گذر دخترش به دنیای تازه نشد، اما تمثیلی از راه گذار خود مارتا شد به دنیای بعد از دخترش، به دنیای بعد از شان و بعد از مادر. در قامت یک زن مستقلِ آزاد و قدرتمند. جوانه‌هایی که مارتا کاشته بود، سبز شده‌اند و به‌زودی درخت سیب در حیاط خانه‌اش قد خواهد کشید و عطر خوش سیب همه جا را پر خواهد کرد؛ عطری که در لحظات کوتاهِ لمس و بوییدن دختر نوزادش حس بویایی او را نوازش کرده بود. عطری که توانی شد برای گذر کردنش از آشوب تنهایی وجودی‌اش. عطری که برای او جلوه‌ای از کمال و توانایی است.