زنپوشی مردان یا مردپوشی زنان همیشه یکی از جذابترین ایدهها برای فیلمنامهنویسان و کارگردانان بوده است. ایده گیر افتادن شخصیت اصلی در قالب جنسیتی دیگر و دست و پنجه نرم کردن با موقعیتهایی که به آن عادت ندارد، بستری برای کمدی موقعیت فراهم میکند که با وجود طنزآمیز بودن، میتواند عمیق و پیچیده نیز باشد. همچنان که این ایدهها در تلفیق با مضمون تعویض بدن یا استحاله در دیگری پیرنگ مناسبی برای ورود به جهان تاریک و هولناک آثار ژانر وحشت به نظر میرسد. اما در سمت کمدی و طنز ماجرا، تاریخ سینما از نمونههای کمیاب و بدیعی پر است که جای خود را در طول سالها در قلب ژانر محکم کردهاند. رد این مضمون را گاه خیلی پررنگ و گاهی به عنوان یک خرده پیرنگ را میتوان در فیلمهای مختلفی مثل ویکتور و ویکتوریا (رینولد شونزل – 1933) و بازسازی پر زرق و برق آن به نام ویکتور/ ویکتوریا (بلیک ادواردز – 1982)، گلن یا گلندا (اد وود – 1953)، بعضیها داغشو دوست دارند (بیلی وایلدر – 1959) و توتسی (سیدنی پولاک – 1982)، ینتل (باربارا استرایسند – 1983)، خانم داتفایر (کریس کلمبوس – 1993) و البته نمونه وطنی آن یعنی آدم برفی (داوود میرباقری – 1373) میتوان پیدا کرد. در این میان بازیگران زیادی از دیواین و جان تراولتا تا جولی اندروز و گلن کلوز کوشیدهاند در کنار این ایده، جذابیت زیستن در جنس دیگر را تجربه کنند و قابلیتهای خود را در این زمینه محک بزنند. اما بلیک ادواردز در تغییر شکل (1991) با تلفیق ایده تعویض بدن با آثاری چون بهشت میتواند منظر بماند (وارن بیتی، باک هنری-1978) یا آقای جوردان وارد میشود (الکساندر هال-1941) که داستانشان حول بازگشت روح به زمین برای جبران اشتباهات یا موهبت گرفتن فرصت دوباره برای زندگی در جریان است، روشی دیگر را بر میگزیند تا شخصیت اصلی فیلم ضمن روبرو شدن با چالشهای جدی، به شناختی عمیق نسبت به خود و به جنس دیگر برسد.
استیو بروکس (پری کینگ) مردی زنباره با روابط متعدد و بیمسئولیت، توسط یکی از همان زنان کشته میشود. پس از مرگ، تنها مانعی که برای ورود او به بهشت وجود دارد، آزارگری، لاقیدی و رفتارهای توهینآمیز او نسبت به زنان است. پس این بار در قالب یک زن به نام آماندا (الن بارکین) به زمین باز میگردد تا بتواند زنی را بیابد که استیو را دوست داشته باشد. اما این شرط به ظاهر ساده، با توجه به عملکرد استیو نسبت به زنان در نهایت بسیار سخت و غیرقابل اجرا از آب در میآید. آماندا خود را خواهر ناتنی استیو معرفی میکند و میکوشد در میان دوستان و آشنایان استیو/خودش زنی را پیدا کند که استیو را عاشقانه دوست داشته باشد تا کلید ورود او به بهشت شود. اما هر چه از زمان فیلم میگذرد، آماندا بیشتر به دشواری این ماموریت پی میبرد و با نزدیک شدن به دنیای زنان، سختیهای زن بودن در جهان مردانهای که تجاوز و آزار را رفتاری عادی تلقی میکند، درمییابد. آماندا هر روز با زنانی مواجه میشود که از استیو آزار دیدهاند، با وعدههای دروغین او بچهدار شدهاند و پس از رابطه جنسی یا تجاوز، سرخورده و تحقیرشده به حال خود رها شدهاند.
چیزی نمیگذرد که آماندا نیز در برخورد با مردان، خود را در برابر رفتارهای مشابهی میبیند که پیشتر از خودش به عنوان استیو در برابر زنان سر میزده است. چرا که هر مردی با آماندا روبرو میشود، او را همچون یک ابژه جنسی میبیند و سعی میکند از او سوءاستفاده کند. تا جایی که خودش بالاخره از کوره در میرود و به همکارش میگوید: «خسته شدم از بس مثل یه تیکه گوشت باهام رفتار شده.» هر مردی در اولین ملاقات، او را به مهمانی و سفری چند روزه با سرانجام محتوم همخوابگی دعوت میکند و به جرم زن بودن در بارها، کافهها، خیابانها و مکانهای عمومی مورد آزار جنسی مردان قرار میگیرد و ایدههایش در محل کار توسط مردان دزدیده و به نام آنها ثبت میشود. کمی بعد آماندا در مستی و بیهوشی و بدون اجازه توسط والتر، بهترین دوست استیو/خودش مورد تجاوز قرار میگیرد اما وقتی اعتراض میکند، همان جوابی را میشنود که خودش قبلا در موارد مشابه به زنان تحویل میداده است: «تو مست بودی و خودت میخواستی.» و آماندا که در گذشته به عنوان استیو عمری را به تجاوز و آزارگری زنان گذرانده است، در جواب به والتر میگوید: «این مزخرفات مردانه رو به من تحویل نده.»
آماندا به آینهای در برابر استیو بدل میشود تا استیو بازتاب رفتار گذشتهاش را ببیند و و تجربیات زنانهای که پشت سر میگذارد، باعث میشود که استیو به دشواریهای زیست زنانه از مزاحمتها و آزارهای جنسی و تجاوز تا تحقیر و نادیده گرفته شدن و اتهام به دیوانگی آگاه شود و در موقعیتی طنز ولی تلخ و نیشدار، جای زنی قرار بگیرد که باید در دنیایی که همه قواعد و قوانین رسمیاش به نفع مردان تنظیم شده و زنان برای کوچکترین حقوق اجتماعی خود از طرف مردان تحت فشار قرار دارند، بجنگد تا برای نجات مردی آزارگر و ضدزن از آتش جهنم، کورسوی امیدی هر چند اندک پیدا کند. اما همانطور که انتظار میرود، آماندا در یافتن زنی که بتواند استیو را عاشقانه دوست بدارد، موفق نمیشود. پس در اقدامی ایثارگرانه از جان خود چشم میپوشد تا دختری به دنیا بیاورد که استیو را دوست بدارد و با عشقش او را از دوزخ برهاند.
استیو که سالها به عنوان یک کارگزار تبلیغاتی فعالیت میکرده و برای نظر و سلیقه زنان هیچ اهمیتی قائل نبوده است، حالا در نقش آماندا از خواستهها و نیازهای زنان دفاع میکند و با اعتراض به همکارش میگوید: «تبلیغات شما برای زنان جذاب نخواهد بود، چرا که شما نمیدانید زنان به چه چیزی احتیاج دارند. ایدههای تبلیغاتی شما بر اساس تصورات مردانه از نیازهای زنان شکل گرفته است، نه نیازهای واقعی آنها.» فرصت زیستن در بدن زنانه، این امکان را به استیو می دهد که از موقعیت برتر خود به عنوان یک مرد خارج شود و جای یک زن قرار بگیرد و به جای اینکه از زاویه دید مردان، زنان را تعریف کند و آنها را در نسبت با مرد به عنوان اصل به دیگری تقلیل دهد، زنان را از نگاه خود زنان بنگرد و بشناسد و درک کند. بلیک ادواردز با جابهجایی نقش زن و مرد در قالب یک داستان فانتزی، ساختار دوگانه جنسیتی مبتنی بر فرادستی مرد و فرودستی زن را به بازی میگیرد و نشان میدهد که تغییر زاویه دید و تعویض راوی چطور میتواند نگاه مخاطب را نسبت به مسائل زنان متحول کند و منظر تازهای از وضعیت زنان را پیش رویشان به تصویر بکشد.