نیم ساعت از شروع فیلم مینی و ماسکویتس که میگذرد، جنا رولندز که همسر جان کاساوتیس بود و اغلب در فیلمهای او بازی میکرد، بعد از اینکه شبی را بیرون از خانه با فلورنس، دوستش، میگذراند، به خانه برمیگردد. شنگول و مست پشت در خانه، چند لحظه این پا و آن پا میکند تا بفهمد چقدر باید به راننده تاکسی بپردازد. بعد وارد خانه میشود، چند لحظهای را پای تلفن با فلورنس میگذراند تا اطمینان دهد به سلامت به خانه رسیده است. بعد بیننده مردی را در چهارچوب در میبیند که کاساوتیس است. مرد کتش را تن میکند، جرعهای آبجو مینوشد و سلانهسلانه وارد نشیمن میشود. مینی عقب میکشد و مرد پیش میرود و بعد یک بار، دو بار، پنج بار به صورت زن سیلی میزند. مینی حالا نقش زمین شده است. مرد میغرد و میگوید: «نمیخواهم درباره مست بودنت به من دروغ بگویی، نمیخواهم درباره عزیزم گفتنهایت به من دروغ بگویی، حالیت شد؟»
جان کاساوتیس میتوانست در مقام کارگردان آدمها را بازی دهد، میتوانست سنگدلانه با آنها رفتار کند. بیرحم بود و دلیل میآورد که میخواهد صادقانهترین شکل بازی را از وجود بازیگرانش بیرون بکشد. کاساوتیس درست پیش از این صحنه به جنا، همسرش، گفته بود قرار است در نقش جیم، معشوقش، بازی کند. جنا میگوید: «هر قدر فیلم پیش میرفت، من ناراحتتر و ناراحتتر میشدم. دوست داشتم بدانم قرار است با چه کسی کار کنم.» وقتی درست پیش از آنکه این صحنه فیلمبرداری شود، شوهرش به او گفت که قرار است نقش مقابلش را بازی کند، جنا جا خورد. وقتی کاساوتیس کشیدهها را به صورت جنا زد، همینطور که دوربین داشت فیلم میگرفت، عوامل دویدند تا به جنا کمک کنند، چون فکر میکردند کاساوتیس واقعاً کتکش زده است و رولندز هم به قصد تلافی به این دلیل که کاساوتیس زودتر از این ماجرا به او حرفی نزده بود، وانمود کرد واقعاً کتک خورده است.
داستانِ خشونت کاساوتیس و دلبستگیاش به افراطیگری (چرا عوامل پشت صحنه باور کرده بودند چنین کاری از دست کاساوتیس برمیآید؟) و رفتار خونسردانه جنا که فرصت انتقام برایش فراهم شده بود، برای خودش حکایتی است. کاساوتیس گاهی از نابازیگرها برای بازی در فیلمهایش استفاده میکرد و بعضی وقتها برای بیرون کشیدن اجرایی حسی و اصیل و غیرتکراری به سوءاستفاده از آنها متوسل میشد. لین کارلین، یکی از بازیگران اصلی فیلم چهرهها، بازیگر حرفهای نبود. کاساوتیس برای اینکه حس فلاکت و بدبختی لازم برای نقش را در این بازیگر تشدید کند، درست چند لحظه قبل از اینکه کارلین برای صحنهای جلوی دوربین برود، به صورتش کشیده زد و داد زد: «گریه نکن! اگر جرئت داری، گریه کن!»
جنا رولندز و جان کاساوتیس دسامبر سال ۱۹۵۳ بود که با هم آشنا شدند و شروع کردند به قرار و مدار گذاشتن. کاساوتیس فرزند یک یونانی مهاجر بود و با آن قد کوتاهش که همیشه در عالم سینما دربارهاش دروغ میگفت، تا سرحد جنون انرژی داشت. رولندز دختر موبلوند سناتوری بود از ویسکانسین که منش و رفتار آراسته و برازندهای داشت. هر دو آنها بازیگرانی جاهطلب و آرزومند بودند که هنوز موفقیت چندانی کسب نکرده بودند. کاساوتیس داستان علاقهاش را به رولندز عشق در نگاه اول میدانست. «برگشتم طرف دوستم و گفتم این همان دختری است که میخواهم با او ازدواج کنم.» اما رولندز به اندازه کاساوتیس مطمئن نبود. «تنها چیزی که میدانستم، این بود که نمیخواهم عاشق شوم، نمیخواهم ازدواج کنم و نمیخواهم بچه داشته باشم.» چهار ماه بعد، در مارس ۱۹۵۴ زوج در کلیسایی در دل شهر منهتن با هم ازدواج کردند. کاساوتیس ۲۴ ساله بود و رولندز ۲۳ ساله و تا ۳۵ سال بعد در کنار هم زندگی کردند.
کاساوتیس بازیگر، نویسنده و کارگردان همیشه با تأکید میگفت که او و همسرش هیچ شباهتی به هم ندارند. سر هیچ چیزی با هم توافق ندارند و هر فکری که او میکند، جنا درست نقطه مقابلش را در سر دارد. البته دستکم هر دو در این نقطه با هم توافق داشتند. جنا میگفت: «من و جان درباره هر چیزی که روی این کره خاکی پیدا شود، با هم در تضادیم. اصلاً ازدواج همین است و اگر کسی غیر از این فکر میکند، حسابی به دردسر افتاده.» تضادشان شاید ریشه در شیوه بزرگ شدنشان داشت. جنا حومه شهر بزرگ شده بود و از خانواده و حالوهوایی ثروتمند میآمد. هنرمند بود و پیشینهای در دنیای موزیکال داشت. کاساوتیس بچهزرنگی سرزباندار و شهری بود. جنا فرهیخته بود، آرام بود و ظرافت داشت. در عوض، جان زمخت بود، دمدمی بود و پرشور و جاهطلب. جنا برایش مهم بود آدمها چه فکری میکردند و جان حرف آدمها به هیچ جایش نبود. جنا باوقار بود، متین بود و به دل مینشست و جان یکجورهایی دیوانه و کمطاقت بود و داد میزد اهل مدیترانه است.
جنا هم البته به شیوه خودش مصمم بود، میدانست چه میخواهد. قدرت اراده و خواستهاش را میتوان در تکتک بازیهایش دید. رولندز جلوی این دوربینها، مخصوصاً وقتی کارگردان این فیلمها کاساوتیس است، سرسخت است، قرص و محکم است، حضورش پر از معنا و فرز و چالاک است. او هفت بار در فیلمهای شوهرش نقش اصلی را بازی کرد و دو بار کاندیدای اسکار شد. نقشهایی که شوهرش برایش نوشت، بیتردید پرمایهترین و پیچیدهترین نقشهایی هستند که در طول زندگی حرفهایاش بازی کرد. اما این نقشها با او کاری کردند که نمیتوان موفقیت حرفهایاش را بدون استناد به زندگی خصوصیاش در نظر گرفت.
پول همیشه مسئله بزرگی در زندگی این زوج بود. کاساوتیس اصرار داشت تدوین نهایی فیلمها به عهده خودش باشد و علاقه زیادی داشت در ملأعام آبروی مدیران کمپانیهای فیلمسازی را ببرد. بنابراین، خیلی وقتها مجبور میشد خودش سرمایهگذار فیلمهایش باشد. کاساوتیس در طول ساخت اولین فیلمش، وحشتناک مقروض بود. جنا هفت ماهه حامله بود. دست آخر هم کاساوتیس ۳۰۰ دلار آخر از بودجهای را که برای بیمارستان و زایمان جنا کنار گذاشته بودند، برداشت و به شکم جنا اشاره کرد و گفت که خودش بچه را به دنیا میآورد. جنا هم در جوابش گفت: «نگران نباش، تو وقت زایمان اینجا نیستی، مشغول فیلمبرداری هستی.»
جان رابطه غریب و وسواسگونهای با کارش داشت. چند روز بعد از اینکه اولین فرزندشان به دنیا آمد، کاساوتیس فیلمبرداری سریالی را برای تلویزیون شروع کرد به اسم جانی استاکاتو و صرفاً به خاطر پول بیشتر در نقش اول بازی کرد. وقتی چند هفته بعد رولندز برای اینکه به شوهرش بپیوندد، از محل زندگیشان، نیویورک، به کالیفرنیا پرواز کرد، به نظر میرسید کاساوتیس بهکل پسر تازه به دنیا آمدهاش را فراموش کرده است. زوج در دفتر کاساوتیس چند جملهای اختلاط کردند تا اینکه جنا که دیگر طاقتش طاق شده بود، پرسید: «هیچ نمیخواهی حال بچه را بپرسی؟» و کاساوتیس در جواب گفت: «کدام بچه؟» کاساوتیس بعدها افسوس خورد از اینکه با همسرش دودوزه بازی کرده است. میگفت نه اینکه عمداً این کارها را کرده باشد و نقشه کشیده باشد. میگفت: «کارهایی در زندگی کردهام که اسمش همان دوز و کلک و خیانت است. همین کار کردنهای تا نصف شب، زیادی کار کردن… عاشق چیزهای دیگر بودن.» انگار خانواده برایش جایگاه دوم اهمیت را داشت.
البته زوج از هم جدا نشدند، با هم ماندند. کاساوتیس میگفت: «من از رابطه جنسی دستهجمعی خوشم نمیآید، به وفاداری در ازدواج اعتقاد دارم و سعی میکنم به آن عمل کنم.» اما بعدتر هم گفت: «اگر مردی هستی که ازدواج کردهای، این حق را داری که مست کنی، با این و آن رابطه داشته باشی و به فاحشهخانهها بروی.» کاساوتیس الکلی تمامعیار بود، اما این حرفها تحت تأثیر الکل نبود. فقط این الکلی بودن در سن ۵۹ سالگی او را به کشتن داد. رولندز بعد از مرگ کاساوتیس درصدد تخطئه شوهرش برنیامد. خواست میراث کاساوتیس را پاک و پاکیزه کند و علیه یکی از زندگینامهنویسهای کاساوتیس اقامه دعوی کرد و گفت او واقعیت زندگی آنها را مخدوش کرده است. جنا با آنچه این زندگینامهنویس درباره دورههای وحشتناک الکل، قماربازی و زنبارگی کاساوتیس نوشته بود، مشکل داشت و میگفت اتفاق معمولی بود که یکی از آنها موقتاً از خانه برود، یا در هتلی ساکن شود. رولندز هیچوقت در ملأعام چیزی نگفت که نشان بدهد بابت فداکاریهایی که در زندگی زناشوییشان کرده، افسوس میخورد، یا حتی اعتقاد داشته باشد کارهایی که کرده، فداکاری بوده است. با اینکه با داشتن سه تا بچه مجبور بود در خانه بماند و در عوض، کاساوتیس شبها را در اتاق تدوین سپری میکرد و با رفقای بازیگرش مست میکرد.
بیشتر کسانی که از بیرون به رابطه زناشویی نگاه میکنند، فکر میکنند ازدواج پدیده عجیب و مرموزی است. آنچه ما میدانیم، این است که این شکل از زندگی و ازدواج درباره این زوج جواب داد، یا اگر هم جواب نداد، تصمیم به جدایی نگرفتند. هر چند حرفهایی هم که از کاساوتیس به جا مانده، به اندازه کافی متناقض است. کاساوتیس جایی گفته بود: «من همیشه احساس میکنم هر کسی که میگوید دوستت دارم، منظورش این است که ازت متنفرم. ایده من درباره یک داستان عاشقانه این است که دو تا آدم به هم میرسند و چنان مکافات میکشند و رنج میبرند، فقط برای اینکه همدیگر را دوست دارند. نمیدانم دیگران چه فکری درباره عشق میکنند، اما من فکر میکنم عشق همین است.» اما این حرفها هم از کاساوتیس است: «جنا معجزه است. بچههایم هم همینطور. وقتی هم که حرفهای احمقانه میزنم و اشک به چشمهایم میآید، معجزه است. بعد از سالها زندگی سخت و نفرتانگیز، همین که هنوز میتوانم دوست داشته باشم، خودش معجزه است.»
*اطلاعات این مطلب از مقالهای نوشته میراندا پاپکی برای سایت مدیوم گرفته شده است.