اختلالات روانی شخصیتها اگرچه یکی از کلیشههای رایج فیلمهای سینمایی محسوب میشود، ولی اغلب جزو تمهای جذاب و چالشبرانگیز هنر هفتم بوده و شاید بیش از هر موضوع دیگری، پیچیدگیهای روان انسان را نشان داده است. به همین علت، این تم در ژانرهای مختلف سینمایی و از سوی فیلمسازان مشهوری استفاده شده و در بسیاری از موارد نهتنها مورد استقبال مخاطبان و منتقدان قرار گرفته، بلکه از سوی روانپزشکان و روانکاوان نیز نمونههای موفقی برای تحلیل بیماریهای روانی تلقی شده است. از آنجا که بر اساس آمار و تحلیلهای روانشناختی، زنان بیشتر از مردان در معرض اختلالات روانی هستند، در فیلمهایی با محوریت زنان با بیماریهای روانی بحرانها و فراز و نشیبهای بیشتری هم قابل مشاهده است. با توجه به اینکه بخش مهمی از فضای این داستانها در مراکز درمانی میگذرد، در این مقاله با تمرکز بر این فضا، چالشهای پیش روی زنان بررسی میشود. در واقع رویکرد اصلی این تحلیل به طرح این سؤال برمیگردد که این فضاها چه نقشی در بهبود یا عدم بهبود بیماری روحی زنان دارند؟ آیا موانع یا محدودیتی در روند درمان زنان در این مراکز وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش، چند نمونه از فیلمهای مشهوری که در این زمینه ساخته شده، مورد تحلیل و بررسی قرار خواهد گرفت و طبقهبندی این فیلمها بر اساس تاریخ نمایش آنها انجام شده است.
گودال مار ( 1948)، ساخته آناتول لیتواک
گودال مار یکی از فیلمهای برجسته کلاسیک در این حوزه است. فیلم بر اساس داستانی از مری جین وارد ساخته شده که در آن نویسنده خاطرات خود در یک مرکز درمانی را روایت میکند. مدتی بعد از پخش این فیلم در سینما، مری وارد اعلام کرده بود که هدفش از نوشتن این کتاب تنها بازگویی خاطراتش در آن مرکز نبوده، بلکه ادای دینی است به دکتر Gerard Chrzanowski معروف به دکتر کیک که از اولین پزشکانی بود که در آمریکا از طریق روانکاوی بیماران شیزوفرنی را مداوا میکرد. کتاب گودال مار که بهوضوح فضای ناسالم آسایشگاه و رفتار پزشکان و پرستاران را زیر سؤال برده بود، در دهه ۴۰ ممنوع بود، اما پس از پخش فیلم علاوه بر انتشار مجدد، باعث تغییر ساختار و قوانین آسایشگاهها در برخی از ایالتهای آمریکا شد. صحنه ابتدایی فیلم در یک آسایشگاه روانی شروع میشود؛ جایی که تعداد زیادی از زنان دریک اتاق بزرگ مانند زندانیان تجمع کردند و اغلب بیکار و بیهدف مشغول پرسه زدن هستند. فضای سرد و بیروح آسایشگاه بیشتر تداعیکننده زندان زنان است تا یک آسایشگاه روانی. مسئولان آسایشگاه هم به علت عدم امکانات و تعداد زیاد بیماران، درصدد ترخیص برخی بیماران هستند. ویرجینیا زن جوانی است که در تاریخ ۱۲ می هر سال بدون آنکه علتش را بداند، حالش بهشدت دگرگون و دچار فراموشی میشود. او که در فهرست افرادی است که باید ترخیص شود، در جلسهای که با حضور روانشناسان و مسئولان آسایشگاه برگزار میشود، نمیتواند بهدرستی به سؤالها پاسخ دهد. در واقع فضای ملتهب جلسه و فشاری که روی اوست، باعث میشود ویرجینیا احساس کند مجرمی است که باید در یک دادگاه از خودش دفاع کند. در این شرایط، حتی یک انسان عادی و سالم هم در چنین فضاهایی ممکن است دچار استرس و فراموشی شود و طبیعی است که چنین موقعیتی برای زنی با اختلالات ویرجینیا سختتر به نظر برسد. در این جلسه فقط دکتر کیک است که درک بهتری از شرایط دارد و سعی میکند با آرامش با ویرجینیا صحبت کند تا مشکل او را بیشتر درک کند. وقتی رابرت به عنوان همسرش به ملاقاتش میآید و ویرجینیا او را نمیشناسد، آشفتهتر میشود و مراحل درمان نیز سختتر میشود. در آسایشگاه هم شاهد هستیم که او و سایر بیماران مدام از سوی برخی پرسنل و پرستاران دیوانه خطاب میشوند و فشارهای ناشی از شوکهای الکتریکی و درمانهایی که در حمامهای مشترک انجام میشود، حال او را وخیمتر میکند. تجمع زنان بیمار در فضاهای کوچک آسایشگاه که از امکان انجام هیچ کار مفیدی برخوردار نیستند، برخوردهای فیزیکی متعددی هم به همراه دارد.
ویرجینیا که در این میان خود را بهشدت تنها و افسرده میبیند، با ترفندی سعی میکند با دکتر کیک ملاقات کند. دکتر کیک او را به بخش دیگری با شرایطی کاملاً متفاوت منتقل میکند. اینبار زنانی را میبینیم که هر کدام مشغول کاری هستند؛ یک نفر پیانو میزند، یک نفر آواز میخواند و دیگری به گلدوزی مشغول است. در این بخش ویرجینیا میتواند برای خودش یک اتاق داشته باشد و از طرف دکتر کیک برای او یک ماشین تایپ فرستاده میشود که بتواند به نوشتن به عنوان کار مورد علاقهاش ادامه دهد. ویرجینیا که به کمک همین تغییرات اندک در محیط درمانیاش حالش بهتر میشود، در ناخودآگاه ذهنش، ناگهان خودش را در یک گودال بزرگ میبیند و بخشی از خاطرات فراموششدهاش را به یاد میآورد. در ملاقات با دکتر کیک به این نکته اشاره میکند که در کتابی خوانده که در زمان قدیم هر کسی را که دچار اختلال روانی میشد، به عنوان معالجه در لانه مار میگذاشتند تا اگر بیمار است، به او شوک وارد شود و شخص مورد نظر درمان شود. در واقع فضای متفاوت بخش یک مانند قرار گرفتن در گودال مار به او شوک وارد میکند و باعث میشود خاطرات گذشته برای او تداعی شود. وقتی در ملاقات با دکتر کیک به این خاطرات اشاره میکند، بالاخره متوجه میشود چرا هر سال در تاریخ مشخص دچار دگرگونی روانی میشود و مشکلاتی که در کودکی با پدر و مادر داشته، چه نقشی در ارتباطات عاطفی او دارد.
سه چهره ایو (1957)، ساخته نانالی جانسون
این فیلم نیز برگرفته از کتاب «سه چهره ایو» و بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است و داستان زن جوانی را روایت میکند که به بیماری چندشخصیتی مبتلاست. ایو وایت با همسر و فرزند کوچکش زندگی آرامی دارد، اما اغلب دچار سردرد و فراموشی لحظهای میشود. در یکی از روزها وقتی دچار این حالت میشود، اقدام به کشتن فرزند خود میکند. شوهرش بهموقع سر میرسد و پس از نجات فرزند، هر دو به روانپزشک مراجعه میکنند. پزشک معالج در همان جلسه اول متوجه میشود ایو دچار اختلال چندشخصیتی است. او که تا آن موقع مورد مشابهی ندیده است، در ابتدا نمیتواند کمک چندانی به ایو بکند، اما بااینحال، در هر جلسه سعی میکند با آرامش و حوصله به حرفهای ایو گوش کند و حتی با همکارانش مشورت میکند تا بتواند کمک بیشتری به ایو کند. شخصیت دوم ایو برخلاف خودش زنی فریبنده و بیبندوبار است که شبها تا دیروقت به خوشگذرانی میپردازد و ایو را به اعمال خشونتآمیز علیه همسر و فرزندش و ترک آنها ترغیب میکند. همسرش که باید مهمترین حامی او باشد، درک درست و مناسبی از این وضعیت ندارد و بیماری چندشخصیتی او را یک فریب میداند و چون فکر میکند ایو به او خیانت میکند، تلاش چندانی برای بهبودی ایو نمیکند و مدام او را مورد شماتت قرار میدهد.
ایو با بحرانی شدن حالش به یک مرکز روانی در بیمارستان فرستاده میشود، اما در بیمارستان رفتارش تغییر خاصی نمیکند. اگرچه ایو زمان زیادی را در این مرکز درمانی نمیگذراند، اما فضای بیمارستان مانند صحنههای ابتدایی فیلم گودال مار بیشتر شبیه زندان میماند و وجود دو شخصیت متفاوت، این فضا را برای او سختتر میکند. شخصیت دوم ایو که همواره در تلاش برای خوشگذرانی و اغفال مردان است، با ایو وایت که زن سادهای است، کاملاً در تضاد است و به همین علت کارکنان آسایشگاه در ارتباط با ایو دچار مشکل میشوند. در این میان، دکتر معالج ایو بیشتر از بقیه او را درک میکند و مطب او تنها جایی است که ایو احساس امنیت و آرامش بیشتری دارد و در آنجا میتواند ساعتها درباره خودش و بیماریاش در نهایت آرامش صحبت کند. در یکسوم پایانی فیلم که با چهره سوم مواجه میشویم، از سوی دکتر خودش در همان مطب هیپنوتیزم میشود و او نیز مانند ویرجینیا با یادآوری گذشته و خاطرات دوران کودکی، متوجه میشود چرا دچار بیماری چندشخصیتی شده.
دختر ازهمگسیخته (1999)، ساخته جیمز منگولد
جیمز منگولد این فیلم را بر اساس کتابی با همین عنوان نوشته سوزانا کایسن ساخته که در مدت ۱۸ ماه در یک آسایشگاه روانی بستری بوده است. سوزانا دختر جوانی که به افسردگی مبتلا شده است، پس از خودکشی بنا به تصمیم والدینش در یک آسایشگاه روانی بستری میشود. او در ابتدا تمایلی به این کار ندارد، اما روانپزشکش میگوید بهترین جایی که برای او وجود دارد، همین آسایشگاه است. فضای این آسایشگاه در ظاهر آرام است و پرستار والری با رفتار محترمانهای که دارد، بهخوبی از سوزانا استقبال میکند. سوزانا در ابتدا احساس بسیار بدی نسبت به این فضا دارد و خود را جدا از دخترانی میبیند که مشکلات جدی دارند، اما بهتدریج سعی میکند با دختران دیگر رابطه برقرار کند و درنتیجه مخاطب با شخصیتهای دیگر فیلم و مشکلات گوناگون آنها بیشتر آشنا میشود؛ جورجیانا (هماتاقی سوزانا) که عادت به دروغگویی دارد، پلی به خاطر یک سگ خودسوزی کرده و از سوختگی چهرهاش رنج میبرد، دیزی دختر منزوی که مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته و عادت دارد که در تنهایی غذا بخورد و لیزا دختر سرکش و جامعهستیزی که بارها از آسایشگاه فرار کرده و به خاطر رفتار تحقیرآمیزش با بقیه افراد، شخصیت منفوری دارد. اگرچه فضای این آسایشگاه نسبت به دو فیلم گودال مار و سه چهره ایو که ۴۰ سال قبل از این فیلم ساخته شدهاند، پیشرفت و امکانات بیشتری داشته است، اما همچنان برای زنان شبیه زندان میماند و شاهد صحنههای پرتنشی بین بیماران و پرستارها هستیم. برای مثال، وقتی لیزا پس از یک فرار ناموفق به آسایشگاه برمیگردد، متوجه عدم حضور جیمی (دوست صمیمیاش) میشود که قبلاً با جورجیانا هماتاقی بوده، و وقتی میفهمد جیمی پس از فرار او افسرده شده و خودکشی کرده، به سوزانا حمله میکند. از جمله مشکلات دیگر این دختران جوان کمرنگ شدن حریم خصوصی آنهاست؛ مثلاً سوزانا باید در مقابل پرستار والری حمام کند و دختران فقط با حضور پرسنل حق بیرون رفتن دارند. پرستار والری در مقابل سؤال اعتراضآمیز سوزانا که این محل را مانند شکنجهگاهی میبیند که حریم خصوصی دیگران رعایت نمیشود، آنجا را در مقایسه با بیمارستان ایالتی به هتل پنج ستاره تشبیه میکند.
اگرچه امکانات بیشتر این آسایشگاه و حضور پرستار والری فضای نسبتاً آرامی را فراهم کرده، اما رابطه نزدیک سوزانا و لیزا مسیر درمان سوزانا را به انحراف میکشاند و رفتارهای لیزا که فردی بهشدت جامعهستیز است، روی سوزانا تأثیر میگذارد و باعث میشود هر دو از آسایشگاه فرار کنند. سوزانا خیلی زود متوجه میشود فضای بیرون از آسایشگاه اگر فضای بدتری نباشد، اما جای بهتری برای او نخواهد بود. سوزانا اینبار با میل خود به آسایشگاه برمیگردد و سعی میکند مراحل درمان را ادامه دهد و با دوستانش در آسایشگاه که در وضعیت مشترکی به سر میبرند، احساس نزدیکی میکند و میگوید که اگر آنها دیوانهاند، پس من یکی از آنها هستم و دیوانه یک آدم شکسته نیست.
تیمارستان استونهیرست (2014)، ساخته برد اندرسون
این فیلم که بر اساس داستانی از ادگار آلن پو ساخته شده است، از جایی شروع میشود که پزشک جوانی به نام دکتر ادوارد نیوگیت برای تکمیل دوره روانشناسی وارد آسایشگاه استون هیرست میشود. او هنگام ورود با دکتر لمب (رئیس بیمارستان) ملاقات میکند و در همان ابتدا متوجه فضای مشکوک آنجا میشود. زنان و مردانی که در این آسایشگاه کنار هم زندگی میکنند، اغلب از افراد سلطنتی و سرشناس هستند. در ظاهر این افراد در یک فضای شاد و موزیکال زندگی میکنند و حتی کنار یکدیگر با آرامش غذا میخورند. دکتر لمب به درمان بیماران اعتقاد ندارد. او عقیده دارد اکثر این بیماران باعث شرمندگی خود و خانواده هستند و چون قابل درمان نیستند، پس باید به دور از استرسهای مسیر درمان، فضای شادی را برای آنها فراهم کرد تا حداقل از ادامه زندگی خود لذت ببرند. در صحنه بعد یکی از بیمارانِ دکتر لمب به نام الایزا را میبینیم که بهزیبایی مشغول نواختن پیانو است. دکتر نیوگیت که مجذوب شخصیت الایزا میشود، عقیده دارد با استعدادی که او در موسیقی دارد، باید روی صحنه باشد، نه در یک آسایشگاه روانی. دکتر نیوگیت پس از آشنایی بیشتر با محیط تیمارستان، متوجه صداهای مرموزی میشود که بعداً میفهمد عده زیادی در زیرزمین در شرایط بسیار سخت زندانی شدند. این افراد که بهظاهر بیماران روانی هستند، در واقع رئیس و کادر اصلی تیمارستان استون هیرست هستند که از سوی دکتر لمب و دوستانش در آنجا زندانی شدهاند و دکتر لمب و همکاران او بیماران اصلی بیمارستان هستند که به علت مخالفت با روشهای دکتر سالت و سایر کادر درمانی، آنها را در زیرزمین زندانی کردهاند. وقتی این جابهجایی میان بیماران و پزشکان را میبینیم، به نظر میرسد چه مرز باریکی میان سلامت و اختلال روانی وجود دارد و گاهی آنها که خود را سالم میپندارند، بیمارتر از افرادی هستند که بیمار به نظر میرسند.
الایزا با اینکه رضایت کامل از شرایط فعلی ندارد و به دنبال راهی برای فرار از آن محیط است، به دکتر نیوگیت میگوید که چگونه در گذشته با روشهای درمان قرون وسطایی مواجه بودند. الایزا توضیح میدهد که دکتر سالت گاهی به بیماران تریاک میداد تا بیشتر در بیهوشی به سر ببرند و در صورت کوچکترین مخالفتی با روشهایی قرون وسطایی مانند به تخت بستن، استحمام با یخ و شوک الکتریکی با آنها مقابله میکردند. دکتر نیوگیت که با این روشها بهشدت مخالف است، سعی میکند با روشهای جدیدی بیماران را درمان کند. او که به الایزا علاقهمند شده، قبل از هر چیزی سعی میکند الایزا را از آن محیط فراری دهد. اما غافلگیری اصلی فیلم در لحظات پایانی اتفاق میافتد؛ جایی که بیننده متوجه میشود دکتر نیوگیت هم پزشک نیست و خود او هم از بیماران روانی بوده و شاید به همین دلیل بهتر میتواند وضعیت الایزا و بیماران دیگری را که تحت فشارند، درک کند و در جهت کمک به آنها بکوشد. زیرا خودش را یکی از آن افراد آسیبپذیر و بیدفاع میبیند که توان مقابله با سرکوب و سلطهگری پیرامونشان را ندارند. درنهایت او که موفق میشود با الایزا فرار کند، به جای دورتری میرود؛ جایی که در کنار الایزا زندگی شادتری در انتظارش است.
۵۵ قدم (2017)، ساخته بیل آگوست
فیلم بیل آگوست مانند بسیاری از فیلمهای دیگر بر اساس داستان واقعی پیرامون یکی از بیماران آسایشگاه روانی ساخته شده است. در سال 1985 در بیمارستان سنت مری سانفرانسیسکو، النور رییس را میبینیم که در مقابل تزریق دارو بهشدت مقاومت میکند. او که با افزایش میزان مصرف داروهایش معترض است، در یک اتاق انفرادی حبس میشود؛ جایی که حتی نمیتواند از سرویس بهداشتی استفاده کند و دچار ناراحتی کلیه هم میشود. به دنبال این شرایط، از بیمارستان با وکیلی به نام کولت هیوز تماس میگیرد. النور برای وکیلش توضیح میدهد که پرستارها و کارکنان از روند بهبودی او راضی نیستند و در صورت اعتراض به عدم مصرف داروهای بیشتر، با واکنشهای خشونتآمیزی از طرف کارکنان بیمارستان مواجه میشود. وقتی که پرونده به دادگاه ارجاع داده میشود، کولت هیوز در کنار وکیل سرشناس دیگری به قاضی توضیح میدهند که مصرف بیش از حد برخی از داروها عوارض جانبی مانند اضطراب شدید و خوابآلودگی برای النور به همراه دارد. قاضی رضایت بیمار روانی در مصرف دارو را چندان جایز نمیداند و به نفع بیمارستان رأی میدهد. بااینحال، کولت هیوز که وکیل سرسختی است، موفق میشود النور را از بیمارستان خارج و به خانه خودش منتقل کند. در اینجا با زندگی النور خارج از بیمارستان بیشتر آشنا میشویم. النور اگرچه تنها زندگی میکند، اما با مادر و دوستانش رابطه خوبی دارد و حتی مادرش به وکیل میگوید که از کوکی دچار مشکل روانی بوده و از سوی برخی معلمان و دانشآموزان تحقیر میشده، اما در کمال تعجب در ۱۸ سالگی مانند سایر همکلاسیهای عادی خودش موفق به گرفتن دیپلم میشود. النور به وکیلش اصرار میکند که برای نجات جان سایر بیمارها به اعتراضاتش علیه مصرف اجباری برخی داروها ادامه دهد. از نظر حقوقی در کالیفرنیا مردم حق دارند از معالجه خودداری کنند، اما این قانون شامل افراد با معلولیت ذهنی نمیشود. بنابراین کولت هیوز تصمیم میگیرد از طریق رسانهها وارد عمل شود و از طریق یک مصاحبه رادیویی اعلام میکند این روش درمانی و عوارض ناشی از آن یک نوع تجاوز پزشکی محسوب میشود. او در این مصاحبه تأکید میکند که این حق قانونی و انسانی هر بیماری است که از عوارض جانبی داروها آگاه باشد و مصرف داروها نباید با اعمال خشونتآمیز همراه باشد. النور که دچار اختلال حرکتی شده، در مرحله دوم دادگاه به این نکته اشاره میکند که برخی از داروها به دنبال اعتراضات و درنتیجه تنبیه او بوده، چون رفتارهای النور را تحقیرآمیز میدانستند.
النور با وجود بیماری روحی و جسمی و همچنین دردهای زیادی که متحمل میشود، اما همچنان زنی شجاع، مهربان، قدرشناس و باایمان است. او حتی وکیلش را تشویق میکند تا از ترسهایش عبور کند و وقت بیشتری به زندگی شخصی خود اختصاص دهد. کولت که بهشدت تحت تأثیر جسارت و هوش النور قرار میگیرد، به او میگوید که حتی اگر من را اخراج کنی همیشه به عنوان دوست کنارت هستم. اگرچه النور در محیط خارج از بیمارستان هم از طرف برخی افراد مورد تحقیر و تمسخر قرار میگیرد، اما هر روز چیزی برای لذت بردن و شکرگزاری دارد. کولت به همراه دستیارش که وکیل باتجربهای است، به حکمهای اولیه دادگاه و روش محافظهکارانه آنها اعتراض میکند و درنتیجه پرونده برای بررسی نهایی به دیوان عالی فرستاده میشود. اگرچه وکلای بیمارستان تلاش میکنند از پزشکان متخصص بیشتری به نفع خود استفاده کنند، اما درنهایت پزشکان روانشناسی هم حاضر میشوند تا به نفع پرونده النور نتایج تحقیقات خود را در اختیار دادگاه قرار دهند. طبق تحقیقات این پزشکان، انجمن روانشناسی آمریکا تأکید میکند که تجویز دارو باید آگاهانه باشد، مصرف صحیح دارو کاملاً بستگی به رابطه پزشک با بیمار دارد و این وظیفه پزشک معالج است که حس اعتماد را به وجود آورد و به حقوق انسانی بیمارش احترام بگذارد. النور که به علت عوارض جانبی داروها بهشدت بیمار شده است، به علت عفونت شدید میمیرد و هر چند نتیجه درخشان جسارتش را نمیبیند، اما نقش ماندگار او در این فیلم میتواند الهامبخش بسیاری از زنانی باشد که در شرایط مشابه زندگی میکنند.
دیوانه (2018)، ساخته استیون سودربرگ
فیلم به وضعیت دختر جوانی به نام ساویر میپردازد که قبلاً از سوی مردی که ادعا میکند دوستش دارد، مورد آزار و اذیت قرار گرفته و به شهر دیگری نقل مکان کرده است، اما همچنان کابوس گذشته رهایش نمیکند. ساویر که مدام حضور مرد مزاحم را در محیط تازه اطرافش نیز حس میکند و از احساس ناامنی و بیاعتمادی رنج میبرد، به یک مؤسسه روانشناسی مراجعه میکند و به سؤالهایی جواب میدهد و فرمهایی را پر میکند، اما کمی بعد متوجه میشویم که پاسخ ساده او به سؤالی درباره خودکشی کافی بوده است که او را به مدت ۲۴ ساعت در آسایشگاه نگه دارند. ساویر که از این موضوع دچار شوک شده است، بهشدت عصبی میشود و با اطرافیان با پرخاش رفتار میکند و میکوشد از آنجا بیرون برود و واکنشهای تهاجمیاش باعث میشود اقامت او را هفت روز دیگر تمدید کنند و ساویر که با پای خود برای درمان رفته است، بهناگه خود را همچون اسیری در یک زندان میبیند که از آن خلاصی ندارد.
در این آسایشگاه زنان و مردان در یک سالن بزرگ هستند و ظاهراً برنامه و هدف مشخصی برای درمان جز مصرف دارو ندارند. ساویر بعداً از طریق یکی از افراد آسایشگاه متوجه میشود محیط آسایشگاه بیش از اینکه محل امن و آرامی برای درمان بیماران باشد، به نهادی تجاری تبدیل شده است که از مشکلات افراد سوءاستفاده میکنند و حتی آدمهای سالم را به بهانههای مختلف بستری میکنند. ساویر که در آنجا بهشدت احساس ترس و تنهایی میکند، متوجه میشود شخصی که قبلاً او را مورد آزار اذیت قرار داده، در همان آسایشگاه کار میکند و چون کسی حرفش را باور نمیکند، ترس و اضطرابش چند برابر میشود و بیشتر او را به سمت روانپریشی میبرد. ساویر در تلاش برای فرار از آسایشگاه با بحرانهای جدیتری مواجه میشود و هر چقدر تلاش میکند تا ثابت کند آسایشگاه به جای مکانی امن، به محل کار یک متجاوز بدل شده است، کسی به او اهمیتی نمیدهد و به خاطر مشکلات روانیاش محکوم میشود.
مروری بر این فیلمها بر اساس تاریخ پخش آنها بهخوبی نشان میدهد پس از سالها همچنان گاهی فضای صددرصد امنی برای زنانی که دچار اختلالات روانی هستند، وجود ندارد. در واقع زنانی که به علتهای گوناگون دچار بیماریهای روانی هستند، در مراکز درمانی هم از آسیبهای اجتماعی مانند تمسخر، تحقیر و تجاوز در امان نیستند و با توجه به اینکه زنان بیشتر از مردان در معرض خطر بیماریهای روانی هستند، فشارهای روانی بر آنان در گذر از ناهنجاریهای اجتماعی چند برابر میشود. همچنانکه در فیلم گودال مار، سه چهره ایو اشاره شد، برخی از زنان به علت خاطرات تلخ کودکی در خانه یا محل کار احساس آرامش ندارند و اگر خوششانس باشند و با روانپزشکان و پرستاران دلسوز و متعهدی برخورد داشته باشند، میتوانند مسیر بهبودی را در مراکز درمانی بهدرستی طی کنند، حتی اگر در مکان و شرایط کاملاً مطلوبی نباشند. همچون دکتر کیک در فیلم گودال مار و پرستار والری در فیلم دختر ازهمگسیخته. اما این خطر وجود دارد که درمانگران یا نزدیکان بیمار از اختلالات روانی سوءاستفاده کنند، که حاصل آن فضایی ناامن و و وخیمتر شدن حال بیماران است. مانند حضور مرد مزاحم در جایگاه پرستار در فیلم دیوانه. همچنان که در آسایشگاههای روانی فیلم گودال مار و تیمارستان استونهیرست دیده میشود، در گذشته مراکز درمانی بیشتر محلی برای شکنجه بیماران بود تا مداوای آنان. از طرفی وقتی به علت عدم وجود امکانات کافی گروهی از زنان بیمار کنار هم در یک سالن قرار بگیرند، قطعاً برخوردها و آسیبهای جدیتری به همراه خواهد داشت و این محیطها بهویژه برای دختران جوان بیشتر مبدل به زندان میشود و به دنبال راهی برای فرار میگردند. مثل تأثیر نامطلوب لیزا بر سوزانا در فیلم دختر ازهمگسیخته. در برخی از آسایشگاهها گاهی کادر درمانی درک درستی از بیماریهای روانی ندارند و تحمل درد و رنج را برخی از مراحل درمان میدانند، همچنانکه در فیلم 55 قدم مشاهده شد و النور رییس اگرچه به طرز بیرحمانهای قربانی این عقیده شد، اما با آگاهی از ترس و کمبودهایش در خارج از بیمارستان بهخوبی توانست زندگیای عادی مانند دیگران داشته باشد. سودربرگ در فیلم دیوانه و همچنین قبلتر از آن، در فیلم عوارض جانبی، بهخوبی درماندگی بیماران بهویژه زنان را در یک سیستم درمانی معیوب و تجاری نشان میدهد که چطور سودجویی این مراکز و عدم مراقبتهای لازم، راه را برای درمان بیماران، بهویژه زنان که همیشه در معرض آسیبهای بیشتری بودند، سختتر خواهد کرد. بااینحال، ضرورت مراجعه به متخصص و کمک گرفتن از او هنگام بروز مشکلات روحی و بیماریهای روانی را نمیتوان انکار کرد و شاید نیاز است که در سینما نیز نمونههایی ساخته شوند که بتوانند در جهت آگاهیبخشی به زنان برای بهره بردن از شیوههای درمانی تأثیر بگذارند و حس هراس و بیاعتمادی و بدبینی نسبت به روانشناس و روانپزشک و کلینکهای روانی را از بین ببرند.