بیتا در سطح کلان، داستان مواجهه مدام دختری یگانه و خیالباف است با آرزویی دور برای تبدیل شدن به دیگریِ قابلاحترام در بستری تاریخی و در زیرِ لایههای این قصه تلخ، روایتگر جامعهای در حال تغییر و پوست انداختن است در مسیر مدرنیسم. جامعهای شتابان به آزمودن ظواهر ترقی و آغوش گشوده به زدودن کهنگیها و بیتا در میانه این نو شدن، ناگزیر از مقابله هرروزه با اخلاقیات و سنتهای تهنشینشده از قرنها زنگارگرفتگی. ازاینرو فیلم همزمان با روایت یک فروپاشی که در جامعهای با مقیاسهای تعریفشده از سمت خالقان اثر، ناگزیر به نظر میرسد، به سندی تاریخی از دوران گذار جامعه ایرانی و تغییر ارزشهای کهنه تبدیل میشود که در آن زنان بیشترین بها را برای عبور از سد فرسودگی پرداخت میکنند. اینجا بیتا نماینده زنان جوانی است که برای آزادی و رهایی تلاش میکنند تا بر اساس ارزشهای جدید به نوعی دیگر، مقبول جامعه باشند. زنانی که در اولین سالهای چشیدن طعم مدرنیسم، برای چیزی جز آنچه خانواده و اکثریت سنتی میپسندید، مخاطره کردند و تاوانی گاه غیرقابلجبران دادند.
فیلم با سرخوشی محض و با تصویر بیتایِ شاداب اما حیران در فهم کتابی که سعی میکند بخواند، شروع میشود. کوششی برای رسیدن به چندین پله بالاتر. رسیدن به طبقه و جایگاهی که آرزو دارد جزئی از آن باشد و کندن و بریدن از آنچه که هست. هر وقت جملهای را نمیفهمد، به سراغ مقاله دیگری میرود. مکث در جهان پرشتاب بیتا جایگاهی ندارد. بیتا خواهان یک تغییر بیزحمت است. نگاهش به نقطه هدف، کودکانه و خوشبینانه به نظر میرسد. نگاهی سطحی و فاقد عمق به چیزی که آرزو دارد باشد. در همین سکانس ابتدایی و کمی بعد میتوان گریز بیتا را از قبولِ دشواری تغییر و دیگری شدن دید. جایی که سعی میکند جملاتی را که دستوپا شکسته حفظ کرده است، برای پدرش به عنوان بیآزارترین موجود فیلم که اساساً درکی از حرفهای دخترش ندارد، بخواند. اما بیتا آنقدر خوشخیال است که تصور میکند میتواند در این پوستاندازی اجتماعی، قدمی به جلو بردارد. فکر میکند دنیا به کامش است، برای همین میخواهد جهان پر باشد از خودش به تعداد انبوه. اما هر چه پیش میرود، می فهمد که نه! از این خبرها نیست و باید جنگ را از خانواده و با اعضای خانه شروع کند. همه اینها در کنار نیاز به آموزش برای درک آن مدل از مدرنیسم و آزادی که هم بیتا و هم جامعه به آن نیاز دارند تا تغییر پس از تمرینِ آن شکل بگیرد، حلقه گمشدهای است که فیلم درنهایت به غیاب آن به عنوان مانعی جدی در مسیر دیگری شدن اشاره میکند.
فیلم به شهادت این سکانس و مواردی که در ادامه مثال خواهم زد، دورانی از تاریخ را به ما یادآوری میکند که زنان برای تبدیل شدن به چیزی جز نقش تحمیلی از سوی جامعه سنتی تلاش کردند اما در بستر خانواده و اجتماعی که به رسوم کهن چنگ میانداخت، فضا را برای استحاله آماده نیافتند و در این میان خودشان نیز درک درستی از آن چه میخواستند، نداشتند. پس محکوم به شکست شدند و بهناچار به نقشهای اجباری و تثبیتشده تن دادند. نکته جالب اینکه این میل به آزادیِ بدون شناخت در نمونههای آمریکایی همعصر بیتا نیز دیده میشود. به عنوان مثال در اهل باران (فرانسیس فورد کاپولا)، من ناتالی (فرد کو) و واندا (باربارا لودن) که چند سال قبل از بیتا ساخته شدهاند، به نوعی همین معضل در جامعه امریکایی که گرفتاریهای ابتداییِ جامعه ایرانی را ندارد، مشاهده میشود. اما تفاوت اصلی اینجاست که در نمونههای امریکایی، این شناخت بالأخره اتفاق میافتد و جامعه برای این تغییر، بستری مناسب پیشنهاد و به این آزادی تن میدهد، اما در جوامع سنتی این رهایی از پیلههای دستوپاگیر یا پیشرفت و تن ندادن به سنتهای منسوخ، میتواند سرابی باشد که نسلهای مختلف را به دنبال خود میکشاند.
بیتا به کوروش دل بسته، چون مثل دیگران نیست و سویههای روشفنکریاش، او را از دیگر آدمهای اطراف بیتا متفاوت کرده است. در سکانسی بیتا برای کوروش کتاب میخرد و با جستجوی «یک کتاب مهم برای یک آدم خیلی مهم» نشان میدهد که کوروش را دور از دسترس و در سطحی فراتر از بقیه آدمهای زندگیاش میبیند و در ادامه خودش هم میخواهد به اندازه کوروش مهم باشد. اما شخصیت واقعی بیتا در مواجهه مداوم با شخصیت ساختگیاش قرار میگیرد و نبردی درونی را شکل میدهد. نمونه آن، سکانس خشکبارفروشی و تلاش بیتا برای دزدیدن انجیر است که بخش کودکانه و رشد نیافتهاش، خودش را به او تحمیل میکند. در ادامه بیتا این تمایل به مدرنیسم را که درنهایت به هدفی بزرگتر یعنی رسیدن به کوروش منجر خواهد شد، در موقعیتهای دیگر نیز به نمایش میگذارد.
از آن طرف کوروش بهرغم همه دغدغههای ظاهری و انسان دوستانهاش، بیتا را تنها برای همآغوشی و خوشگذرانی در خلوت میخواهد و میکوشد او را مثل یک سند رسوایی برای جایگاه و طبقهاش، از دید همفکرانش پنهان کند. از نظر کوروش، بیتا کالایی برای مصرف است که هیچ ارزش دیگری ندارد. کوروش هرگز به صحبتهای بیتا اهمیت نمیدهد، میل به تغییر را در او جدی نمیگیرد، او را چیزی جز یک بدن آماده بهرهبرداری نمیبیند و پس از هر همخوابگی سعی میکند او را از سر خود باز کند. نمادی از روشنفکر ایرانی که آرزوهای بزرگی برای تغییر جامعه در دوران گذار در سر دارد ولی این کار را از خود آغاز نمیکند و نگاهش به زن هنوز درگیر دوگانههای برساخته قواعد متحجر، درگیر تناقضهای ابتدایی و در همسویی کامل با همان نگاه سنتی و دیرینه شکل گرفته؛ چرا که زندگی خودش نیز تا مغز استخوان به سنت آمیخته شده است. روشنفکری که به نظر میرسد برای ایجاد تغییر در نگاهش نسبت به زنان، به اندازه بیتا به آموزش نیاز دارد. گلی ترقی و هژیر داریوش بهدرستی این ناآگاهی نسبت به نو شدن و مدرنیسم را سوای جنسیت و چون معضلی رخنه کرده در طبقات مختلف اجتماعی ایران آن روزگار ترسیم میکنند. جامعهای که به ظاهر و در بعضی از موارد نو شده، اما نگاهش به زنان همچنان جنسیتزده و پوسیده باقی مانده است.
بیتا کوروش را دوست دارد یا شاید به سوی کوروش جذب شده، چون او را متفاوت از اطرافیان یافته است. میخواهد مثل کوروش باشد تا به او برسد. تا بیشتر به او نزدیک باشد. برای رسیدن به این هدف، راههای مختلفی را امتحان میکند. از خواندن کتاب و مقالههایی که درک آنها برایش دشوار است تا دروغ گفتن درباره نوشتن مقاله و عوض کردن اسمش در جمع دوستان کوروش، به امید اینکه خود را بخشی از جامعه روشنفکر جا بزند. بیتا در گیرودار این تغییر و تلاش، با منیژه آشنا میشود و او را به چشم یک رقیب قدرتمند میبیند. از این به بعد بیتا هدفی تازه برای خود تعریف میکند. چرا که حالا یک الگوی مناسب در میان زنان اطرافش پیدا کرده که به مدل مطلوب کوروش نیز بسیار نزدیک است. این تلاش ابتدا از نظر ظاهری و مدل آرایش مو و شباهت در پوشیدن لباس خود را نشان میدهد و کمی بیتا را به این فکر میاندازد تا پیشتر برود و به حیطههای تازهای مثل نوشتن مقاله نیز سرک بکشد. در یکی از دیدارها از کوروش میخواهد که مقالهاش را برای او بخواند. کمی بعد هم برای سریعتر طی کردن مسیر مدرنیسم اصرار دارد که رانندگی کند. هژیر داریوش این ناآزمودگی را با تصادف، آسیبدیدگی و به طبع آن دور شدن بیش از پیش بیتا از کوروش، موکد میکند.
منیژه به عنوان یک زن روشنفکر و مدرن، در میان ناباوری بیتا، از جلب محبت، توجه و علاقه کوروش بینیاز است. واقعبینانه به مسائل نگاه میکند و هیچ رقابتی برای تصاحب کوروش انجام نمیدهد. در واقع بیشتر بیتا را به چشم یک رفیق میبیند تا یک رقیب. واقعیات را به او گوشزد میکند، به جای بدجنسی رایج و جدل با بیتا، به او نزدیک میشود، دوستانه با او برخورد میکند، سعی دارد تا جایی که میتواند به او کمک کند، میکوشد فراموش کردن را به او یاد بدهد، به او هشدار میدهد که کوروش اهل ازدواج نیست و اهداف دیگری در سر دارد. از این نظر سکانسی که منیژه دلسوزانه از کوروش میپرسد: «بالأخره میخوای باهاش چیکار کنی؟» و بعد بیتا را از بیمارستان به خانه میبرد و همینطور جایی که به عیادتش رفته است و سعی دارد مثل یک بزرگتر و معلم به او کمک کند، دو سکانس مهم فیلم در توضیح تفاوت این دو شخصیت و مدل مطلوب زن روشنفکر از نگاه سازندگان فیلم است.
اما بیتا چون هنوز برای این تغییر آماده نیست، فهم رفتار منیژه را دشوار مییابد و آن را در دل همان نقش سنتی زن تحلیل میکند. رفتار و صحبتهای منیژه را در قالب یک رقیب میبیند و به نقش بازی کردن و دروغ گفتن ادامه میدهد تا منیژه را که اصولاً نمیخواهد جزیی از این معادله باشد، از میدان به در کند. چرا که طبق تفکر سنتی که از کودکی با آن بزرگ شده است، نمیتواند بپذیرد که زنی بینیاز از مردان باشد یا زندگی را جز در کنار یک مرد متصور نیست. بهخصوص وقتی پای مرد محبوبش در میان باشد، دوستی و رفاقت منیژه و کوروش را به حساب یک ماجرای عاشقانهِ منجر به ازدواج میبیند. بیتا انرژی خود را در یک میدان مبارزه اشتباهی صرف میکند و بهناچار از این ماراتون جا میماند. چون خودش نیز همپای جامعه به خواستههای خود واقف نیست و همه چیز را در پوستهای ظاهری دنبال میکند.
بیتا در نبردی بیوقفه با خانواده و جامعهای خطکشیشده که آزادی و تغییر را برنمیتابند و هر شخص بهتنهایی مانعی جدی در برابر خیالپردازی است، متوجه نمیشود که یک دختر، تنها با مخالفخوان بودن و خوشخیالی و سادگی راهی به رستگاری پیدا نخواهد کرد. اینجا در اولین مانع، خانواده و در رأس آن مادر و خواهر بیتا به عنوان دو همجنس او، مدلی از زندگی را به دختر تحمیل میکنند که خود پیشتر امتحان کردهاند و تعریفی کلیشهای از زن و ازدواج و خوشبختی دارند. یک زندگی بدون شور عشق و خالی از رویا بر پایه سربهزیری با مفتخر بودن به فرزندآوری و آشپزی چونان مدال قهرمانی. فیلم از این نظر با نگاهی که به سلب آزادی زنان در بستر خانواده و محدود کردن کوچکترین خواستههای آنها در جوامع سنتی با میل مفرط به کنترل و هدایت در مسیری از پیش تعیینشده دارد، پیشرو و مدرن جلوه میکند. چرا که خانواده و در مقیاس بزرگتر جامعهای که گلی ترقی و هژیر داریوش ترسیم میکنند، تنها دو راه به زن پیشنهاد میدهد: نقش سنتی زن برای ازدواج و فرزندآوری یا روسپیگری و بهرهبرداری جنسی.
سکانس عروسی و بسیار مهمتر از آن، سکانس همنشینی بیتا و روسپیان در پاسگاه پلیس به عنوان نقطهای از فیلم که این دوراهی بسان واقعیتی سهمگین چون سیلی به صورت بیتا و تماشاگر برخورد میکند، واجد اهمیت است. دو مسیری که در نهایت زن را چون یک کالا به دیگری عرضه میدارد و در این میان اختیار و انتخاب، به هیچ گرفته میشود. مسیری رو به تباهی که شخصیت اصلی را بهتدریج از یک شادی کودکانه و یک آرزومندی خام تهی میکند تا به جایی برساند که اندوه رخنه کرده در نگاه زن سپیدپوش رویاباخته و در سیطره روسپیان، چون زهری کشنده در رگهای تماشاگر خالی شود.
هژیر داریوش در اجرا نیز با سادگی سعی میکند در حد بضاعت، ساختاری هماهنگ با احوالات شخصیتها و مبتنی بر تصویر و سکوت خلق کند که همین اجرای متفاوت با پرهیز از احساساتگرایی معمول در درام و ملودرامهای ایرانی دهه پنجاه، از نگاه نقادانه کارگردان و نزدیکیاش به مدلی از سینمای اروپا حکایت دارد. فیلم با جوش و خروش ابتدایی بیتا، شاد و سرخوش شروع میشود و همزمان با خستگی و ناامیدی او از جنب و جوش میافتد و آرامتر پیش میرود. بیتا به لحاظ رویکردش نسبت به زن و نگاه دقیق و موشکافانهاش به مقوله آزادی و استحاله جامعه و هماهنگی اجرا با تم مرکزی فیلم، حتی در مقیاس تاریخ سینمای ایران، اثری کمنظیر است.
بیتا در تلاش برای دیگربودگی و در جدال دائمی با خود واقعیاش و زیر فشاری که جامعه سنتی به او تحمیل میکند تا در قالب مرسوم شکل بگیرد، به فروپاشی میرسد تا آب شدن تدریجی این شخصیت در این تغییر خام، اساس کار این فیلم را تشکیل داده باشد. تغییری که از ابتدای فیلم چه در باطن و چه در ظاهر شخصیت به وجود میآید و هر چه پیش میآییم، بیشتر نمایان میشود. خود ویرانگریای که با کوتاه کردن موها و حذف زیبایی ظاهریِ موردپسند جامعه و خانواده شروع میشود و به سکانس پاسگاه پلیس میرسد. دختری زیبا، غمگین و سراپا سپیدپوش که نوشخواری و مستی هم دردش را دوا نکرده است. نشسته در میان روسپیانی که او را از خود میدانند. اینجا دیگر بیتا چنان از نفس افتاده است که نمیتواند مثل زمانی که با توسل به تخیل و شیطنت خود را از محصور بودن در اتاق یا حضور در مراسم خواستگاری نجات میداد، رهایی پیدا کند. بیتا در سکوتی تلخ از جمع روسپیان بیرون میآید. جامعه این بار هم موفق شده است زن را وادار کند تا همان نقش کلیشهای مطلوب را بر عهده بگیرد. خورشید در خیابان طلوع میکند و بیتا چون پیکرهای غمگین رو به یک تنهایی ابدی و دور از آرزوهای ابتدای فیلم، زنی است مثل بقیه زنهایی که تفکر غالب میپسندد. چون یک ماهی سرخ کوچک در عمق دریاهای دور. در میان اجساد ماهیانی که روی آب شناورند. طعمههایی که به رسم اقیانوس تاریک تن دادهاند.