یک. من را نیز ببینید
مدتها پیش گفتوگویی از جویس کارول اوتس خوانده بودم که به همارزیِ زن بودن و امکان نامرئی بودن اشاره کرده بود. باید دوباره به سراغ آن گفتوگو بروم تا حرفش را دقیق مرور کنم، اما چیزی که یادم مانده، این بود که درواقع زن بودن امکان نامرئی شدن را گاهی فراهم میکند. چون مردان ما را نمیبینند، یا در واقع به حساب نمیآورند. این را زمانی گفته بود که منتقدانِ مرد وقتی آثار ادبی را تحلیل میکنند و دربارهشان مینویسند، چیزی از او یا کتابهایش نمیگویند، یعنی حتی در مقام رقابت هم از او یاد نمیکنند و درکل نادیده میگیرند و هیچ! حالا خانم جویس کارول اوتس با آن روحیه پرشوری که داشت، از این همارزیِ زن بودن و امکانِ نامرئی بودن برای بهتر نوشتن، بیشتر کار کردن و بیاعتنا به دیگران، راه خویش را رفتن و ساختن استفاده میکرد، پرتوان و پرامید.
من موقع خواندن این گفتوگو یادم آمده بود که در روز اول دانشگاه، سالها پیش از خواندنِ این گفته، این تعبیرِ نامرئی بودن را پیش خودم تکرار کرده بودم. فضای دانشکده ما در آن زمان که تازه به نسبت سالهای گذشتهاش خیلی بهتر شده بود، بسیار مردانه بود. دانشجویان و اساتید مرد در مقایسه با زنان جمعیتی چشمگیر داشتند، که البته سالیانِ سال یکی از مهمترین ویژگیهای دانشکدههای فنی و مهندسی همین بود، تا جایی که بعضی حوزههای تحصیلی و کاری فقط از آنِ مردان بود. روز اول که جلوی دانشکده راه میرفتم، با خودم تکرار میکردم که باید قدمهایم را طوری بردارم که مرئی شوم. با دوستان دخترم به شوخی میگفتیم گامهایمان را باید کمی محکمتر برداریم تا دیده شویم. همان هفته اول برای انتخابات نمایندگیِ دانشجویی وقتی دیدم که تمام کاندیداها از میان همکلاسیهای پسرم هستند، دلم خواست که موازنه را بر هم بزنم و از سر خوششانسی رأی هم آوردم و شاید هیچوقت آن لحظههای کوتاهی را که از صندلی بلند شده بودم تا اسمم را روی تخته بزرگ سبز رنگ کلاس 238 بنویسم، یادم نرود.
ما نامرئی نیستیم، حتی اگر نخواهید ببینید. این دیده شدن و نشدن در فرهنگ ما نسبت به آنچه بر زنان میرود، دقیقاً در دو ساحتِ معنایی و لغوی به کار میآید. علاوه بر نادیده گرفتن، در فرهنگ ما زنان و مردان غریبه و حتی گاهی آشنا وقتی با هم حرف میزنند، حتی به چشمهای هم نگاه نمیکنند. همیشه از این بیزار بودم. از این نگاه نکردنی که انسان را به ابژه تقلیل میداد. خاطرم مانده که در یکی از مهمترین اتفاقهای زندگیام که استخدام در شرکتی بزرگ بود و اتفاقاً قرار بود جنسیت جای تخصص را بگیرد و نیروی مرد استخدام کنند، فقط و فقط به این دلیل امتیاز بیشتری آوردم که به گفته مدیرم، توانسته بودم با اعتمادبهنفس در چشم تکتک آدمهایی که از من مصاحبه میکردند، نگاه کنم. از آن محفل مردانه نمیترسیدم. از اینکه قرارشان این بود در مهمترین واحد شرکت نیروی مرد استخدام کنند، نمیترسیدم. دوست داشتم وادارشان کنم که من را ببینند. کدام زن است که این حسِ نامرئی بودن را تجربه نکرده باشد؟
گاهی میشود مانند خانم جویس کارول اوتس بیشتر کار کرد و اهمیت نداد تا دیده شدن در سطحی دیگر شکل بگیرد، گاهی هم میشود فریاد کشید که من را نیز ببینید، و گاهی میشود مسیرِ دیده شدنِ دیگرانی را که خستهتر هستند، یا شرایط فریاد ندارند، هموار کرد. تلاقیِ این لحظهها که زنی میخواهد میان محافل مردان به عنوان یک انسان دیده شود، دریچههای شگفتآوری را پیش چشم باز میکند؛ دریچه درکِ تبعیض. در واقع راهی یا منظری را میگشاید. رفتهرفته برای من معیار و سنجشِ اعتباری ساخته شده بود که ببینم کجاها یک زن را نمیبینند و کجاها با این ندیدنها، زنان را حذف میکنند. این دریچه را همیشه در زندگیام باز خواهم گذاشت.
دو. من را نیز بخوانید
زمانی دوست داشتم نسبت به سه کتابی که در سالهای خیلی دور خوانده بودم، ادای دینی داشته باشم؛ «ماه و شش پشیز»، «بار هستی» و «وانهاده». حالا از اینکه نامشان اینجا آمده است، خوشحالم. این کتابها در زندگی من بسیار مهم بودند. هر کدام در تدارک ساختن بخشی از روابط من با دنیا مؤثر بودند. در سالهایی به دادم رسیدند که نیاز داشتم چیزی را درون خودم تغییر دهم و انگار بهتنهایی قادر نبودم و منتظر محرکی شبیه جادوی کلمههای آن داستانها بودم. سالهاست سراغشان نرفتهام و نمیدانم با دریافت و درک امروزم چه حسی خواهم داشت و با توجه به تجربه این سالیان، برداشت و فهمم چه خواهد بود، اما در آن دوران که حالا دیگر بسیار دور است، راهگشایی بود برای من تا در شکل دادن روابطم با مردان و حتی زنان جورِ دیگری نیز بتوانم تجسم کنم. هر کدام انگار جهانی دورتر را برایم تصویر میکردند که نسبت به آن هراس داشتم. وضعیت و موقعیتی ترسیم شده بود که پیچیدگیها و ضعفها و قدرتهای آدمی را آشکار کند. من چقدر زنان را میشناختم؟ آن زنانی را که از نظرگاهِ «ماه و شش پشیزِ» موام روایت میشدند، ترزا و سابینا و مادر را، زن وانهاده دوبوار را، اینها شبیه چه کسانی بودند؟ اصلاً برای اینکه بتوانم خوب بخوانم، باید چه کنم؟ و از آن مهمتر، برای اینکه خوبتر آنها را به دیگران معرفی کنم، چه؟ میکوشیدم نقطهضعفها را در جایی خارج از حیطه قدرت یا دانش خودم بهتر بشناسم.
«وانهاده» را بعد از «جنس دوم» خوانده بودم، و چه اتفاق خوشایندی! چون زنان در داستانهای سیمون دوبوار با آنچه در جنس دوم نوشته، تفاوتهایی دارند از جنسِ تفاوتهایی که به شکلی ملموس در زندگیِ ما جاری است. زنانی واقعی از گوشت و پوست و خون در داستانها و فیلمهای ماندگار به تصویر میآیند که بازتابِ روایتی از راویان زن/ خودِ ما هستند. آرامآرام رابطه خودم و جهانِ آثار را میساختم. من به درون شخصیتهایی کشیده میشدم که دوست داشتم دربارهشان با آدمها حرف بزنم. از وجوه شخصی و اجتماعی زنان حاضر و غایب بگویم و این ارتباط قویتر از آنی بود که فقط در گفتوگو با فرد درآید. شخصیتر و درونیتر بود. اینجور وقتها اگر نوشتن نباشد، جهان خفهکننده و فلجکننده میشود. در حقیقت شکل دیگری از نوشتن را در خودم پیدا میکردم. نوشتن از آثاری که دوست دارم به مثابه ارتباطی دو طرفه با اثر، آدمهایش و جهانش، انگار نامههایی بود برای خودم و راهی به سوی شناختِ کاملتر درون و بیرونم. کشف پیچیدگی کاراکترها و در عین حال تماشای جنبههای سادگیِ مغفولماندهشان.
اولین باری که عمیقاً دوست داشتم درباره زنانِ یک فیلم بنویسم، وقتی بود که سکوت برگمان را دیده بودم. ترکیب تمام چیزهایی که کمکم داشتم از پیچیدگی و سادگی آدمها یاد میگرفتم، در جنبههای متفاوتِ زنانِ آن فیلم که انگار پیدا و پنهان در هم ادغام شده بودند، آشکارا نمایان بود. دلم میخواست با نوشتن مسیرِ تعبیر رویاهای خودم را هموار کنم. شبیهِ سِیری به درون خویش. در حقیقت کاری که آثارِ جاودانه با آدمی میکنند، این است که جنبههای گوناگون حقیقت و نسبی بودن و مطلق بودنِ هستی را پیش چشم آشکار میکنند. میلی تازه داشتم برای کشفِ درون انسانها. با نوشتن و از آن مهمتر با نوشتن از زنان تکهتکههای وجود خودم را، مادرم را، مادربزرگم را و تاریخم را میشناسم. در این لحظهها عمیقاً خودم هستم. مثل بازیگری که کس دیگری را در وجود خودش پیدا میکند و آن را بیرون میکشد، من نیز کس دیگری را در وجود خودم پیدا میکنم و بیرون میکشم. این مهم است. حرکتی جاری در جهان است میان واقعیت و رویا. کسی که چیزی میسازد، تجربههای خودش را به اثر میبخشد، رنجهایش را، ترسها، ملال، خوشیها و سرگردانیهایش را، شناختِ این تجربهها، کشفِ آن چیزی که خالق اثر از آنِ خودش کرده و اضافه کردنِ تفسیری بر آن جهان گستردگیِ ارتباط میان آدمیان و شناخت آنان است.
هیچ حسی خفهکنندهتر از این نیست که آدمی بخواهد فریاد بکشد، اما نتواند. بخواهد از حق بگوید و راه گلویش بسته باشد. گرفتاری زنان در این جامعه به سیکل معیوبی میماند که برای رفع و حلش راهی به جز گفتن و مدام گفتن نیست. زنان را بخوانید! این بسترِ مردسالار را که در چرخهای ناقص زنان را حذف میکند، بشناسید. آرزوی من این است که زنان خسته نشوند و نوشتن از زنان یکی از انگیزههای من در راهِ خسته نشدن است. وقتی به تکتکِ مفاهیم بنیادین میاندیشیم و نسبت آنها را با زنان/ مردان/ جامعه میسنجیم، تازه میفهمیم که ما در جامعهای که آدمها را به خاطر جنسیتشان به فرودست و فرادست تقسیم میکند، کجا ایستادهایم و چقدر تا آگاهی و مفهومی به نام انسانیت فاصله داریم. رفت و برگشت کشاکشِ این مسیر از دغدغههای کسی است که میخواهد درباره زنان بخواند و بشناسد. در جامعه سرشار از تبعیض همواره باید از راههای شناخت سخن گفت و مشکلات و معضلات را نشان داد.
سه. ما را نیز بشنوید
عکسی از دختری زیبا اهل افغانستان داشتم که عکاسش استیو مککری بود. همان عکسی که به مونالیزای جهان سوم شهرت دارد. همان دختری که خیره به دوربین به تمام جهان مینگرد. عکس در یکی از صفحههای یکی از دفترهایم چسبیده بود و کنارش نوشته بودم: من را میشنوید؟ عکس، زیبایی و حزنِ توأمان بود. تفسیر من بر آن تصویر این بود که ظرفیتم برای شنیدن صدا و حرفِ او از فرسنگها این سوتر چه میزان است و آیا واقعیتِ پشت دوربینها و کلمهها را میتوانم بهروشنی بشنوم یا نه. درگیری ذهنیام با زنان در سینما نیز از همین جنس است. از جنسِ گستردگیِ قصهها و صداهایی که باید گشوده شوند، که هر بار دوست داشتم خیال کنم راهی برای شنیدنِ صدای کاراکترها که نابرابری را فریاد میکشند، برقرار است. سیمون دوبوار گفته بود که دنیا مردانه بازنمایی میشود، درواقع مردان جهان را با دید خودشان توصیف میکنند، البته که این حرف به خودی خود ایرادی ندارد. چون آدمی اغلب جهان را از نگاه خودش وصف میکند، اما آنچه در ادامه گفته او آمده دردسر اصلی است؛ اینکه مردان این توصیف را با حقیقتِ مطلق یکی میدانند.
درواقع وقتی مردان/ جامعه در یک سو جهانِ توصیفشده از منظر مردان را حقیقت میپندارند، قانونِ وضعشده در آن اجتماع هم ماهیتی ضدزن پیدا میکند. از قوانینِ بدویِ یک جامعه ایدئولوژیزده تا قانونهای قراردادی جوامع کوچکی که همچنان نگاهی برتریجویانه به زن دارد، و اینگونه است که در هر زمینهای و مفهومی ابعادِ آنچه بر زنان میگذرد، بسیار پیچیدهتر و دردناکتر است. مواجهه با مشکلاتِ رفته بر زنان به خاطر پشتوانه عظیمِ تاریخیاش از اساس ماهیتی متفاوت دارد. و شاید آنچه در این مواجهه بیش از هر چیزی مهم و کارآمد به نظر میرسد، درکِ گستردگی و گوناگونی مشکلات زنان است.
همیشه با خودم تکرار کردهام که آدمی نباید تجربیات خودش را تعمیم دهد. برای اینکه صدای دیگری را واضحتر و رساتر بشنود، باید بکوشد تجربه آن دیگری را به مختصاتی دیگرگون ببرد تا تجربه خودش را حقیقت تمام زنان نپندارد. اگر زنی به عنوان یک زن در خانه و جامعه آسیب ندیده، تجربهاش منحصر به اوست و وقتی در جایگاهی میایستد که میخواهد از حقخواهی زنان حرف بزند، باید تمام و کمال خودش را دردآشنا با وضعیتِ دیگری قرار دهد. برای شنیدن و رساندنِ صدای دیگران درک موازنه ضعف و قدرت در بسترِ موقعیتی که شاید فرسنگها از ما دور باشد، ضرورت است. نوشتن درباره زنان، از شربتگلِ عکس استیو مککری تا صاحبِ «اتاقی از آنِ خودِ» ویرجینیا وولف، گستردگیِ بیمرزی است که انسان و جامعه و مسئولیت فردی را به هم پیوند میزند. ما وقتی از زنان حرف میزنیم، در واقع ناگزیر هستیم جدا از وجوهِ فردی او مفاهیمِ عظیمی چون تبعیض یا نابرابری و بیعدالتی را نیز در پس ذهن مرور کنیم. ترکیبِ وجوه فردی زنانگی و درهمتنیدگی آن با مشکلاتِ بیرونیِ اجتماعی/ فرهنگی تکثیرِ صداهای متفاوت است. شنیدنِ صداهای حاضر و غایب است، وسیع و توأمان پیچیده و پرقدرت.
من دوست دارم با زنان همراز باشم. با خواهرانم، مادرانم، دخترانم. انگار که فرصتی به من میبخشند تا از دلِ این همراهی جهانهایی چند لایه را تخیل کنم و هیچ درد و اندوهی را به دایرهای محدود تقلیل ندهم. نوشتن درباره زنان شناور شدن در تجربهای بیکران است. راهی است برای کشف درون و رسیدن به حسهایی چون همدلی و تمام و کمال گوش بودن و تسلی بخشیدن و تسلی دیدن. انیس واردا میگوید (نقل به مضمون): «سینما بدون ارزشهای واقعی فمینیستی، صرفاً پردهای است برای نمایش مردسالاری و اینکه ما باید برای برابری تلاش کنیم.» جای سینما بگذاریم: زندگی، حیات اجتماعی، پیرامون ما، خانه و شهر و سرزمینمان. فمینیسم یعنی حقخواهی و تلاش برای برابری. اگر از این منظرِ حقخواهی دنیای اطراف را ببینم و بشناسم و تفسیر کنم، یعنی گوشهای از سهم خود را در این جهان شناختهام و در این شناخت میتوانم امیدوار باشم که خودم را گاهی از نو بازتعریف کنم و انگار که با این گامهای کوچک و در این تجربه رفت و برگشتِ مداوم تلاش کنم بیداد و نابرابری را تاب نیاورم.