ما هیچ نمیدانیم. تنها مردی نتراشیده و آواره را میبینیم که در دل لانگ شاتهای روبی مولر از صحرای خشک و ترکخوردهای که یادآور لوکیشن وسترنهای جان فورد است، بیوقفه راه میرود. یک پرسهزنِ تماموقت که خاک تگزاس را در پی یافتن محلی که نطفهاش در آن جا بسته شده، زیر پا میگذارد. کمی بعد که برادرش او را در کلینیک پزشک آلمانی پیدا میکند، متوجه میشویم او هم مثل ما هیچ نمیداند. تنها چیزی که میفهمیم، این است که مرد (هری دین استنتون) تراویس نام دارد، چهار سال پیش زن و بچهاش را ترک کرده و به هیچکس هم از علت این رفتن، چیزی نگفته است. حالا ما و خانواده برادر تراویس چون جمعی ناآگاه، دنبالهرو مرد آواره میشویم، بلکه بخشی از این راز چهار ساله، برای ما روشن شود. تراویس اما تا پایان فیلم ما را حیران و مشتاق به دنبال خود میکشاند تا درنهایت قصهاش را رو به همسرش جین (ناستازیا کینسکی) که دومین فرد آگاه داستان است، بازگو کند.
تراویس: «این قصه درباره دو نفره. اونها همدیگه رو دوست داشتن. دختر خیلی جوون بود. حدود، گمونم ۱۷ یا ۱۸ سال داشت و مرد حسابی پیرتر از اون بود. مرد یه جوری زمخت و خشن بود. دختر خیلی خوشگل بود، میفهمی؟»
پاریس تگزاس قصه شکست عشق و حیرانی بعد از آن است. داستان عشق پرشور و دیوانهوار تراویس به جین که از فرط علاقه به سمت آزار و آسیب متمایل و زیر سایه این جنون، ذره ذره نابود میشود. تراویس زنش را عاشقانه دوست دارد، اما این عشقِ تمامیتخواه، بلای جان این وصال ناهمگون است. عشقی که بهتدریج به بیماری تبدیل میشود و خشونتی غیرقابل مهار از دل آن بیرون میزند. خشونتی که تراویس به واسطه آن سعی در کنترل احساس جین دارد و میکوشد با توسل به آن، انحصارطلبی بیمارگونه خود را در راه حفظ محبوبش به کار گیرد. درنتیجه از دل این خشونت، شک به هر رفتار جین زاده میشود و حسادتی که عشق را از چرخه طبیعی خارج کرده، چون گیاهی خزنده تمامی آن احساساتِ روزگاری لطیف و عاشقانه را در خود فرو میبرد.
تراویس: «اونها راستی راستی شاد بودن و مرد، خیلی زنش رو دوست داشت، جوری که بیشتر از اون ممکن نبود. وقتی روزها میرفت سر کار، میدید که نمیتونه از زنش دور بمونه… بنابراین کارش رو ول کرد، فقط به این خاطر که پیش اون باشه. وقتی پولشون تموم شد، یه کار دیگه گرفت، ولی باز هم کارش رو ول کرد. اما خیلی زود، زن نشون داد که نگرانه.»
تراویس گمشدهای است که در اوایل فیلم جسمش را برادرش پیدا میکند، اما روحش هنوز سرگردان و آواره به نظر میرسد. مردی گریزان از خانواده که حالا باید با پسر هشت سالهاش روبهرو شود، خود را به عنوان پدر به پسری که هیچ خاطرهای از او ندارد، بقبولاند و با جامعه آشتی کند. رفتار تراویس اما نشان از بدویتی دارد که ثابت میکند این مرد واقعاً با اجتماع بیگانه است. خلقوخو و ظاهر زمخت تراویس، همان چیزی است که خودش هم به آن اعتراف میکند. در این میان آن، همسر برادرش، با مهربانی، نوازش و تزریق امید سعی در اهلی کردن تراویس دارد و موفق میشود میلِ بازگشت به جامعه را درون او شعلهور کند. در بازبینی فیلمهای خانوادگی، زمختی تراویس در برابر لطافت و نرمی جین بیشتر خودش را نشان میدهد. همین معترف بودن به ناهمخوانی و تفاوت است که سالها پیش، حسادت را در وجود تراویس شعلهور کرده و باعث شده بهتدریج شکاکیت جای اعتماد و اطمینان را بگیرد و زمینه را برای بروز کنترلگری، انحصارطلبی، سلطهجویی و بعد هم اعمال زور و خشونت فراهم کند.
تراویس: «مرد فکر میکرد زن مخفیانه مرد دیگهای رو میبینه. یه روز مرد از سر کار اومد خونه و زنش رو متهم کرد که روزها رو با کس دیگهای میگذرونه. بعد سرش داد کشید و شروع کرد به شکستن و به هم ریختن چیزهای توی واگن.»
اعمال زور و نشان دادن قدرت فیزیکی از طرف عاشقِ بیمار، برای به زانو در آوردن معشوق که از همانندسازیِ بیمارگونه بستر زندگی عاشقانه به میدان نبرد سرچشمه میگیرد، بهناچار به این نتیجه منجر میشود که در ذهن مرد سلطهگر برای بودن و دوام آوردن در رابطه/نبرد عاشق باید به عنوان برنده و معشوق در نقش بازنده تعریف شود. درنهایت با تسلیم کردن زن که نتیجه همین تفکر غلطِ عشاق تمامیتخواه در برههای از زندگی عاشقانه است و با توجه به خیالهای اغلب واهی که نسبت به وفاداری محبوب خود با مدلسازی اشتباه از رابطه یک سویه در سر میپرورانند، این اختیار را به خود میدهند که مانع از تصمیمگیری زن/ معشوق به عنوان یک فرد برای ماندن یا ترک گفتن رابطه شوند. جین با تولد پسرش حس میکند امکان آزادی از او گرفته شده و حالا باید در خانه، اسیر مرد و فرزندش باشد. پس در رویاهایش خواب فرار از این دوزخی را میبیند که مرد زمخت برای او تدارک دیده است. اینجا هم مرد سلطهگر وقتی میبیند در نتیجه خشونت زیاد و عدم درک و فهم از مقوله عشق و شناخت ناکافی نسبت به حق زن در پذیرش یا عدم پذیرش این عشق، معشوق روزبهروز از او دورتر میشود، حتی سعی میکند در خواب هم او را کنترل کند و رویاهای او را به تسخیر خود درآورد. تراویس میخواهد خیال را هم به زنجیر بکشد و کمی بعد با بینتیجه دیدنِ افسار زدن بر آرزوی فرار، زن را به اجاق میبندد و سعی میکند همه چیز را با هم در آتش بسوزاند.
تراویس: «… مرد میدونست که باید مانع از فرار زن بشه، یا زن برای همیشه از پیش اون میره. بنابراین اون یه زنگوله گاو به قوزک پای زن بست که هر وقت شب خواست از تخت پایین بیاد، صداش رو بشنوه. اما زن یاد گرفت که با چپاندن یک لنگه جوراب توی زنگوله، صداش رو بگیره. یه شب وقتی که جوراب از توی زنگوله بیرون افتاد، مرد بیدار شد و دید که اون داره سعی میکنه به طرف بزرگراه بدوئه. گرفتش و کشیدش توی واگن و با کمربندش اونو بست به اجاق. همونجا ولش کرد و خودش برگشت توی رختخواب، دراز کشید و به صدای جیغ اون گوش میداد.»
تراویس در میانه شعلههای آتش به خود میآید، پشیمان و حیران از خشونتی که اعمال کرده و به واسطه دامن زدن به آن گسل عمیق باعث فروپاشی خانواده شده، خانه را ترک میکند تا در یک خودشناسی زجرآور، علت این ویرانگری را بفهمد. اینجا علاوه بر جین که از آزارهای تراویس آسیب میبیند، خود مرد هم تن به آوارگی میدهد، چراکه خشونت اعمالشده بر روان فرد آزاردیده میتواند فرد آزارگر را هم تحت تأثیر قرار دهد و به فروپاشی روحی بکشاند. سام شپارد به عنوان نویسنده فیلمنامه، تراویس را به نکوهش و سرزنش خود وامیدارد تا به عقوبت گناهی که مرتکب شده تا ابد آواره و تنها بماند و جایی در خانواده نداشته باشد. پس در ساختاری اپیزودیک، وقتی آوارگی ابتدایی با بازگشت به خانه و دوستی با پسرش خاتمه پیدا میکند، تراویس کمی آرام میگیرد تا در مرحله دوم بتواند با جین همصحبت شود و گفتوگو شکل بگیرد. اینجا مرد خطاکار در اتاقی که بیشباهت به جایگاه اعتراف در کلیسا نیست، به گذشته و اتفاقات شومی که رقم زده، سفر میکند و پرده از راز سالها پرسهزنی برمیدارد. درحالیکه جین در نمایی پشت به او، بهسان کشیشی سیاهپوش که میتواند روح فرد پشیمان را از زیر بار سنگینی گناه آزاد کند، میگوید کار اصلیاش گوش دادن به درددل مردهاست، پس پای صحبتهای تراویس مینشیند و با او گذشته دردناکش را مرور میکند؛ وقتی که مرد محتاجِ گفتن است و زن نیازمند به شنیدن و شاید که بخشیدن.
تراویس: «مرد برای اولین بار آرزو کرد ای کاش میتونست بره، خیلی دور. دلش میخواست در یه سرزمین پهناور گم بشه؛ جایی که هیچکس اونو نشناسه. جایی بدون زبان، بدون خیابون. اون خواب چنین جایی رو دید، بدون اینکه اسمش رو بدونه و موقعی که بیدار شد، توی آتیش بود. شعلههای آبی، ملافه رختخوابش رو میسوزوند. از توی شعلهها به طرف اون دو نفری که دوستشون داشت، پرید… اما اونها رفته بودن.»
ویم وندرس در موقعیتی طعنهآمیز و تلخ، یک زن تنها و آسیبدیده را در جایگاه شنونده سخنان مردان مینشاند، آن هم در شرایطی که جین از بندهایی که تراویس برای حفظ او به دست و پایش بسته بود، خلاص شده است. در یک شیءوارگی کامل، باز هم باید در قفسی شیشهای برای مردان به نمایش درآید، چشم چرانی جامعه مردانه را سیراب کند و به وقتِ صحبتِ مردان چشمچران، سراپا گوش باشد. پس از رفع ابهام تماشاگر از علت این پرسهزنی چهار ساله، تراویس با رساندن مادر و فرزند به یکدیگر در صدد جبران خطاهای پیشین بر میآید، اما از آنجا که گذشته چون بختکی شوم بر سر او سایه انداخته و از ترس اینکه مبادا با بودنش در خانواده باز هم خطاهای گذشته را تکرار کند، چاره کار را در نبودن و آوارگی ابدی میبیند. تراویس جین را به هتل محل اقامت پیتر میآورد، اما وندرس از تصویر کردن این دو در کنار هم پرهیز میکند، مگر وقتی فاصلهای مثل شیشههای اتاق ملاقات بینشان وجود داشته باشد. تنها جایی که ما تراویس و جین را در کنار هم و دست در دست یکدیگر میبینیم، همان تصاویر سوپر هشت فیلم خانگی است که چون رویایی دور از دست در خیال تراویس به نمایش درمیآیند. حالا تراویس تنها و در زیر نوری سبز در فضایی روحانی که بر بخشودگی و پاکیزه شدن روح عاشق بیمار از خشونت گذشته دلالت دارد، وصال جین و هانتر را تماشا میکند. کمی بعد چون اتان ادواردز در شاهکار جان فورد که درهای ورود به آرامش خانواده به رویش بسته شد، زن و فرزندش را ترک میکند و تا ابد آواره میماند، چراکه سالها پیش شانس عاشق بودن را برای همیشه از دست داده است.