فصل سرد زمستان در جنوب فرانسه جسد زن جوانی در خندقی یخزده پیدا میشود. هیچ کس سراغ او را نمیگیرد و ظاهرا کسی او را نمیشناسد اما صدای راوی (انیس واردا) ما را به دیدن فلاشبکها دعوت میکند و از طریق فلاش بکها و مصاحبههای کوتاه، هفتههای آخر زندگی او را ردیابی میکنیم. او زنی تنها و ظاهرا ولگرد است که به تنهایی چادرش را برپا میکند و با زنان و مردان مختلف اختلاط میکند. با مردان همبستر میشود یا با آنها مواد میکشد. گاه نیز در حد بخور و نمیر کارهای کوچکی را تقبل میکند. در کنار کارگری تونسی به هرس درخت مو میپردازد. با زن و شوهری چوپان همخانه میشود. با محققی گیاهشناس برای نجات درختان چنار همراه میشود. با پیرزنی به باده خواری میپردازد و در نهایت در تنهایی و سرما میمیرد. راوی میگوید: «به نظر میرسید او از دریا آمده است.» و ادعا میکند که جذب راز و رمزهای ماههای آخر این غریبه جوان شده و شهادت افرادی که او را دیدهاند، جویا شده است. بهرغم تمامی شهادتها اما نمیتوان او را شناخت. با اینکه بسیاری با او صحبت کردهاند، به او غذا و سرپناه دادهاند، با او سیگار کشیده و مشروب نوشیدهاند، حتی با او همبستر شدهاند، کسی نیست که بگوید به واقع او را میشناخته است، حتی از اسم او هم مطمئن نیستند، چه برسد به انگیزههایش برای برگزیدن خانهبدوشی و آوارگی، آنهم در فصل سرد زمستان.
سناریو به درامی از تصاویر تبدیل میشود: اتاقهای تاریک و متروکهای که مونا (ساندرین بونر) در آنها پناه میگیرد، خانههایی پرنور که از آنها طرد میشود و همه این واقعیتهای پراکنده بالاخره مخاطب را به تصویری از این زن جوان دعوت میکند و در نهایت و پس از شنیدن و دیدن تمامی شهادتها و فلاشبکها مخاطب میتواند تصویری نسبتا قابل قبول از آنچه بر مونا گذشته، به دست آورد. گرچه پرسشهای بسیاری بیجواب میماند. مخاطب میفهمد که او در خانوادهای از طبقه متوسط به دنیا آمده، منشیگری میداند اما از کار منشیگری متنفر است و برای رها شدن از دست «روسا» به جاده زده است. اما فقط مسئله کار، منشیگری و تحکم «رئیس»ها نیست که او را فراری داده، او از هرآنچه که مقیدش کند، از آنچه که زندگی اجتماعی و مدنیت به او تحمیل میکند، گریخته است: از گردن گذاشتن به قانون، از کار کردن، از تعهد داشتن، مسئولیت پذیرفتن، ایجاد ارتباط پایدار و جدی، حتی از حمام کردن. او به زعم خود «آزادی» را برگزیده است. در صحنهای از فیلم پسر جوانی با حسرت شیوه زندگی او را میستاید. کسی میگوید: «او آزاد است». دیگری میگوید: «او مرا میترساند، چون مرا پسمیزند.» شاید هم ترس آنها از بیقیدی او، از بینیازی اوست. او نه جاهطلبی دارد، نه در آرزوی اندوختن ثروت است و نه حسرت زندگی خانوادگی و یا رابطه عشقی دارد و این بینیازی، خیلیها را میترساند. نیازهایش ظاهرا بسیار ابتدایی و غریزی است، درحدی که زنده بماند، میطلبد یا تن به کار میدهد. ارتباطش با دیگران بسیار سطحی وبیرمق است، نه عمق دارد، نه تداوم. نه تعهدی احساسی میکند و نه وابسته میشود. با همه اینها بارها مخاطب از خود میپرسد: آیا مونا آزادهی مصمم است یا فقط روحی از دست رفته و سرگردان؟
با اینکه به نظر میرسد تصویری بیطرفانه و بدون قضاوت از چند هفته آخر زندگی این دختر جوان به مخاطب ارائه شده اما واقعیت این است که کارگران و شاید هم مخاطب سرنوشت محتوم او را پیش بینی میکند. در گفتگویش با چوپانی هیپی که فلسفه خوانده است و مدتی به او پناه میدهد، چوپان او را از تداوم آن نوع زندگی برحذر میدارد و میگوید “اگر میخواهی زنده بمانی این نوع زندگی را ادامه نده” و به او هشدار میدهد که اگر «آزادی» را برگزینی در تنهایی خواهی مرد. و این پیشبینی به تدریج محقق میشود. روایت در بین شخصیتها به عقب و جلو میرود، در حالی که همه ما را به سمت مرگ او میکشاند. دختر روز به روز فروتر میرود؛ فقیرتر، ناتوانتر، تنهاتر و ناامیدتر میشود تا روزی که همچون حیوانی گرسنه و بیصاحب در تنهایی، سرما و گرسنگی سرانجام به گریه میافتد و در نهایت تسلیم مرگ میشود. بازی دوربین بر چهرهی خارقالعاده و مرموز قهرمان با هدف نشان دادن این استحاله است: چهرهای با چشمان درشت و شفاف که فقط باید تمیز شود، متعلق به زنی سرسخت و جنگ طلب، با موهای آشفته و ناخنهای سیاه و دستهای چرکین، بدون سقف و گریزان از قانون دنیای متمدن با کولهپشتی و چادر که هرجا بخواهد اطراق میکند. قوانین خاص خود را دارد: کار در حد نیاز، آزادی از هر گونه قید و بند. این چهره اما بتدریج استحاله مییابد. کولهپشتی و وسایل دیگر ناپدید میشوند، لباس و کفش برتنش زار میزند، چهره سرسخت و مقاومش سرد و سنگی میشود تا بالاخره از حرکت باز میایستد. عصبانیت دفاعی مونا در مقابل کارگر تونسی که به او قول داده بود، پناهش بدهد و بعد به خاطر مخالفت همقطارانش مجبور شد بیرونش کند، نشان میدهد که زن جوان افزون بر مشقتهایش برای بقای جسمانی، اسیر تنهایی خویش است و بهرغم سرسختی ظاهری، ترحم مخاطب را برمیانگیزد. در این استحاله به تدریج چشمان باشکوه، بدن سفت و ورزیده و روح سرکش و سرسخت او در تنشهای زندگی: یافتن غذا، و آزمایش سخت یافتن جایی برای خواب شبانه و تنهایی، فرسوده شده و او را از پای درمیآورد.
فیلم داستان خاصی است از شخصیتی ویژه، شرح حوادثی است که بر این شخص میگذرد، بدون اینکه بدانیم او به چه میاندیشد و چرا این شیوه زندگی را برگزیده است. روایت به ظاهر چیزی فراتر از خود برای گفتن ندارد اما وقتی آن را درونی میکنیم، پرسشها و مسائلی اساسی برایمان طرح میشود. با خود میاندیشیم: ما که ظاهرا بر قوانین و مناسبات زندگی اجتماعی گردن نهادهایم، ما که روابط متعددی در زندگی داریم، خانواده داریم و … چقدر با دیگر انسانها احساس پیوستگی داریم؟ چند نفر از آن همه آدمی که با آنها سروکار داریم، به واقع ما را شناختهاند؟ ما خود چقدر دیگران را میشناسیم؟ آیا همه آنچه که از ما یک جامعه، اجتماع و یک نوع میسازد، توانسته است تنهایی ما را به حسی از تعلق، همدلی و همراهی تبدیل کند؟ آیا شیوهای که مونا برای زندگی برگزیده، عصیانی علیه ناکارآمدی جامعه و مناسبات آن در جهت ایجاد حس تعلق و شادکامی با حفظ فردیت و استقلال انسانها نیست؟ تلاشهای مونا را میتوان عصیانی علیه تمامی ناسازگاریهای اجتماعی با محیط، هستی و انسان تعبیر کرد. انیس واردا با به تصویر کشیدن زندگی یکی از «ما» انسانهای کنونی، دنیایی چنان واقعی آفریده است که نمیتوانیم آن را نادیده بگیریم. در این دنیا همه ما سرگردانیم، همه ولگردها و آوارههایی هستیم که حتی ولگردی و آوارگی را هم خودمان انتخاب نکردهایم!
اما آیا راهی که مونا برگزیده بود او را به «رهایی» میرساند؟ چرا برای رهایی به جای همدردی، همدلی، عشق، پیوند و یگانگی با هستی و انسانها، ناسازگاری، عصیان، سرسختی، جدایی و دوری را برگزیده بود؟ او میگریخت. مبارزه نمیکرد. او تمامی نیروهای حیاتی: عشق و همدردی، ابراز وجود، خلاقیت را واگذاشته بود. او هم همچون دیگران برای نیازهایش میجنگید اما هم نیازهایش حقیر بود و هم جنگهایش. او نمیتوانست از «خود» و نیازهای «خود» فراتر رود. آیا از طریق راهی که او برگزیده بود، یعنی صرفا نفی و انکار «همه چیز» به رهائی خواهیم رسید؟ آیا رهایی با پذیرش مسئولیت و مواجه و مقابله با «همهچیز» و تغییر آنها نیست؟ او به جنگ خود رفته بود اما حتی در جنگ با خود نیز نتوانست به فردیت و بیهمتایی خود نائل شود. چرا که نمیتوانست از خودش، از آنی که هست، از آنچه که به ارث برده، آنچه که به عنوان نوع، به عنوان «موجودی اجتماعی»، به عنوان یک زن آموخته و یا به او تحمیل شده بود، بگریزد. آیا آنچه ما را اسیر کرده، فقط خارج از ماست؟ آیا دشمن درونی خود را میشناسیم؟ آیا با نفی و انکار آنچه که در خارج ماست، میتوانیم به آزادی و رهایی برسیم؟ آیا بدون رهایی از ترسها، حقارتها، اضطرابها و آنچه در ناخودآگاهمان انبار شده به رهایی خواهیم رسید؟ آیا میتوانیم از نیازهای طبقاتی، جنسیتی، نژادی خود فارغ شویم؟ و این «انسان فینفسه» چیست که میخواهیم به آن برسیم؟ آیا اساسا چنین پدیدهای وجود دارد؟ و بالاخره اینکه آیا به تنهایی میتوان به رهایی رسید؟ به تنهایی میتوان تبدیل به «انسانی آزاد» شد؟ آیا حل تعارضات فردی بدون حل تعارضات جهانی عملی است؟ آیا بر ارتباط متقابل این دو واقفیم؟