ربع قرن از خاطراتی که خواهید خواند، گذشته است. در آن روزگار کمابیش همه چیز جرم بود؛ فیلم دیدن، کتاب خواندن، نوشتن و مهمتر از همه زن بودن! و اگر زنی جوان، قلم به دست، عاشق فرهنگ و سینما با داعیه فمینیست بود، دیگر جرمی نبود که از آن بهآسانی بگذرند. رحم و مروتی، حتی در هفتههای نزدیک به انتخابات، هم در بین نبود. همیشه و همه جا خطر بود. روزگاری بود که به جرم شاعر یا مترجم بودن نامت به چشم برهمزدنی میرفت در سیاههای که بعدها به قربانیان قتلهای زنجیرهای شهرت یافتند. در چنین دورانی ما عاشقان سینما- که نوجوانیمان از ما دریغ شده بود- از طریق نقدهایمان با فیلمها و فیلمسازان محبوبمان گفتوگو و شاید هم درددل میکردیم. در آن روزگار جان انسانها فدای فیلم دیدن میشد. یادم هست در اراک در همان سالها جوانی که در کولهپشتیاش فیلم داشت، هنگام فرار از دست مأموران تصادف کرد و جابهجا از دنیا رفت! جوانی ۲۳ ساله که جرمش فیلم دیدن بود! منتقد فیلم بودن مترادف با طرفداری از فرهنگ منحط غربی بود و زندان کمترین تنبیه برای آنان بود که به عنوان مروج آن فرهنگ شناسایی میشدند! یادم است وقتی برای اولین بار آقای کریم امامی عزیز را در کتابفروشی زمینه ملاقات کردم، گفتند: «پس در کار خطیر مطبوعاتید.» از خطیر بودن کار مطبوعات در دهه ۷۰ شمسی میشود کتابها نوشت و نوشتهاند، اما من سه خاطرهای را انتخاب کردم که مشخصاً حکایت دارد از آسیبپذیرتر بودن دختری جوان و دستاندرکار آن حرفه خطیر. دختر جوانی که خوب اهل آهسته رفتن و آهسته آمدن نبود، حتی اگر گربه شاخشش میزد.
۱. دیدن این فیلم جرم است!
بعدازظهر روزی که قرار بود اولین جشن حافظ مجله دنیای تصویر برگزار شود، همراه دوستی از دفتر مجله بیرون آمدیم. ترافیک در میدان بیستوپنج شهریور (هفت تیر) سنگین بود و من داخل یکی از فرعیهای خیابان بهار پیچیدم. کمی که جلوتر رفتم، متوجه یک ماشین راهنمایی رانندگی/ نیروی انتظامی شدم که از سمت مقابل ورود ممنوع میآمد. چارهای جز راه دادن به او نبود. وقتی داشت از کنار ماشینم رد میشد، شیشه پنجره را پایین کشیدم و به راننده/سرباز وظیفه گفتم: وای به وقتی که بگندد نمک! تنها همین یک جمله!
افسری که کنار راننده نشسته بود، گفت: چی گفتی؟
با خونسردی در توضیح ضربالمثل گفتم: شما مجری قانونین و خیابون یک طرفه رو ورود ممنوع میاین و تازه من باید به خاطر خلاف شما کنار هم بکشم!
چیزی که گفت، باورکردنی نبود: بزن کنار! این ماشین دزدی گزارش شده!
آنجا بود که دریافتم «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد» یعنی چه.
ماشینم را زیرورو کردند و دو نوار وی.اچ.اس خداحافظ محبوبم و تلخیهای واقعیت از داشبرد ماشین بیرون کشید و گفت: اینها که مهر ارشاد نداره؟ باید بریم کلانتری.
کارت خبرنگاری و آخرین شماره هفتهنامه سینما را که در آن فیلمهای روز جهان را معرفی میکردم، نشانش دادم.
گفت: من تصمیمگیرنده نیستم. ماشین توقیفه و میره پارکینگ زرتشت. شما هم خودت با فلانی- نام سرباز یادم نیست- تاکسی میگیرین و میرین کلانتری خیابان میرزای شیرازی. منم با ماشین میام.
بدیهی است که او قبل از ما رسیده بود و رئیس کلانتری را پخته بود. چون به محض دیدن من گفت: باید فیلمها بازبینی بشه. الان هم مأمور نداریم برای این کار. فلانی (سرباز مذکور) خانم رو ببر زندان موقت، قبلش میتونه زنگ بزنه به خانوادهاش.
در زندان موقت کلانتری، با چند خانم جیببر و یک دختر خانم ۱۶ ساله که همسرش برایش مشتری جور میکرد، آشنا شدم. چند ساعتی با همبندیهای شوخ اما دلواپسم گذشت تا مادرم با به وثیقه گذاشتن سندی آزادم کرد.
دوستان سینمادوست میدانند که فیلم خداحافظ محبوبم ساخته چن کایگه، فیلم جمهوری اسلامی پسندی نیست! و من از وحشت بازبینی فیلمها تا روزها خواب نداشتم. بالاخره روز دادگاه رسید و با مادرم به شعبه قضایی چهارراه قصر رفتیم. در محوطه همه از هم درباره جرایم میپرسیدند و تا من از فیلم حرف زدم، گفتند اگر صحنه ناجور(!) داشته باشد، میتواتند حکم شلاق دهند. در ذهنم داشتم دلایلم را برای اثبات به قاضی که فیلم چن کایگه هنری است و نه پورن، آماده میکردم که بالاخره نوبت به پرونده من رسید.
قاضی به حرفهایم با دقت گوش داد و این کلمات را خطاب به منشیای که گویا احکام را مینوشت، جاری کرد. ۲۰ سالی است که این جملات در گوشم کلمه به کلمه مانده است: چون این دختر، خانم خوب و مودبی است، و هم وجیهه است و هم روزنامهنگار، ۳۰ هزار تومان جریمه بدهد و آزاد است که برود. فیلمها و کتابهایش را هم پس بدهید.
من هم همانطور که از یک دختر خانم خوب، مودب، وجیهه و روزنامهنگار انتظار میرفت، از حاج آقا برای تخفیف در مجازاتم به جرم گناه ناکرده تشکر کردم و با مادرم به بانک رفتم و پول را واریز کردیم. وقتی برای دریافت فیلمها و سه کتابم برگشتیم، مرد کوتاهقدی که مسئول این کار بود، چنین فرمود: بیا خواهر! یکیش که کارتون بود، اما اون یکی صحنه داشت و پاکش کردیم!
گیج شدم: کارتون؟ صحنه در تلخیهای واقعیت؟
با دستش به فیلم چن کایگه اشاره کرد! تازه فهمیدم که چهرههای بازیگران چینی و رنگهای تند فیلم باعث شده او به تصور اینکه انیمیشن کودکان را به تماشا نشسته، فیلم را تا آخر نبیند! جای یکی به دو و بحث نبود، نفس راحتی کشیدم و اموال توقیفیام را پس گرفتم و باز هم مانند یک دختر خانم خوب و مودب و وجیهه و روزنامهنگار تشکر کردم.
۲. چگونه یاد گرفتم از نگرانی دست بردارم و سردبیری را به هر قیمتی نپذیرم!
کارهای لارنس فون تریه را دوست ندارم. چیزی در فیلمهایش مرا پس میزند که شاید روزی توضیح دهم. اولین فیلمی که از او دیدم، شکستن امواج بود؛ فیلمی زنمحور که برنده چندین جایزه شده بود و میطلبید چیزی دربارهاش نوشت. مطلبی در صفحه معرفی فیلمهای روز هفتهنامه سینما که مسئولیتش را بر عهده داشتم، نوشتم .جزئیاتش را به یاد ندارم، اما یادم هست که همان وقت هم نگاه فیلمساز را به زن و قربانی و منفعل دیدنش را دوست نداشتم. هفتهنامه سینما سهشنبهها چاپ میشد و دوستان و همکاران هر یک به آن نوشته واکنشی نشان دادند. پس مطلب هر چه بود، خنثی نبود.
روز پنجشنبه صبح تلفن منزلمان زنگ زد و خانمی از آن سوی خط گفت از دفتر موسسه فلان است و حاج آقا فلان میخواهند با شما صحبت کنند. حاج آقا سلام و علیک مودبانهای کرد و گفت مطلب شکستن امواج را خواندهاند و میخواهند با هم ملاقات کنیم که بلکه همکاریهای مفیدی را هم در پی داشته باشد.هفته بعد طبق قرار ملاقات به دفتر او رفتم. روحانی جوانی با عمامه سفید و ریش کمپشت بلند بود. با دیدن من با لبخند از پشت میز بلند شد و مرا دعوت کرد بنشینم. برخلاف دیگر حاج آقاها، سرش را موقع حرف زدن پایین نینداخت و نگاهش را ندزدید. از این رفتارش خوشم آمد. من هم با لبخند متقابل تشکر کردم و نشستم. حاج آقا از امکان راهاندازی نشریه تخصصی درباره زن و سینما حرف زد و اظهار لطف کرد که کسی بهتر از من برای سردبیری سراغ ندارد و ناگهان مکث کرد و خیره به چشمانم زل زد و گفت: البته من تا قبل از این ملاقات نمیدونستم شما اینقدر جوونین و با خوندن مطلب شکستن امواج انتظار داشتم پیردختری زشترو رو ببینم.
با خودم فکر کردم جملات زنستیز زیادی شنیدهام و این بیشک یکی از بدترینهاست! زنگ خطر به صدا درآمد و شک من را درباره عدم همکاری با او برطرف کرد.
گفتم: حاج آقا ممنونم از لطف شما، اما دانشجو بودن امکان سردبیری چنین نشریهای رو از من میگیره.
حاج آقا کمی جا خورد: دست تنها که نیستین.
و بعد دوباره به مطلب فون تریه برگشت: راستش خانم زمانی! چطور درباره فیلمی به این لطافت چنان تند و تیز نوشتین؟ اون صحنهای که زن پس از همآغوشی به همسرش میگه thank you منو یاد رابطه خودمون انداخت. همسر من هم بعد از همآغوشی از من تشکر میکنه. من و همسرم رابطه خیلی صمیمانهای داریم، بهطوریکه من اونو حمار صدا میزنم.
جا خوردم و سکوت کردم. نمیدانم کنجکاوی بود یا شوک یا ترس که توان بلند شدن از روی صندلی را از من گرفت. فقط گفتم: فیلم به نظرم ضدزن و سردرگمه و تکلیفش با خودش روشن نیست
احساس راحتی نمیکنم
گفتم: ببخشین! با اجازهتون من کلاس دارم.
و منتظر تعارفاتش نماندم و از دفترش خارج شدم، با خانم منشی خداحافظی کردم و او گفت: هنوز دارم فکر میکنم شما شبیه کدوم بازیگرین.
مکالمه با حاج آقا شوخطبیعیام را کور کرده بود و فقط گفتم: خداحافظ!
هنوز داشتم از پلهها پایین میرفتم که خانم منشی از بالا خم شد و داد زد: یادم اومد، بازیگر سرگیجه .
سرم را بالا کردم و نمیدانم چرا گفتم مرسی.
فردای آن روز آماده شدهام که همراه مادر و برادرم از خانه خارج شویم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و صدای آن طرف گوشی را با شخصی به نام آقای لاله که برای پروژهای همکاری دارم، اشتباه گرفتم و گفتم: سلام آقای لاله.
-هه هه، من گل سرخ هستم.
حیرت کردم. آقای لاله اهل این شوخیها نیست.
-شما؟
همان حاج آقاست: سلام خانم. شما گلین و با گلها معاشر. اما شنیدهام با… و… هم معاشرین (نام دو تن از دوستان و همکارانم را برد) حیف از شما نیست؟
هنوز از ملاقات با او و از خودم که آنطور که آموخته بودم، در همان ملاقات پاسخش را نداده بودم، خشمگین بودم و این شوخیاش و توهین به عزیزترین دوستانم عصبانیترم کرد. حالا در خانه خودم بودم و از او وحشتی نداشتم.
-حاج آقا، چرا به جای منشیتون، خودتون به منزل ما زنگ زدین؟
-ببخشین، فکر کردم اینجوری زودتر به جواب میرسیم.
-به چه جوابی؟ از کجا مطمئنین منِ خبرنگار، مکالمه پریروز در دفتر شما رو ضبط نکرده باشم؟
به تهپته افتاد: من چیزی نگفتم که از پخش اون ابایی داشته باشم.
-مطمئنین؟
صدایم اوج گرفت: پس شاید من آدم کمظرفیتیام! حرفهایی زدین که هیچ مردی تابهحال به خودش اجازه نداده بود به من بگه!
-من از شما عذر میخوام.
همچنان صدایم بلند بود: اون کسی که درباره معاشرتهای من به شما گزارش داده، لابد از تعصب من روی دوستهام هم به شما گفته.
-بله، اما از یک خانم روشنفکر مثل شما بعیده که…
-وقتی پای زن بودنم و دوستانم به میان بیاد، متعصبم، اونقدر متعصب که شما نمیخواین صابون تعصبم به تنتون بخوره. دفعه بعد که خواستین به بهانه گفتوگو با دختری لاس بزنین، یادتون باشه که همه به اندازه من صبور نیستن و هر وقت خواستین اسم… و… رو به زبون بیارین، دهنتون رو آب بکشین و اگر یک بار دیگه به منزل ما زنگ بزنین، قول میدم که پشیمون بشین.
منتظر جواب نماندم و گوشی را گذاشتم. سرم را برگرداندم. برادرم با دهان باز داشت مرا نگاه میکرد. مادرم پرسید: کی بود که سرش اینقدر داد زدی؟
آدم مهمی نبود. رئیس مؤسسه سینمایی… بود!
۳. به کی سلام کنم؟
گمانم نیمههای جشنواره سال ۱۳۷۶ بود که وقتی خواستیم وارد سینما عصر جدید شویم، متوجه شدیم آقایی با تهریش و بیسیم دم در ایستاده بود و از خانمها میخواست که روسریشان را جلوتر بیاورند. روسری مشکیام را جلو کشیدم و محکم گره زدم. از روی ادب موقع عبور از کنارش سلام کردم و او ضمن پاسخ دادن اضافه کرد: فردا آرایش نداشته باشین.
عیناً همین را گفت!
فردا با عصبانیت بیآرایش و روسری جلوکشیده از کنارش رد شدم. به چشمان عصبانیام نگاه کرد و بهانهای پیدا نکرد. در سالن تاریک مشغول تماشای فیلم بودم که با چراغ قوه نور انداخت به صورتم و گفت: روسریت رو بکش جلو. بی لحظهای درنگ مانند عروسکی کوکی، دستانم به شکل خودکار به سمت روسریام رفت و آن را جلو کشیدم.
روز بعد به شکل قبل رفتار کردم. در سالن نشسته و منتظر شروع فیلم بودم و با تعدادی از دوستان و همکاران پسر و دختر در حال خنده و شوخی بودیم که به طرفم آمد: شما بیاین بیرون!
با او بیرون آمدم. هم ترسیده و هم خجالتزده بودم. خجالت از چی دقیقاً نمیدانستم! از دوستانم؟ از آن مردک؟ از بقیه سالن که همه آشنا بودند؟
مرا پشت گیشه عصر جدید برد. شادروان کاوه پشت آن پیشخان ایستاده بود و نظارهگر این صحنه بود.
مرد گفت: چرا وقتی میری توی سالن روسریت میره عقب؟
گفتم: برای اینکه حواسم به فیلمه نه به روسریم.
حضور آقای کاوه باعث دلگرمی بود و ادامه دادم: شما چرا با چراغقوه میاین و نور میاندازین تو صورت ما؟ تو تاریکی جز شما کی میبینه روسری ما عقبه یا جلو؟
مرد گفت: نهفقط وقتی میای داخل، دیگه سلام به من نمیکنی، تازه به جای عذرخواهی توجیه هم میکنی! من وظیفهام اینه و من تصمیم میگیرم که تو کجا باید روسریت جلو باشه نه تو!
با خودم گفتم پس دردت را بگو و بعد جواب دادم: ببخشین اما وقتی کارت جشنواره رو دادن، نگفتن سلام کردن به شما جزو مقررات جشنواره است!
کاوه خندهاش گرفت.
مرد گفت: با من بحث میکنی؟ الان میگم بیان خودت و همه دوروبریهات رو ببرن! کارتت رو بده به من!
و دستش را طرف بیسیمش برد. نگاهی به کاوه انداختم و او با آن چهره موقر و کلاه برت معروفش، جلو آمد: چی شده خانم زمانی؟
گفتم: ایشون میگن باید کارتم رو بدم. چون بهشون سلام نکردم.
کاوه چنانکه شایسته و بایسته انسانی چون اوست، رو به مردک کرد و گفت: عصر جدید منزل منه! خانم زمانی و دیگر منتقدان مهمانان من هستن و به شما از سر لطف اجازه دادم به منزل من بیایین. اگر کسی قرار باشه بره، شمایین نه ایشون. من با مسئول شما صحبت میکنم.
مردک مبهوت سر جایش ماند.
کاوه رو به من گفت: خانم زمانی بفرمایین فیلم رو از دست ندین. من با ایشون صحبت میکنم.
دو روز به پایان جشنواره باقی مانده، اما گویا صبر من از درگیری هر روز و رفتار موهن مردک به پایان رسیده بود. چشمهایم از انسانیت و شرافت کاوه تر شد. با خودم فکر کردم چرا مردهای بیشتری چون کاوه نیستند؟
با بغض گفتم: یک دنیا ممنونم آقای کاوه، عطای فستیوالی رو که به خاطرش باید به امثال این آقا سلام کنم، به لقایش میبخشم. با اجازهتون مرخص میشم.
نگاهم به سطل آشغال پشت پیشخان افتاد. کارت را بهزحمت از وسط خم کردم و داخل سطل انداختم و با گریه به سوی ماشین رفتم. و این آخرین جشنواره فجری بود که شرکت کردم و از آن پس یک بار هم دلم نخواست مشارکتی در آن جشنواره داشته باشم! هرگز!
سه، دو، یک… می- تو
احتمالاً پس از خواندن چنین خاطراتی گمان میرود که من هم دارم میگویم: می- تو! اما چنین نیست. من به سهم خودم و به اندازه تربیت، تجربه و دانش آن زمان خودم در برابر مردانی در جایگاه قدرت ایستادم. قطعاً تأثیر آن اتفاقات و تلخیها بر امروز من نادیدهگرفتنی نیست، اما می- تو را میگذارم تا امکانی شود برای صداهایی که شنیده نمیشوند، صداهایی که از سرهای بریده نمیتوانند بیرون بیایند. صداهایی که در هیاهوی مسابقه هر چه رساتر گفتن می- تو در شبکههای اجتماعی گم میشوند.