یک نجات‌یافته از خشونت خانگی

نقد سریال «خدمت‌کار» ساخته مولی اسمیت متزلر

نزهت بادی

در همان آغاز سریال وقتی خانه را می‌بینیم، به نظر می‌رسد مکان راحت و آرام‌بخش و امنی باشد اما جای مشتی روی دیوار، تهدیدی را که بر خانه سایه انداخته است، هشدار می‌دهد و همین تصویر ساده، چکیده‌ای از خشونت خانگی است که معمولا در روندی پنهان و خاموش صورت می‌گیرد و خانه الکس می‌تواند ما‌به‌ازایی برای خانه‌های بسیاری باشد که ظاهر خوشایندی دارند اما از درون پوسیده و سست و توخالی هستند و هر لحظه ممکن است فرو بریزند و خراب شوند و زنان تحت خشونت همواره با این حس بی‌ثباتی و ناامنی درگیرند و در هراس و وحشتی مدام به سر می‌برند و هر بار که وسایل شکسته را جمع می‌کنند، جای مشت بر دیوار را می‌پوشانند و خانه به‌هم‌ریخته را مرتب می‌کنند، امیدوارند که بتوانند آرامش و امنیت را به خانه‌شان بازگردانند اما نمی‌دانند خشونتی که رخ داده، می‌تواند آرام آرام بزرگ شود و دیگر قابل کنترل نباشد و تبعات جبران‌ناپذیری را به دنبال بیاورد. همان‌طور که دنیل که خود بارها مورد خشونت قرار گرفته و تا مرز خفه شدن رفته، به الکس می‌گوید «دفعه بعد آن مشت را که به دیوار زده، به صورت تو می‌زند»  و بعد جای کبودی روی گردنش را نشان می‌دهد و ادامه می‌دهد «فکر می کنی از اول با خفه کردن شروع کرد؟»

از همان‌جاست که الکس کم کم نسبت به خشونتی که دریافت می‌کند، شناخت و آگاهی می‌یابد و می‌فهمد چطور ابراز خشم، فریاد کشیدن، فحاشی، تحقیر و تهدید کردن، سلطه‌جویی، محدودیت مالی، کنترل روابط و رفت وآمدش جنبه‎هایی از خشونتی است که از سوی پارتنرش نسبت به او اعمال می‌شود و هرچند هنوز به او آسیب جسمی نرسانده اما باعث شده که الکس اعتمادبه‎نفس، جسارت و توانایی انجام کارها و قدرت تصمیم‌گیری‌اش را از دست بدهد و به زنی وابسته و منفعل و مطیع بدل شود که تحت هر شرایطی مجبور به ادامه رابطه‌اش با شان باشد. تازه وقتی به مرکز خدمات اجتماعی می‌رود، نگاه و تعریفش نسبت به خشونت خانگی تغییر می‌کند و با خشونت روانی آشنا می‌شود که سال‌ها آن را تحمل کرده است. بنابراین اولین قدم برای خروج از چرخه خشونت، آگاهی یافتن زنان از انواع خشونتی است که بر آن‌ها اعمال می‌شود. معمولا خشونت خانگی به دلیل فراگیری و گستردگی چنان عادی‌سازی شده که زنان آزاردیده به آن عادت می‌کنند و آن را می‌پذیرند و خود را مجبور به تحمل آن می‌دانند. پس بسیار مهم است که زن تحت خشونت به این درک برسد که هیچ خشونتی قابل توجیه و دفاع نیست و او حق دارد که خودش را از رابطه مسموم و خشونت‌بار بیرون بکشد و نجات دهد.

در طول سریال بارها می‌بینیم که همه از الکس می‌خواهند که به شان فرصت تازه‌ای بدهد، کنارش بماند، کمکش کند تا او بتواند اعتیادش به الکل را ترک کند و دست از خشونت بردارد. مادر الکس به او می‌گوید که «وقتی یه مرد خوب تلاش می‌کنه که خودش را اصلاح کنه، نباید ترکش کنی»  و پدرش از او می‌خواهد که شان را تنها نگذارد، چون در حال گذراندن دوره سختی است. خود شان نیز مدام الکس را تحت فشار می‌گذارد و به او احساس گناه می‌دهد که به‌تنهایی و بدون او نمی‌تواند رفتارش را تغییر دهد. اساسا یکی از دلایلی که زنان قادر به ترک رابطه خشونت‌بار نیستند، همین تحمیل بار مسئولیت و وظیفه نسبت به اصلاح فرد آزارگر به آن‌هاست. جامعه مدام از زنان می‌خواهد که تحت هر شرایطی وفادار و ایثارگر باشند و زنی که مرد خشونت‌گر را ترک می‌کند، به عنوان زن خودخواه و بی‌رحم مورد نکوهش قرار می‌گیرد. جامعه تا زمانی که زن به دست مرد کشته نشود، برای او حق ترک رابطه قائل نیست و از او می‌خواهد که نهاد خانواده را حفظ کند و تحت خشونت بماند. درحالی‌که زن آزاردیده هیچ مسئولیت و تعهدی در زمینه اصلاح و بهبود رفتاری فرد آزارگر ندارد و خانواده و نهادهای قانونی و اجتماعی باید قبل از هر کاری، زن آزاردیده را از مرد آزارگر دور کنند و مانع ادامه خشونت نسبت به او شوند و او را در یک فضای امن مورد حمایت قرار دهند و بعد زمینه کمک به اصلاح مرد آزارگر را فراهم کنند. الکس در انتهای سریال و پس از پشت سر گذاشتن مسیر دشوار اما آگاهی‌بخش است که در برابر پدرش که خود در گذشته آزارگر بوده است، می‌ایستد و می‌گوید «من دیگه نمی‌تونم مسئولیت شان را قبول کنم. من باید کاری را بکنم که به صلاح خودم و بچه منه» .

اما در سریال می‌بینیم که فقط آگاهی و اراده فردی الکس نمی‌تواند منجر به نجات او شود و چنین زنی بیش از هر چیزی نیاز به همدلی، کمک و حمایت از سوی خانواده، دوستان و نهادهای اجتماعی و ساختارهای قانونی دارد. وقتی الکس می‌خواهد از خانه شان خارج شود، شان به او می‌گوید «من پول همه قبض‌هات را می‌دم، توی خونه من زندگی می‌کنی، غذا و آبجوی من رو می‌خوری، با دوستان من بیرون می‌ری، همه هزینه‌هات با منه، از اینجا پات رو بیرون بذاری، هیچ‌کس را نداری» . همین فقدان حلقه امن در اطراف الکس است که مسیر مستقل شدن و روی پای خود ایستادن را برایش بسیار دشوار و طاقت‌فرسا می‌کند. الکس تازه پس از جدایی از شان است که متوجه می‌شود چطور در تمام این سال‌ها هیچ چیزی از خودش نداشته و حالا تازه مجبور است از نو دوباره همه چیز را به دست آورد و زندگی تازه‌ای بسازد. از همان لحظه که پایش را از خانه بیرون می‌گذارد و می‌خواهد در پمپ بنزین، باک ماشین را پر کند، با اعداد و ارقامی در گوشه قاب روبرو می‌شویم که نشان می‌دهد چقدر استقلال و امنیت و آزادی یک زن به قدرت مالی او بستگی دارد و همین نیاز اقتصادی الکس است که او را در دور باطل و تکراری از خشونت اسیر می‌کند و چنان همه مسائل زندگی‌اش به شکلی دومینووار به پول می‌رسد که هر بار که کمی سامان می‌یابد، به خاطر نیاز مالی‌اش یک‌دفعه همه چیز به هم می‌ریزد. الکس در پناهگاه خشونت خانگی است که درمی‌یابد زن آزاردیده بدون حمایت و کمک جامعه نمی‌تواند از چرخه خشونت خارج شود و به‌تنهایی مشکلاتش را حل کند. تازه او در کشوری زندگی می‌کند که قوانین و امکاناتی برای حمایت از زنان تحت خشونت دارد اما در کشوری همچون ایران، زنان زیادی به دلیل وابستگی مالی به مرد، عدم حمایت خانوادگی، ترس از دست دادن فرزند، نداشتن جایی برای ماندن و فشارهای اجتماعی برای حفظ خانواده مجبور می‌شوند تا آخر عمر خشونت خانگی را تحمل کنند و گاهی حتی جان‌شان را هم از دست بدهند.

در جایی از سریال وقتی الکس می‌فهمد که دنیل به خانه‌اش برگشته، نمی‌تواند باور کند که او دوباره با همان مردی زندگی می‌کند که می‌خواسته خفه‌اش کند. هرچند خودش هم بعد از مدتی به‌ناچار دوباره به خانه شان برمی‌گردد و می‌بیند که هیچ تغییری رخ نداده است و شان همچنان همان رفتارهای خشن خود را تکرار می‌کند. اما دنیس، زنی که به آن‌ها در پناهگاه کمک می‌کند، بارها الکس و زنان دیگر را می‌پذیرد و هرگز سرزنش‌شان نمی‌کند. چون او که خود تجربه خشونت خانگی را داشته، به‌خوبی می‌داند که چقدر برای زن آزاردیده دشوار است که بخواهد از وابستگی مالی، عاطفی و جنسی به پارتنرش رها شود و به‌تنهایی زندگی تازه‌ای را بسازد. مخصوصا که اعتماد به نفس و جسارت چنین زنی به شدت آسیب‌دیده است و برای بازیابی خود نیاز به کمک و حمایت دارد. وقتی الکس بعد از بازگشت نزد شان، سرخورده و بی‌انگیزه و درمانده هیچ کاری نمی‌کند، شاید از سوی عده‌ای ملامت شود که تقصیر خودش است که در رابطه خشونت‌بار باقی مانده است اما چنین حرفی را کسانی می‌زنند که نه فقط دچار فقدان همدلی هستند، بلکه درک درستی از وضعیت زن تحت خشونت نیز ندارند و نمی‌دانند که خشونت فقط به جسم زن آسیب نمی‌رساند. بلکه اراده و قدرت او را نابود می‌کند و زنی که شخصیتش پایمال شده، خود را با انبوهی از مشکلات می‌بیند که باید یک‌تنه با آن‌ها بجنگد. صحنه‌ای که الکس چنان در سکون و رخوت فرو رفته که ناخواسته به درون مبل کشیده می‌شود، انسان در حال غرق‌شدنی را بازمی‌نماید که هر چه دست و پا زده، بیشتر فرو رفته است و حالا دیگر توان نجات خود را ندارد و این‌جاست که اتفاقا ضرورت کمک و حمایت دیگران از زن آزاردیده آشکار می‌شود. اگر دنیس او را در پناهگاه خشونت پناه نمی‌داد، اگر مرکز خدمات اجتماعی به او برای یافتن شغل و تامین هزینه‌های زندگی‌اش کمک نمی‌کرد، اگر نیت ماشینش را به او قرض نمی‌داد، اگر دنیل دست او را نمی‌گرفت و از روی زمین بلند نمی‌کرد و اگر رجینا به سراغ الکس نمی‌آمد و دفترچه او و شماره تلفن خود را به او نمی‌داد و برایش وکیل نمی‌گرفت، الکس توان بیرون کشیدن خود از گردابی که او را می‌بلعید، نداشت و به سرنوشت مادرش دچار می‌شد.

مادر الکس که در گذشته تحت خشونت بوده و با الکس از خانه فرار کرده، هرگز نتوانسته درک درستی از وضعیت خود به عنوان زن آزاردیده پیدا کند و هیچ کسی را نداشته است تا به او آگاهی دهد و کمکش کند که چطور زندگی‌اش را سامان ببخشد و به همین دلیل برای بهره‌مند شدن از حمایت مالی و عاطفی مدام وارد رابطه با مردهای مختلف شده که از او سوءاستفاده کرده‌اند و بارها شکست خورده و حالا زن میانسال تنها، آسیب دیده و تحقیرشده‌ای است که هیچ چیزی برای خویش ندارد و حتی نمی‌تواند به خود تکیه کند و به جای کمک به الکس که در شرایط بحرانی به سر می‌برد، پیوسته مشکلاتش را به دخترش تحمیل می‌کند. الکس، او را این طور توصیف می‌کند «خونه نداره، کار نداره، درآمد نداره، بیمه نداره، حق بازنشستگی نداره. اون مامان منه، مشکل شبانه‌روزی من». شبی که مادرش متوجه از دست دادن خانه اش می‌شود و با شکستن شیشه، به دستش آسیب می‌زند، الکس مبهوت و مستأصل به دستهای خونی خودش نگاه می‌کند و با هراس از شان می‌پرسد که «به نظرت منم یه روزی همین شکلی می‌شم و یه روزی اینجوری مدی را می‌ترسونم؟»  و همین هراس الکس از تکرار سرنوشت مادر برای خودش و فرزندش است که به او قدرت می‌بخشد تا با همه دشواری‌هایی که پیش رو دارد، خودش و دختر کوچکش را از محیط تحت خشونت خارج کند و زندگی آرام و امنی را برای خودشان فراهم کند. وقتی مدی را می‌بیند که مثل کودکی خودش از ترس دعوا و فریاد و رفتارهای خشن پدرش در کابینت آشپزخانه پنهان شده است، تمام تردیدها و اضطراب‌هایش برای ترک شان از بین می‌رود و برای همیشه خانه را ترک می‌کند تا دیگر میان موهای کودکش خرده شیشه پیدا نکند.

الکس دو بار شان را ترک می‌کند. بار اول خشونت تحمیل شده بر خودش را نمی‌شناسد، از حقوق قانونی‌اش آگاهی ندارد، نمی‌داند که چقدر داشتن خانه، شغل ثابت و درآمد کافی اهمیت دارد، بلد نیست چطور فشارهای عاطفی و جنسی ناشی از غیبت پارتنرش را مدیریت کند، حلقه امنی ندارد که بتواند در مواقع بحرانی از آن‌ها کمک بگیرد و مهم‌تر از همه هنوز خودش و توانایی‌هایش را به‌خوبی نمی‌شناسد و باور ندارد که بتواند به‌تنهایی از عهده اداره زندگی خودش و کودکش برآید. به همین ‌دلیل بعد از همه مشکلاتی که پشت سر هم برایش پیش می‌آید و امید و توانش را از او می‌گیرد که اوجش فروپاشی روانی مادرش است، نمی‌تواند ترس و اضطراب ناشی از بحران پیش رویش را کنترل و مدیریت کند و از پا می‌افتد و دوباره به شان و رابطه با او پناه می‌برد. او هم مثل بسیاری از زنان آزاردیده امید دارد که شان در این مدت که تنها بوده، اصلاح شده و دست از خشونت برداشته باشد. شان از بازگشت الکس استقبال می‌کند و با محبت و معاشقه دل او را به دست می‌آورد و با اضافه کاری و تأمین هزینه های زندگی الکس سعی در جبران رفتارش دارد. اما مدتی طول نمی‌کشد که دوباره همان رفتارهای خشن از او سر می‌زند و الکس می‌بیند که شان همچنان توانایی کنترل خشم و خشونتش را ندارد و تازه خود را درگیر چرخه خشونت می‌یابد که شامل مراحل خشونت، عذرخواهی، خشونت دوباره می شود. اما وقتی بار دوم شان را ترک می‌کند، با زن آزاردیده متفاوتی روبرو هستیم. به وکیلش می‌گوید «من قبلا این مسیر را رفتم و باختم. چون هیچ جای کبودی در بدنم نداشتم»  و به‌درستی به عدم آگاهی جامعه از انواع خشونت اشاره می‌کند که خشونت خانگی را به بدن آسیب‌دیده تقلیل می‌دهند و زنان آزاردیده به‌سختی می‌توانند ثابت کنند که تحت خشونت‌های دیگر همچون خشونت روانی، خشونت کلامی، خشونت اقتصادی و خشونت اجتماعی هستند. اما حالا او شناخت درستی از حقوق، خواسته‌ها و توانایی‌هایش دارد و می‌داند چطور باید از پس مشکلاتش به عنوان یک زن تنها و مادر مجرد برآید و چگونه از حلقه امنی که به دست آورده است، کمک بگیرد. به همین دلیل در انتها از وکیلش می‌خواهد که خودش به دیدار شان برود و دادخواست حضانت دائمی مدی را به او بدهد و می‌گوید «می‌خوام ببینه که دیگه ازش نمی‌ترسم” و بعد در جلسه گروه درمانی پناهگاه با شجاعت و افتخار خود را «یک نجات‌یافته از خشونت خانگی»  می‌نامد.

الکس به دلیل شغلش که به خانه‌های مختلف سر می‌زند، این فرصت را می‌یابد که شاهد روابط زوج‌های مختلفی باشد و در جریان قصه زندگی‌شان قرار بگیرد و با نوشتن درباره آن‌هاست که به شناخت بهتری از خود، نیازها، احساسات و خواسته‌هایش می‌رسد و رابطه‌اش با شان را مورد واکاوی قرار می‌دهد. همان‌طور که در جلسه گروه درمانی به زنان دیگر می‌گوید که «نوشتن راهیه که با احساسات خودم صادق باشم»  و آن ها را به نوشتن درباره خودشان تشویق می کند و می گوید که «هیچ کس نمی‌تونه نوشتن را از شما بگیره، اونا حرف‌ها و کلمات شماست» . در واقع نوشتن که علاقه همیشگی الکس بوده و بعد از رابطه با شان، آن را رها کرده است، به او کمک می‌کند تا شخصیت ازدست‌رفته‌اش را احیا کند و دقیقا از طریق بازگشت او به نوشتن به‌مثابه بازیابی هویتش است که راه تازه‌ای به رویش باز می‌شود و می‌تواند به دانشگاه برود و زندگی تازه‌ای آغاز کند. وقتی دست دختر کوچکش را می‌گیرد و از کوه بالا می‌رود و جهان تازه روبرویشان را به مدی نشان می‌دهد، شاهد رهایی زنی هستیم که به قیمت تمیز کردن 338 توالت، 7 نوع مساعدت از دولت و 9 بار جابه‌جایی و یک شب ماندن در بخش ایستگاه کشتی، موفق شد خودش را از چرخه خشونت بیرون بکشد و با افتخار به دخترش بگوید «تمام این دنیای جدید مال ماست» .