آن دهانِ سردِ مکنده

نقد فیلم «عصر جمعه» ساخته مونا زندی حقیقی

نیوشا صدر

عصر جمعه‌ ظاهراً داستان رسیدن دو خواهر به یکدیگر پش از سال‌ها دوری است. بنفشه اکنون و در زمان بیماری پدرش تصمیم گرفته است اعضای خانواده را دوباره دور هم جمع کند و در حقیقت از عذاب وجدان پدر به خاطر بیرون انداختن شقایق بکاهد تا شاید پیرمرد مرگ آسوده‌تری را تجربه کند. از بیرون که به روند جست‌وجوی بنفشه می‌نگریم، یافتن شقایق چندان شدنی به نظر نمی‌رسد. او در اطلاعات محو حافظه مردم، در  پی کسی است که فرق خاصی با سایرین ندارد و حتی نام حقیقی‌اش را از اطرافیانش پنهان کرده است. بنفشه برای یافتن خواهرش به افراد و مکان‌هایی سر می‌زند که اگر از روی منطق و با شناختی که از این شهر بی‌دروپیکر داریم، خودمان را به جای او بگذاریم، می‌دانیم که باید دست خالی باز‌گردد. تهران شهری نیست که کسی از کارگر یا زندانی یا مددجو یا کارمند ۱۰ ‌سال پیشش خبر داشته باشد، یا اساساً او را به خاطر بیاورد. تهران دست‌کم در دورنمایش و مهم‌تر از همه در شیوه به تصویرکشیدنش در این فیلم و به‌ویژه برای طبقه‌ای که فیلم‌ساز به سراغشان رفته است، شهر آدم‌ها و روابط بی‌اهمیت است.

فیلم‌ساز از بین هزاران آدم، هزاران زن،  این دو نفر را برمی‌گزیند و به جای شقایق، زن‌های بی‌شماری می‌توانند باشند متعلق به همین طبقه، با زندگی کم‌وبیش مشابه، قدمی این سوتر یا آن سوتر؛ ممکن است همسرشان رهایشان کرده باشد، یا ناگزیر از جدایی شده باشند و اکنون با فرزندی که با چالش‌های سن بلوغ دست به گریبان است، مطرود خانواده، سرگردان در شهر به دنبال پناهگاهی و لقمه‌نانی بچرخند. اغلب آن‌ها در تولیدی‌های لباس یا آرایشگاه‌ها  مشغول‌اند، یا خانه‌های مردم را رفت‌وروب می‌کنند. شغلی که نان موقت بخور و نمیری دارد و یک نکته در آن مسلم است؛ هرگز پیشرفت چندانی در کار نخواهد بود، هرگز چیزی برایشان دگرگون نخواهد شد و در عین ‌حال بسیاری از آن‌ها دل در گروی مردی دارند که اگر امروز نه، بی‌شک فردا ناامیدشان خواهد کرد.

به همین دلیل است که شقایق همان سوگند است و اگر مرد متجاوز دیروزی دیگر زنده نیست، خائن دیگری در جای او نشسته است که به‌زودی با سرمایه اندک شقایق خواهد گریخت و به همین دلیل است که شقایق حین کار با مشتری‌اش درباره زنی حرف می‌زند که درست مانند خودش در سال‌های پیشین باردار است و نمی‌داند با کودکش چه کند. شقایق و بنفشه، مانند فرزند شقایق و مانند متجاوزش و مانند معشوق بی‌وفای کنونی‌اش و مانند پدرش هیچ‌کدام قرار نیست با ویژگی منحصربه‌فرد و یگانه‌ای از سایرین جدا شوند. حتی روند یافتن او نیز که در وهله نخست به چشم دشوار می‌آید، در عمل مسیری است سهل‌العبور؛ آن‌قدر که حتی ذهن تماشاگر نیز چندان درگیر چگونگی‌اش نمی‌شود. این عبور از مسیر صعب نیست که اهمیت دارد، بلکه دورنمایی از راه‌هایی است که مانند تارهای عنکبوت در هم تنیده‌اند و ظاهراً هر کدامشان سمت و سویی دیگر دارند، اما در حقیقت همه در انتها به دهان عنکبوت ختم می‌شوند. این تارِ تنیده گره‌های فراوانی دارد، اما تک‌تک این گره‌ها بخشی از آن ساختار کلی یک‌دست  و مشابه‌اند. در حقیقت تمام این مسیرها و مقصدها از یک منظر رونوشت یکدیگرند؛ همه آن‌ها مسیرهای گذر «قربانیان»‌اند.

زنان بی‌شماری مانند شقایق دست‌وپا می‌زنند، تلاش می‌کنند و تصور می‌کنند در حال پیش‌روی و دور شدن از آن فلاکت بختک‌واری هستند که جنسیتشان در جامعه بر آن‌ها تحمیل می‌کند، اما در حقیقت جابه‌جایی آن‌ها صرفاً از نقطه‌ای از تار به نقطه‌ای دیگر است. آن‌چه می‌بینند و به چشمشان امیدبخش می‌آید، تنها یک جایگاه قربانی دیگر است که از دور سوسو می‌زند و آن‌ها را به سوی خود می‌خواند. فاصله‌ای که فیلم‌ساز در روایتش با این واقعه مشخص حفظ می‌کند، بیش از هر چیز این تار گسترده را به رخ می‌کشد. یکی از کارکردهای ماندن در این دورنما و حفظ فاصله، کاستن از میزان هم‌دلی تماشاگر است. برای تماشاگر احتمالاً اهمیت چندانی ندارد که پدر پیش از دیدن شقایق دار فانی را وداع بگوید، یا فرزند شقایق خودش را از بالای پل هوایی به پایین پرتاب کند. رسیدن بنفشه نیز به هدفش برای جمع کردن اعضای خانواده در کنار هم آن‌قدرها مهم نیست. تماشاگر در فاصله‌ای از ماجرا نشسته است که به‌خوبی بی‌اهمیت بودن تک‌تک این وقایع را در دگرگون کردن آن ساختار کلی درک می‌کند.

مشکل همه جاست، در ساعت و شیوه ورود و خروج خوابگاه، در روابط حاکم بر تولیدی، در شیوه برخورد کارفرما و دندان‌پزشک، در نگاه همسایه‌ها و فرهنگی که به آن‌ها مجوز تجسس و پرسش می‌دهد، فرهنگی که فرزند بدون پدر را طرد می‌کند، خانواده‌ای که قانون عشق بی‌قیدوشرط به فرزند برایش تعریف نشده است و… در این شرایط تنها محدوده تحرک روی همین تار است و تنها راه نجات و بیرون پریدن از آن، همانی است که پسرک لحظاتی بالای پل به آن می‌اندیشد؛ سقوط. در عین حال اگرچه جابه‌جایی در محدوده همین تار هم می‌تواند تا حدی حاصل انتخاب‌های شخصی باشد، اما پیوندی ناگسستنی با ضعف و برانگیختن دل‌سوزی دیگران دارد. «حقِ» تعریف‌شده‌ای وجود ندارد که در جایگاه انسان طلبش کنند؛ حقی که به طور خودکار متعلق به آن‌ها باشد. باید خواهش کرد، درخواست کرد، گریست، یا در انتظار ماند که کسی مانند بلور خانم سر راهت پیدا شود تا از سر انسانیت دستت را بگیرد، وگرنه طبق گفته خود شقایق معلوم نیست کارت به کجا بکشد.

در حقیقت اگرچه ظاهراً پدر ظالم دیروز به جست‌وجوی دخترش برآمده است، اما اکنون در مقام قربانی وارد این تار شده و از موضع ضعف سراغ دخترش را می‌گیرد. فرزند مذکر شقایق، تنها زمانی که از تجاوز و شیوه پدید آمدن خودش باخبر می‌شود و این خبر او را بیش از پیش نسبت به چرایی وجود خودش بدبین می‌کند، دوباره مادر را می‌پذیرد. احتمالاً از این پس، با ورود پدر و خواهر و اعضای خانواده به زندگی شقایق، زیستن در آپارتمان‌هایی با همسایه‌های مزاحم برای او آسان‌تر خواهد شد، اما این به معنی خروج او از این تار نیست. بلکه تنها به معنای تثبیت‌ شدن جایگاه سست و  معلق او در همین تار است. دیگران گره‌های اطرافش را پر می‌کنند، تار سنگین‌تر می‌شود، ثبات بیشتری پیدا می‌کند و کمتر می‌جنبد. وقتی چیزهای بیشتری در همان جای از پیش تعیین‌شده قرار می‌گیرند، همان‌جایی که عرف و عادت مشخص کرده است، امنیت ظاهری برقرار می‌شود، اما در چشم کسی که آن دوردست‌ها نشسته و به ساختار کلی تار اشراف دارد، در چشم مخاطب، گریزی از آن دهان همیشه بلعنده عنکبوت نخواهد بود.


مطلب مرتبط: گفت‌وگو نزهت بادی با مونا زندی حقیقی، درباره فیلم «عصر جمعه»