زندگی نامرئی، تازهترین اثر کریم عینوز محصول 2019، فیلمی در مورد زندگی دو خواهر در خانوادهای است که مناسباتی ناهمخوان با روحیات آن دو دارد. دو خواهری که یکی (گیدا) سرشار از شور و حال جوانی و درگیر رویاهای دور و نزدیک خود است و با پسر محبوبش قرارهای عاشقانه میگذارد و او را نیروی لذت تجربه کردن اولینها در رابطه پیش میبرد و دیگری (اوریدیسی) که در رویای خود به دنبال رسیدن به جایگاه بالایی در نوازندگی پیانو و رفتن به کالج موسیقی وین، رویای موزیسین حرفهای شدن و عشقبازی با ساز است. ریتم حرکات دست اوریدیسی روی کلاویهها و انگشتهایش که توان ایستادن از نواختن را ندارد و هنگام نواختنِ ساز، انگار در اختیار او نیستند، معادلی است بر بیقراری و شور گیدا در رابطه با مرد مورد علاقهاش که موقع دیدارش روی پا بند نیست، و فیلم هر دو را درگیر عشقی نامتعارف در فضای سنتی و مردسالار اطرافشان نشان میدهد که در چنین محیطی با تفکرات بسته، جایی برای رویاخواهی دختران نیست و دختران محکوماند تا در نقشی که در فرم کلیشهشده از جانب پدران برای آنها ترسیم شده است، زندگی کنند. فیلم دو تجربه متفاوت از دو خواهر را پیش روی تماشاگرش میگذارد، دو زندگی موازی از دو خواهری که به جبر سنت و مردسالاری، از رویاهای خود و از همدیگر جدا میافتند.
گیدا که عاشقپیشه است، برخلاف میل پدر با مرد رویایی خود سوار بر کشتیای میشود که نامش را کشتی آزادی میگذارد و به تصورِ غریبِ آزادی، راهی سرزمینی دیگر میشود؛ جایی که شاید امکانی و مکانی برای تحقق زندگی عاشقانهای باشد که خود را سزاوار آن میداند. اما مردسالاری نهادینهشده و تاریخی، سرزمین نمیشناسد. آنجا که بناست مکانی برای آزادی و زندگی پرشوروحال باشد، از جانب مرد رویایی گیدا تبدیل میشود به سرزمین کابوسهای هر روزه. گیدا، بیزار از شوهرِ زنباره خود، سرخورده و باردار به خانه بازمیگردد. به تصور اینکه خانواده پناهگاهی برای روزهای یک زن آسیبدیده میتواند باشد. اما در خانه، پدرسالاریِ ریشهکرده در مناسبات خانوادگی، مسلط است بر هر رابطهای و جای عواطف را تنگ کرده. پدر معتقد است دخترش روزی که با معشوق رفت، او را بیآبرو کرده و حالا هم باید مثل همان روز که از درِ پشتی رفت، از درِ پشتی برود تا کسی او را نبیند و بیآبرویی پدر از این بیشتر نشود. دختری که خلاف میل پدر به دنبال رویای خود رفته و حالا هم با کودکی در آستانه تولد بازگشته، اصولاً جایی در چهارچوب باورهای سنتی پدر نمیتواند داشته باشد. به باور پدر، گیدا دیگر برای این خانواده مرده است. حتی اگر مادرش که خود در بند سنتهای مردسالار گرفتار و بیاراده شده، نظری غیر از این داشته باشد. هر چند اصولاً فضایی هم برای ابراز نظر مادر (زن خانواده) در این نوع از مناسبات، تعریف نشده است و در چنین ساختار خانوادهای، محور مرد است و خواست او.
زندگی برای اوریدیسی هم خیلی در ماهیت ماجرا چیز متفاوتی نمیشود. هر چند در خانه پدر میماند و به سبک دختر ایدهآلِ سنتِ مردمحور ازدواج میکند، اما این ازدواج تلنگری میشود بر تکههای دومینوی رویاهای او که یکی یکی میافتند و هر یک با افتادنش حسرتی را بر دل اوریدیسی میگذارد. ازدواج از همان اول برای او با تجربههایی ناخوشایند همراه است. نخستین تجربه همآغوشی در شب نخست به بدترین و زشتترین شکل ممکن اتفاق میافتد. یک تجربه ناخوشایند در مکانی نامناسب و به شکلی توهینآمیز و توأم با خشونت فیزیکی با مردی که در رابطه جنسیاش خشن و خودمحور است و چیزی از عشق در کنش جنسیاش نمیتوان دید و برای بستر ارضای هوسهای خود فرقی بین صفحه پیانو، کاناپه یا تختخواب نمیبیند و هر جا که اراده کند، باید نیازش از سوی اوریدیسی پاسخ داده شود. بااینحال، اوریدیسی از سوی شوهرش متهم میشود که برای خانواده اهمیتی قائل نیست و همهاش به فکر کنسرواتور است و تحت فشار قرار میگیرد که بچهدار شود، چون شوهرش بچه میخواهد و زنی که مدتی از ازدواجش گذشته و هنوز بچهدار نشده است، زنانگی و هویتش زیر سؤال میرود و فضای حضور هر روز برایش تنگتر میشود. اما بچهدار شدن برای اوریدیسی یعنی خداحافظی با کنسرواتور، نواختن پیانو و نوازندهای حرفهای شدن. یعنی خداحافظی با رویایی که تمام روزهای نوجوانی و جوانی با آن زندگی میکرده. یعنی خداحافظی با انگشتانی که هنگام رقص روی کلاویهها، سرخوش بودند و از اوریدیسی حرفشنوی نداشتند!
کریم عینوز در زندگی نامرئی، روایت زندگی این دو خواهر را که در ظاهر به دنبال دو سبک زندگی متفاوت هستند، در دو روایت موازی پیش روی تماشاگرش میگذارد. دو سرنوشت. دو بودن و دو دگرگون شدن، اما با یک فرجام؛ فرجامی محتوم برای زنانی گرفتار در سنتهای مردسالار. دو دختری که خواست ناهمخوان مردان زندگیشان با خواست قلبی دختران، مسیر آنها را برای همیشه زندگی تغییر میدهد. دو خواهری که تنها داشته هماند و این هم از سوی مردان زندگیشان از آنها دریغ میشود. مثل لذت عشقی که از گیدا و لذت حضور در کنسرواتوار وین که از اوریدیسی میگیرند. مردان زندگیشان گویی هستند تا رویاها را بکُشند. پس زندگی زودتر از آنچه تصور میکنند، روی ناخوشش را به گیدا و اوریدیسی نشان میدهد. هر دو را تنها میکند و به شکلی از زیستن که دوستش ندارند، وامیدارد. گیدا میگوید یاد گرفتم یک زن تنها بودن توی این دنیا چه حسی دارد! برای این یاد گرفتن بهای گزاف و غیرمنصفانهای هم میپردازد؛ جوانی بربادرفته و رویاهای ازیادرفته. این تنها بودن حسی است که اوریدیسی هم دارد. او هم از وقتی گیدا میرود، تنها میشود.
در روایتهای کریم عینوز، هر چه بیشتر دو خواهر در روزمرگی پیش میروند، از خودِ حقیقیشان دورتر میشوند. درخشانترین سکانسی که عینوز این تغییرِ هویت و نقش را نشان میدهد، در سکانس گورستان است. سنگ قبری با نام گیدا روی یکی از گورها میبینیم که متعلق به زنی دیگر است و با توجیهی برای رهایی از فقر، گیدا حاضر میشود نامش روی گور این زن حک شود! سنگ گوری به نام گیدا که نهفقط نشان از پایان زیستن اوست، بلکه گویی به تمام رویاها و خواستههای اوریدیسی از زندگی نیز خاتمه میدهد. اوردیسی با تصور مرگ خواهر، خودش را تنهاتر از هر زمانی میبیند و اوج استیصال و درماندگیاش در به آتش کشیدن پیانویی که تمام جان و جهانش بود، تصویر میشود. دیگر زمان فرورفتن هر روزه در روزمرگی است. اوریدیسی باید بچهداری کند و روزهای خوش نواختن پیانو را فراموش کند تا زنِ زندگی نامیده شود. دیگر آن انگشتان هنرمند و آشنا با کلاویههای سفید و مشکی باید به کارهای روتین و تکراری که عرف و سنت برای یک زن میپسندد، بپردازند تا فرسوده شوند. سایه سنگین سلطه مردان بر سرنوشت زنان کار خود را کرده است و آن پدیدارِ تاریخی که زنان را فرودست و پیرو میخواهد، ایفای نقشی متفاوت از نقش مورد پسند پدر یا شوهر را ممنوع میکند. خط سیر روایی در زندگی نامرئی را که دنبال میکنیم، متوجه ظرافت کار کریم عینوز میشویم که با حوصله و گامبهگام فراز و فرود دو زن را از اوج شاد بودگی و رویاخواهی تا حضیض تسلیم و از پا نشستن در مقابل تحمیلهای گوناگون، پیش چشم میگذارد و در کنارش خردهداستانهایی از زنانی دیگر هم در فیلم دارد. زنانی مثل مادر گیدا و اوریدیسی، یا زنی که به گیدا در اوج بیپناهی، پناه میدهد. زنانی در میانسالی و سالخوردگی با سرنوشتهای از ابتدا محتوم و رقمخورده. همه آنها فرودست و جنس دوم، ابزاری در خدمت مردان و باورهای متعصبانهشان، با سرگذشتی که چندان از سرگذشت دو خواهر دور نیست.
پدر میمیرد و فرزندان بزرگ میشوند. صندوقهای اسرار پدر باز میشود و نامههایی که گیدا برای خواهرش نوشته، بعد از سالها از صندوق بیرون میآیند. آنچه از متن نامهها برمیآید، خواست گیدا برای حفظ خواهرانگی است. گیدا برای خواهرش نوشته که نامه مینویسد تا خواهرش را فراموش نکند. نامههایی که تقلایی است برای بودن و ماندن و فراموش نشدن و فراموش نکردن. تقلایی برای بازگشت به روزهای خوشِ رویا داشتن. هرچند بیفرجام! کریم عینوز در فیلمش از غلبه زیست مردسالارانه بر سرنوشت زنان در دهه 1950 و در برزیل میگوید. داستانی بهتمامی آشنا برای تماشاگر امروز! آنقدر آشنا که میتواند نه صرفاً یک روایت داستانی از دل مقطعی در گذشته با چاشنی درام، که دعوتی باشد به ژرف نگریستن در احوال جامعه پیرامونی از سوی تماشاگر جهانی فیلم. در روزهایی که از گوشه و کنار جهان خبرهایی میرسد از خشونت علیه زنان در اشکال مختلف. سرنوشتهایی که تغییر میکنند و رویاهایی که نابود میشوند، زیر دست و پای افسارگسیخته مردسالاری و تفکرات موهوم پدرانی که دختران خود را میکُشند تا ناموس خانواده را حفظ کنند! جایی با داس، جایی با انکار بودشان.