سینمای وسترن هر چه هست، افسانه یا واقعیت، به خاطر ذات بدوی و خشنی که دارد، خوب یا بد به نام مردان گره خورده است، چراکه در دنیای وحشیِ غربِ آمریکا که اساسش بر قتل، دزدی و همنشینی با اسبها پایهریزی شده و غذای غالب مردانِ گاوچران، معمولاً چیزی جز لوبیا نیست، دیگر نیازی به زن به عنوان یک همراه، کدبانو و هر چیزی که بویی از لطافت برده باشد، دیده نمیشود. در چنین محیط خصمانه و تهی از عشق و دلدادگی، که به غیرانسانیترین شکل ممکن هر کسی با دیگری سر جنگ دارد و مردِ بعضاً تکافتاده، به عنوان مرکز ثقل ماجرا قرار است عدالت شخصی خود را به اجرا درآورد، بهترین چیزی که نصیب زنان میشود، یا نقش خوانندهها و دخترکان علاف کافههاست، یا هرزههای خوشقلبی که غبار خستگی را از تن قهرمانِ تنها میتکانند. در همین دنیای بیترحم اما گاهی زنان قدرتمندی پیدا میشوند که نهتنها پابهپای مردان در شکلگیری داستان نقش اساسی ایفا میکنند، بلکه گاهی جرئت و شانس این را هم دارند که فیلم را از آنِ خود کنند. در دلیجان جان فورد، زن بدنامی که نقشش را کلر ترور بازی میکند، باید به خواسته «بانوان انجمن نظم و قانون» شهر را به عنوان عنصر نامطلوب ترک کند، اما در انتها توجه جان وین را به عنوان قهرمان فیلم به خودش جلب میکند و در کنار او، پشت به تمدنِ ضدزن و به سوی بیابانِ وحشی میتازد. بااینحال، عمده تأثیر زنان در سینمای وسترن در همین حد باقی میماند. دختری که مرد اسلحه به دست قصد دارد درنهایت به سراغش بیاید، یا زن مظلوم و زجرکشیدهای که انگیزه عمل قهرمانانه مرد میشود. گروگان زیر آفتاب بستهشده اومبره مارتین ریت با آن ضجههای دلخراشی که در طلب کمک و رو به مردانِ فیلم میکشد، بهترین مثال برای این ادعاست. وجود زنان عامی، تندخو و دردسرآفرین در نخستین تجدیدنظرها به حضور زنان در سینمای وسترن کمکم این ایده را به تعداد معدودی از وسترنسازان داد که میشود بخشی از بار داستان را بر شانههای زنان حمل کرد. اما آنچه نقش زن را در سینمای وسترن پررنگ کرد، به واسطه حضور زنانی که چون مردان رفتاری خشن و خشک داشتند، به دست نیامد و اگر آثاری انگشتشمار با توسل به این راه توانستند در ابتدا بیشتر دیده و محبوب شوند، چون در تغییر نگاه و ذهنیت جامعه به زنان اثرگذار نبودند، در گذر سالیان اثری از آنها به عنوان موفقیتی تثبیتشده برای زنان مستقل باقی نماند. در عوض زنانی که با حفظ همان خصایص لطیف و با توسل به زنانگی در عین حفظ استقلال و اقتدار توانستند جای خود را در دل این ژانر مردانه تثبیت کنند، جایگاه ممتازی در کنار بهترین نقشآفرینیهای مردانه وسترن برای خود دستوپا کردند. در کنار اینها، تأثیر زنان در سینمای وسترن وقتی پررنگتر شد که ژانر حداکثرِ نزدیکی خودش را به جهان نوآرها نشان داد. اینجا بود که نقش زنان کلیدی شد و همه چیز در کنار عمل یا عکسالعمل زن به عنوان فمفتال اغواگر و محرک اصلی مردان، معنی گرفت.
در یکی از اولین نمونههای حضور تأثیرگذار زن در سینمای وسترن و همزمان با دلیجان، در دستری دوباره میتازد، زن پابهپای قهرمان مرد در پیشبرد داستان حرکت میکند. در فیلم جیمز استیوارت نقش دستری، فرزند یک کلانتر شجاع، را بازی میکند که سعی دارد جا پای پدر بگذارد، اما رفتار آقامنشانه، صلحجویی و پرهیز از خشونت، او را دستمایه شوخی و تمسخر اهالی شهر کرده است. با پیدا شدن جسد کلانتر سابق، دستری بالاخره دست به اسلحه میبرد، اما بدون کمک زنِ نهچندان خوشنام فیلم، کاری از پیش نخواهد برد. اینجا مارلنه دیتریش نقشی بیش از یک دختر پرشر و شور کافه را بر عهده میگیرد و به واسطه کاریزمای شکلگرفتهاش طی سالها فعالیت، به همراه مناسبی برای کلانتر شهر تبدیل شده و دستِ آخر با مرگ خودخواستهاش مسیر کمدی جورج مارشال را به تراژدی تغییر میدهد تا تأثیرش در فیلم همپای جیمز استیوارت به عنوان قهرمان ششلولبند باشد. یاغی به عنوان دستپخت هوارد هیوز که با اخراج هوارد هاکس زمام کار را در دست گرفته بود، بیشتر محملی برای بازی بد و اروتیک جین راسل شد تا فرصت طلایی پرداختن به شخصیت یک زن تأثیرگذار در کنار بیلی دکید و داک هالیدی از دست برود. اما درست در همان سال ویلیام ولمن در حادثه آکس بو یک زن قدرتمند با بازی جین دارول خلق میکند که بهرغم کوتاه بودن نقش، در میان خشونت و توحش موجود در فیلم، مؤثر و ماندگار جلوه میکند.
جنیفر جونز به نقش پرل در جدال در آفتاب نقش دختر دورگهای را بازی میکند که برای فرار از تنهایی و بدنامی به خانه دخترعموی پدرش میرود و آنجا مورد توجه هر دو پسر خانواده قرار میگیرد؛ لوتِ خشن و بیرحم و جسی قانونمند و بااخلاق. اما آنچه فیلم را واجد قرار گرفتن در فهرست وسترنهای فمینیستی میکند، رفتار بیپروای پرل است که در عین بحران هویتی که به آن دچار شده، خود برای رسیدن به مرد محبوبش دست به انتخاب میزند، شکست میخورد و به انتقام روی میآورد و در تمام این مدت شخصیت منحصربهفرد خود را حفظ میکند. شخصیتی که نه از ابراز تمایلات جسمی خود شرمگین است و نه در ابراز عشق ترسوست و در راه انتقام هم لحظهای کوتاه نمیآید. پرل نه به آن شخصیت معصومی که جسی میخواهد از او بسازد، تن در میدهد و نه آن هرزهای میشود که لوت انتظارش را دارد. از این جهت هر دو شخصیت مرد داستان را به حاشیه میراند و سرنوشت خودش و بقیه را رقم میزند تا در پایان بریده از مردی که میخواست از او زنی مطیع و سربهزیر بسازد، چشم بر علاقه قلبی خود میبندد، غرق در خاک و خون به مرد آتشینمزاجی که او را به چشم کالایی فقط متعلق به خود میدید، شلیک میکند تا در سکانسی که به یک همآغوشی خونبار شباهت دارد، مرگ را انتخاب کند.
چندی بعد، سرانجام آندره د تات در سنبه اسلحه راهحل اساسی برای نشاندن یک زن در مرکز ثقل یک وسترن را پیدا میکند و با سپردن نقش یک فمفتال در غرب وحشی به ورونیکا لیک که بارها عهدهدار نقش مشابه در نوآرها شده است، به عنوان دختری که سهم خود را از مزرعه و گاوداریِ پدری طلب میکند و قصد دارد در برابر امپراتوری مردسالار با توسل به اغواگری، تنانگی و حیلهگری ایستادگی کند، موفق میشود با وجود جوئل مککری به عنوان یک وسترنر باسابقه، او را به کانون توجه فیلم تبدیل کند. اینجا همه چیز با توجه به خواست یا حیله بانوی بلوند اتفاق میافتد و مردان فیلم که به لطف میزانسنهای د تات همواره در برابر او در موضع ضعف یا تسلیم قرار دارند، هویت خود را از او طلب میکنند؛ چه به عنوان نیروی اجیرشده و چه به عنوان قطب مخالف. جایی که لیک خشمگین از اقدامات پدر و گاودار فرصتطلبی که به دنبال کوتاه کردن دست او از مزرعه است، دست به انتقام و مبارزه رودررو و خونریزیِ بیمحابا میزند. درنهایت گرچه همه آن اغواگریها جواب میدهد، اما مزرعه پدری به قیمت تنهایی بانوی افسونگر تصاحب میشود تا وسترنر زخمی، خیاط سربهزیر فیلم را برای زندگی انتخاب کند.
آنی تفنگت را بردار و مهمتر از آن، کالامیتی جین نشان دادند که وسترنهای موزیکال محمل مناسبی برای زنان است تا با توسل به فانتزی جاری در ژانر، نقش اول یک وسترن را بازی کنند. ظهور زنان مردپوش و خشن با روحیه تندخو و ناسازگار که بالاخره رام مردان میشوند و خوی نرم و زنانه خود را آشکار میکنند، به عنوان فرصت اندکی که سینمای وسترن در اختیار زنان گذاشته بود، چندان جدی گرفته نشد و اینگونه آثار هم آنچنان که باید، تحویل گرفته نشدند تا این نگاه بازاری و به نوعی ضدزن به عنوان راهحل حضور تأثیرگذار زنان در غرب وحشی، آن هم تنها به واسطه شباهت ظاهری و مرامی به مردان و نه ظهور شخصیتهایی کنشگر، قوی و تأثیرگذار در جریان فیلم، در حد همین موارد اندک و انگشتشمار باقی بماند. در فیوریز، آنتونی مان در خوانشی عمیق نسبت به نبرد پدر و فرزند که با عقده و کینه دختر از ازدواج مجدد پدر آغاز شده و با اعتراض به سلطه پدر شدت میگیرد، شخصیتی معترض و سرشار از کمبودهای عاطفی و مشتاقِ عشق و توجه و در آستانه انفجار خلق میکند که خصومتش به واکنش متقابل پدر و دار زدن یکی از کارگران مورد حمایت او میانجامد تا در پایان با خشمی افسارگسیخته و با همکاری مرد محبوبش پدر را به خاک سیاه بنشاند. رویکرد فمینیستی مان و نگاه تند و بدبینانهاش به سنت و مفهوم خانواده در آغاز دهه ۵۰ هنوز بدیع به نظر میرسد و استفاده از باربارا استانوویک برای جان بخشیدن به دختر عاصی به خلق نمونهای ماندگار از زن آزاد میانجامد که میتوان حتی آن را در مرتبهای بالاتر از زنان قدرتمند ویلیام وایلر در درامهای زنانهاش قرار داد.
فریتز لانگ در مزرعه بدنام با استفاده از مارلنه دیتریش در نقشِ آلتار خواننده سابق کافه، که حالا گروهی قانونشکن را در مزرعهای به نام چاک اِ لاک اداره میکند، شخصیتی کنشگر و قدرتمند میآفریند که با وجود عشق قدیمیاش به هفتتیرکشی به نام فرنچی، در روابط خود با مردان آزادانه عمل میکند. لانگ تسلط دیتریش بر مردان را از همان سکانس معرفی، که در آن آلتار را سوار بر پشت یک مرد در مسابقه اسبدوانیِ بدون اسب نشان میدهد، به رخ میکشد و دیتریش در طول فیلم این تسلط را در گردآوری جمع مردانه، مدیریت آنها و همینطور گرفتن سهم خود از هر غارت و دزدی تثبیت میکند تا در پایان به سرنوشت محتومی که مثل آن یکی نقشش در دستری دوباره میتازد برایش در نظر گرفته شده، تن در دهد تا بار دیگر بر این نکته تأکید شود که در دنیای مردانه وسترن برای این نوع از زنها، جایی وجود نخواهد داشت و درنهایت سرنوشت بهتری از مرگِ خودخواسته پیدا نخواهند کرد.
در یکی از بهترین نمونهها و در زنی که تقریباً لینچ شد، آلن دوان شهر کوچکی واقع در مرز آرکانزاس و میزوری را در دوران اوج جنگ انفصال کاملاً به دست زنان میدهد؛ شهردار شهر یک زن است، آدری تاترِ بلوند سردسته گروهی شرور و جون لزلی دختری تنها که به خونخواهی برادرش با آنها مبارزه میکند، اما تنها به خاطر اینکه اهل شرق است و نوشگاه برادرش را اداره میکند، با اتهام نادرست جاسوسی برای کنفدراسیون تا پای لینچ شدن هم پیش میرود. اینجا فیلم به محملی برای مبارزه این سه زن، بر افتادن نقابها و تغییر دادن هویتها تبدیل میشود؛ وقتی جون لزلیِ معصوم تنها راه بقا در سیستم بیماری را که حتی شهردارش هم به بخشی از غارتگران وابسته است، در کافهداری میبیند و تاتر هم از آن سو به جبران گناهان گذشته برمیخیزد تا معصومیت ازدسترفتهاش را بازیابد. اینجا تاتر نقاب پوشالی یک زن ششلولبند را به کناری میگذارد تا خوی نرم و زنانهاش درست برخلاف تصویر اولیه آشکار شود و در عوض جون لزلی با استحاله در شخصیتی مستقل و قدرتمند، بینیاز به مردان گلیمش را در شهر هرجومرجزده از آب بیرون میکشد. همزمان با فیلم آلن دوان، حضور باصلابت و در عین حال مهربان جین آرتور در شین به عنوان یک وسترن نمونهای از آنچه ژانر در طول حیات خود کوشید به آن دست پیدا کند، آن هم به عنوان زنی قوی که حضورش بر مردان اطراف خود تأثیرگذار به نظر میرسد، در حافظه هر سینمادوستی ثبت میشود. این حضور آنقدر مهم و تأثیرگذار است که منجیِ آواره شهرِ بیقانون، به عنوان قهرمان بیبدیل فیلم و یکی از بزرگترین وسترنرهای تاریخ ژانر، در حسرت رسیدن به آرامش در کنار او تصویر میشود.
یک سال بعد نیکلاس ری با جانی گیتار یکی از بهترین وسترنهای تمام دورانها و معروفترین آیکون وسترن زنانه را بر پرده میبرد؛ داستان ویه نای تکافتاده و تندخو که در موقعیتی دشوار مجبور میشود زن بودن را کنار بگذارد تا از خودش، کافهاش و زمینهای اطرافش مراقبت کند. جایی که فشار جامعه آنقدر هولناک است که زن بودن بزرگترین خطری به حساب میآید که ویه نا را تهدید میکند، پس برای حفظ استقلال با سرسختی و جسارتی که در هیچیک از مردان فیلم دیده نمیشود، در برابر جامعه خشن و مردسالار قد علم میکند و در این راه حتی در برابر محبوب سابقش هم بینیاز ظاهر میشود تا از بروز عواطفی که او را از استقلالِ مطلوبش دور میکند، جلوگیری کند. اینجا نیکلاس ری زنی دیگر را در قطب مخالف ویه نا قرار میدهد تا قهرمان و ضدقهرمان فیلم زنانی باشند با زنانگیهای فراموششده. درنهایت و در دوئلی مرگبار، ویه نا قلب زن سیاهپوش را در اوج خشم و اقتدار، نشانه میرود تا لحظهای بعد اثبات هویت خود را در آغوش مرد محبوبش جشن بگیرد.
در همان سال سوزان هیوارد در باغ شیطان جمعی از مردان اسطورهای وسترن، از جمله گری کوپر و ریچارد ویدمارک را استخدام میکند تا شوهرش را که در یک معدن طلا و در منطقه خطرناک سرخپوستان گرفتار شده، نجات دهند. اینجا گرچه هنری هاتاوی مجال چندانی برای سوزان هیوارد فراهم نمیکند، اما وجود یک زن به عنوان راهبلد و تنها امید گروه برای رسیدن به مقصد و صاحب اختیار جمع، آن هم در سالهایی که اکثر نقشهایی که در وسترنها نصیب زنها میشد، چیزی جز همراهِ دستوپاگیر و مانعی در پیشروی مردان نبود، به عنوان یکی از حضورهای تأثیرگذار زنان در ژانر به یادگار میماند. در این میان نباید از فیلم متوسط مردی از دل ریو و کتی جوردانو که با حضور مؤثرش به آنتونی کویینِ شل و ول، جرئت و شخصیت میبخشد، غافل شد. زنی که مرد شکستخورده را وادار میکند دست از میخوارگی بردارد، خودش را پیدا کرده و به عنوان کلانتر، شهر را از وجود اشرار پاک کند.
باربارا استانوویک هفت سال بعد از فیوریز، نقشی تا حدودی مشابه در چهل اسلحه ساموئل فولر بازی میکند تا با جان بخشیدن به زنی در ظاهر سرد، تنها و سرپرست خانوادهای دردسرساز و قانونشکن که تقریباً اداره کوچیز کانتی در آریزونا را در دست گرفته، مارشال ایالتی و دو برادرش را مجبور کند برای برقراری نظم و قانون به این منطقه بیایند. درحالیکه میلی پنهان به ایجاد رابطه عاطفی با مردِ قانون در دل بانوی قانونشکن شعله میکشد، یکی از برادران مارشال به دست برادر شرور استانوویک به قتل میرسد تا این اتفاق همه را رودرروی یکدیگر قرار دهد. اینجا استانوویک با بازی خود بار دیگر موفق میشود استعدادش را برای تبدیل شدن به نماد موج زن آزادخواه نشان دهد. اما همه این تلاشها درنهایت آنچنانکه باید، نمیتوانست خوشایند فمینیستها باشد، چراکه هم در فیوریز و هم در چهل اسلحه بانوی تکافتاده و مغرور، در پایان، همراه شدن با مرد محبوب را بهتنهایی و همهکاره بودن ترجیح میدهد و رامِ عشق میشود. جایی که خوی عاطفی زن و نیاز به عشق باعث تمام شدن همه خصومتها شده و پذیرفتن شریک در زندگی به عنوان راهحل نهایی برای سرنوشت زنان مستقل در غرب وحشی ارائه میشود. جایی که زن هر چند هم قدرتمند، آرامشش را در کنار مردان جستوجو میکند و مجبور میشود برای رسیدن به مرد محبوبش تمامی خیابان را به دنبال گاری در حال حرکت او بدود. در نابخشوده جان هیوستن وجود یک دختر سرخپوست به عنوان دخترخوانده یک خانواده سفیدپوست، باعث بروز جنگی تمامعیار میشود که سرانجام به نجات جان دختر و خانواده از چنگال سرخپوستان میانجامد، اما آنچه این فیلم را در میان وسترنهای زنانه شاخص میکند، حضور لیلیان گیش به عنوان مادر مقتدر خانواده است که هم مردی را که سرخپوستان را از وجود این دختر در خانواده آگاه کرده، با دستان خود اعدام میکند و هم پابهپای پسرانش برای نگه داشتن دخترخواندهاش میجنگد تا درنهایت در همین راه کشته شود.
اما یکی از بهترین حضور زنان در وسترنها را، در میانه دهه ۶۰ و در فیلم مهجور و ناشناخته یک دست عالی برای بانوی کوچک به کارگردانی فیلدر کوک میتوان یافت. خانوادهای در مسیرشان درست در زمانی وارد شهر کوچکی میشوند که بزرگترین پوکر سال با شرکت ثروتمندترین اهالی منطقه در اتاق پشتی تنها هتل شهر در حال برگزاری است. بهرغم ممانعت زن، التماسهای مرد دل همسرش را به رحم میآورد و مرد که گویی یک بازنده تمامعیار در قمارهای گذشته است، زن را مجاب میکند تا تنها برای تماشا وارد اتاق بازی شود. زن برای تعمیر کالسکه از هتل خارج میشود و مرد همه پسانداز خانواده را قمار میکند و وقتی در آستانه شکست قرار میگیرد، با سکته قلبی از بازی خارج میشود و از زنش که هیچ آشنایی با پوکر ندارد، میخواهد به جای او بازی را ادامه دهد. البته این همه ماجرا نیست، چراکه ماری با بازی جوان وودوارد از همان ابتدا چنان فیلم را مال خود میکند و تا انتها به تاخت پیش میرود که همه مردانِ در ابتدا ضدزن فیلم را به تعظیم در مقابل خود وادار میکند. در جایی از فیلم وقتی قرار میشود ماری به جای همسرش وارد بازی شود، با مخالفت سایر بازیکنان روبهرو میشود که معتقدند این بازی مردانه است و اینجور جاها مناسب حضور زنها نیست، اما ماری چنان خود را به بازی و بقیه مردهای داستان تحمیل میکند که همه چهار شرکتکننده را از پای میز قمار بلند کرده و در میزانسنی تأثیرگذار که نقش مسلط زن را موکد میکند، در جلوی همه پیش به سوی بانک قدم بر میدارد. ماری حتی قبل از اینکه در بازی همه مردان را مبهوت خود کند، در زندگی زناشویی هم فرد دستوپابستهای نیست، چراکه هم شوهرش برای تماشا کردن بازی وادار میشود جلوی همه حاضران در هتل به عجز و التماس بیفتد و هم در مهیا کردن وسایل سفر بسیار متبحرتر از شوهرش نشان میدهد. در پایان و در رودستی که فیلدر کوک و فیلمنامهنویسش به تماشاچی میزنند، باز هم این ماری است که به عنوان همهکاره این بازیِ بهدقت طراحیشده معرفی میشود و بقیه مردان همچون بازیگرانی در مالکیت او به نظر میرسند. اینجا انتخاب جوان وودوارد بسیار هوشمندانه به نظر میرسد، چراکه با معصومیت ذاتی و عطوفتی که در چهرهاش موج میزند و گرمایی که به نقشش میبخشد، درست در نقطه مقابل آنچه هست، قرار میگیرد. در آن سو فیلدر کوک با سپردن نقش مردیت به هنری فاندا به عنوان بازیگری که طی سالها حضور مستمر در ژانر شمایل یک وسترنر قدرتمند و باابهت را پیدا کرده، همه آن گذشته مردانه را به بازی میگیرد تا انسانی حرفشنو، بازنده و نامطمئن از مردیت به نمایش بگذارد.
کمی بعد سرجیو لئونه در روزی روزگاری در غرب در حرکتی غریب، چه در ژانر وسترن و چه در مقایسه با دیگر آثار خودش، بار اصلی فیلم را بر دوش یک زن میگذارد تا هر سه مرد قدرتمند فیلم با او و در کنار او معنا پیدا کنند، هر چند هر کدام در طول فیلم شخصیتهای مجزایی از خود خلق کردهاند و داستانی برای گفتن دارند، ولی همگی بالاخره میدان را به نفع بیوه برت مکبین خالی میکنند. جیل با بازی کلودیا کاردیناله درست در روزی که قرار است به عنوان عروس خانواده مکبین معرفی شود و در بدو ورود، با مرگ شوهر و فرزندانِ شوهرش بیوه میشود و لئونه او را در نقطه مقابل مردان فاسد، خشن و تمامیتخواه قرار داده تا بهرغم گذشته نهچندان پاک و منزهاش، او شهر و آینده غرب وحشی را بسازد و به عنوان مادر تمدنی که دارد خود را به بدویتِ مستقر تحمیل میکند، شناخته شود. هر چند برای لئونه و ما مهم نیست که او در این راه سخت و برای زنده ماندن مجبور میشود به هر کاری تن دهد تا به خواسته و آرزوهای بزرگش برسد. تنها چیزی که اهمیت دارد، همان نمای پایانی فیلم است و زنی که با ظرف آبی در دست کارگرانِ سازنده تمدن نوین را سیراب میکند تا پس از آبادانی، خود مالک و صاحب شهر جدید لقب گیرد.
در همان سال لینا ورتمولر با همکاری پییرو کریستوفانی داستان واقعی میرا میبل شرلی رید استار، یاغی بدنام غرب، را با بازی السا مارتینلی و با دخل و تصرف در واقعیتِ ماجرا با عنوان داستان بل استار بر پرده میبرد و با پرداختن به یک زن یاغی به عنوان شخصیتی مستقل و متبحر در هفتتیرکشی و در عین حال با حفظ همه ظواهر زنانه و با انتخاب رویکردی نهچندان باورپذیر در خلق یک زن یاغی و تن دادن به کلیشههای جنسیتی، آن هم فقط به خاطر جلب تماشاگر، درنهایت به عنوان یک وسترن اسپاگتی نهچندان مطرح، جایی در تاریخ سینمای وسترن پیدا نمیکند و به جایگاه مهمی در بین وسترنهای زنانه هم نمیرسد. در آغاز دهه ۷۰ دان سیگل هم در دو قاطر برای خواهر سارا مثل سرجیو لئونه زن بدنامی را واسطه میکند تا یک هدف بزرگتر به دست بیاید. اینجا سیگل به جای ساختن تمدن و آینده غرب، انقلاب مکزیک و حمله به قرارگاه فرانسویها را دستمایه عمل قهرمانانه راهبه قلابی قرار میدهد تا ضمن همراهی با هفتتیرکش حرفهای که یادآور مرد بینام و مقتدر وسترنهای لئونه هم هست، ارزش حضور این زن را در کنار او دوچندان کند، چراکه در طول فیلم شخصیت مرد آنقدر رنجور و زخمخورده میشود که بدون کمک زن داستان، انجام هر کنشی در راستای رسیدن به هدفی که برایش مزد گرفته، غیرممکن جلوه میکند. طعنهآمیزترین جای فیلم در جابهجایی شخصیت زن و مرد وقتی است که هوگان با بازی کلینت ایستوود زخمی، مست و ناتوان به گوشهای افتاده، اما سارا با بازی شرلی مکلین را از پل بالا میفرستد تا دینامیتها را برای انفجار نصب کند، ولی بعد از آن هم برای نشانهگیریِ هدف مورد نظر محتاج کمک و همراهی سارا میماند و بهتنهایی کاری از پیش نمیبرد.
در مککیب و خانم میلر، فاحشهای گریزان از عشق با ایده افتتاح یک خانه بدنام با مککیب شریک میشود و بر تنهایی خود اصرار میورزد تا هم کسبوکار را فدای عشق نکند و هم بر تنهایی و تکافتادگی خود تأکید داشته باشد. اینجا زن قدرتمند و مستقلی که رابرت آلتمن خلق میکند، بهرغم پیشهای که دارد، دست رد به سینه مرد اسطورهای غرب وحشی میزند تا او راندهشده از عشقِ میلر، سرخورده از شکست و حیران از طرد شدن، چارهای جز رودررویی با مرگ پیش روی خود نبیند. در پایان همه دو سمت دوئل مرگبار از بین رفتهاند و زن با توسل به افیون به خلسهای موقت فرو میرود تا کمی بعد به عنوان مالک آنچه ساخته است، تجارت خود را بهتنهایی از سر گیرد. در همین دهه وسترنهایی مانند افسانه فرنچی کینگ با خوانشهای دمدستی و اغلب با نگاه جنسیتی و با توسل به برهنهنمایی و فقط به قصد پررنگ کردن وجه اروتیک ماجرا، با سوءاستفاده ابزاری از زن به عنوان یاغی و شخصیت اصلی وسترن، به فیلمهای اغلب فراموششدهای تبدیل شدند که جایگاهی حتی در سینمای وسترن هم به دست نیاوردند و در این میان تنها هانی کالدر به کارگردانی برت کندی با بازی راکل ولش بود که سر و شکل مقبولتری داشت و با پرداختی کمتر مبالغهآمیز از موضوعِ زنِ انتقامجو به تصویر کشیده میشد. این موضوع همزمان با افول سینمای وسترن در دهه ۷۰، باعث شد جنبشهای فمینیستی راه خود را در ژانرها و گونههای دیگرِ سینمایی، موفقتر و پررنگتر ادامه دهند.
در آغاز دهه ۹۰ و با رونق گرفتن دوباره وسترنها، کلینت ایستوود در نابخشوده وسترنر ازاسبافتادهای خلق میکند که اجیر میشود تا انتقام فاحشه زخمخورده را از دو گاوچرانی که به لطف کلانتر، از زیر بار مجازات گریختهاند، بگیرد. ویلیام مانی، خلافکار سابق و حالا سالخوردهای است که با یاد همسر ازدسترفتهاش زندگی میکند؛ قاتل بیرحمی که بعد از سالها هنوز به قولی که به همسرش داده است، پایبند است و سایه همسر غایبش تا انتها بر شخصیت او احساس میشود. در این میان فاحشههای شهر که از قانون ناامید شدهاند، خودشان با جمعآوری هزار دلار، برای برقراری عدالتی که فکر میکنند از آنها سلب شده، دست به کار میشوند و تا انتها و در برابر همه موانعی که کلانتر در مسیر رسیدن به این هدف سرِ راهشان قرار میدهد، حتی با توجه به موقعیت اجتماعی پایینی که دارند، میایستند و باعث میشوند شهر از وجود اشرار و کلانتر فاسد پاک شود. نگاه ایستوود به زنان، چه در وجود شخصیت غایبِ همسر ویلیام و چه نسبت به تکتک بدکارههای شهر، نگاهی همراه با احترام به زنانی است که در غرب وحشی همواره مورد ظلم و تعدی همزمانِ غارتگران، گاوچرانها و حتی قانونِ یکسویه و ضدزن حاکم بر جامعه قرار گرفتهاند. در همین دهه جاناتان کاپلان با ساخت دختران بد و با تجمیع بیسلیقه همه کلیشههای سینمای وسترن در قالبی اغراقشده، با چهار فاحشهای که مشخص نمیشود این همه مهارت در تیراندازی و اسبسواری را چگونه کسب کردهاند، اثری کممایه و بیارزش به مجموعه وسترنهای زنانه اضافه میکند. یک سال بعد سام ریمی در چابکدست و مرده، شارون استون را برای انتقام رودرروی کلانتر تبهکاری که سالها قبل پدرش را به قتل رسانده، قرار میدهد تا مردم به دست یک زن از زورگویی و بیقانونی مسلط بر شهر رهایی یابند
در آغاز هزاره جدید ران هوارد با گمشده شانس خود را با کیت بلانشت در خلق یک وسترن زنانه آزمایش میکند، اما نتیجه کار وسترنی طولانی و بیکشش از کار درمیآید که داستان کمک پدری طردشده به دخترش را روایت میکند تا او بتواند فرزندش را که به اسارت برده شده، پس بگیرد. در بهترین نمونه متأخر و در میانبر میک، کلی رایکارد ذره ذره اختیار جمعِ گمشده را از دست مردان خارج میکند تا زنانی که به قول راهبلدِ گروه برای نظم دادن به آشفتگیها، بینظمیها و خرابیهای حاصل از جهان مردانه آفریده شدهاند، برای انتخاب مسیر پیش رو تصمیم بگیرند. داستان جمع گمشدهای که دل به وعدههای میک به عنوان راهنمای گروه بستهاند، اما در لانگشاتهایی که رایکارد برای آنها تدارک دیده، از همان آغاز گمگشته و اسیر جادوی راه به نظر میرسند. راه دشواری که قرار است با کمک مردان گروه هموار شود تا زنان را در آرامش به سرزمین موعود برساند. اما آنچه در واقع اتفاق میافتد، حضور تأثیرگذار زنان و به طور مشخص امیلی است که کمکم خود را از زیر سایه مردان بیرون میآورند تا نقش مؤثرتری نسبت به آنها در سرنوشت جمع داشته باشند. این رهایی از حاشیه و رسیدن به متن در سکانس حمله میک به مرد بومی که به تقابل رودررویی با امیلی ختم میشود، به اوج خود میرسد؛ جایی که امیلی هم به نجات جان تنها امید آنها برای خلاص شدن از این وضعیت کمک میکند و هم به عنوان تنها فرد بالغ و مقتدر جمع خودی نشان میدهد. در همان سال برادران کوئن با بازسازی شهامت واقعی، وسترن مشهور هنری هاتاوی و با هوشمندی در پررنگ کردن نقش دختر فیلم نسبت به نسخه کلاسیک، یکی از بهترین نمونههای وسترن زنانه را با خلق دختری بهظاهر کمتجربه اما در واقع حاضرجواب، خستگیناپذیر و با ارادهای محکم تصویر میکنند؛ دختر نوجوانی که بر عکس دختران همسن خود سعی در زیبا بودن و دخترانه جلوه کردن ندارد، اما در عوض از هیچکدام از مردان پرآوازه حاضر در فیلم کمتر نشان نمیدهد و در پایان هم خود اوست که موفق به شکار قاتل فراری میشود. این نگاه تحسینآمیز به زنِ مستقل و تعیینکننده را میشود در پایان و با تصویر متیِ مجرد که با نقص عضوی که به یادگار از راهی که در نوجوانی انتخاب کرده زندگی میکند، بهوضوح متوجه شد.
تامی لی جونز در مرد گوشهگیر داستان زن تنهایی به نام مری بیکادی را روایت میکند که میپذیرد سه زن دیوانه را از نبراسکا به آیوا ببرد، درحالیکه شوهران آنها از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کردهاند. مری در این سفر سخت و غیرمعمول یک دزد را از چوبه دار نجات میدهد تا آنها را تا آیوا همراهی کند. هیلاری سوانک در نقش مری عمق تنهایی این زن و در عین حال توانایی، مسئولیتپذیری و نترس بودن شخصیت را با توسل به فیزیک منحصربهفرد و بازی فوقالعادهاش بهدرستی به تصویر میکشد. پیردختر تنهایی که دو بار در دادن پیشنهاد ازدواج پیشقدم میشود و هر دو بار جواب رد میشنود تا دست به سفری بیبازگشت بزند که در آن هم باید عبور از صحراهای سوزان را تاب بیاورد، هم دشواریهای سفر با سه زن غیرقابل کنترل و هم تجربه رام کردن همسفری رذل در طول مسیر را از سر بگذراند. مری در طول سفر خوی مهربان خود را علاوه بر شخصیت مصمم و استوارش به رخ میکشد و در بیان احساسات، عواطف و نیازهای جسمی و جنسی خود بیپروا عمل میکند، اما در فردای شبی که پیشنهاد همخوابگی به مرد همراهش را داده، خود را حلقآویز میکند تا نشان دهد که رسیدن به نیازهای لگدمالشدهاش را به هر قیمتی تحمل نمیکند. با همه این احوال، در پایان فیلم مشخص میشود که مری موفق شده تأثیرش را بر همراه پستفطرت خود باقی بگذارد و از او مرد بهتری بسازد.
در اتاق نشیمنِ دانیل باربر، سه زن که در میانه جنگهای داخلی آمریکا در خانه خود گرفتار وحشیگریِ دو سرباز شدهاند، مجبور میشوند دست به اسلحه ببرند، خود را از مهلکه نجات دهند و رو به سرزمین بدون جنگ در راهی پرخطر قدم بردارند. داکوتا فانینگ در بریمستون نقش دختری را بازی میکند که در کودکی مورد تجاوز پدر خود قرار میگیرد، از خانه فرار کرده و سعی میکند بهتنهایی در برابر همه مصایب بجنگد، اما جهان متعفنی که پدر کالوینیست او برایش رقم زده، هیچ امیدی برای رستگاری باقی نمیگذارد تا در انتها با مرگی خودخواسته به رنجهایش پایان دهد. در زنان پیشرو هستند جسیکا چستین به نقش کاترین ولدون به قصد نقاشی پرتره گاوِ نشسته، رئیس قبیله سرخپوستان لاکوتا، از نیویورک به داکوتای شمالی سفر میکند و در این سفر پرخطر برای رسیدن به خواستهاش در برابر همه ناملایمات از جمله درگیری با سفیدپوستان متعصب منطقه، آسیب دیدن به دست آنها و طرد شدن از سوی نیروهای ارتش آمریکا میایستد. کاترین که در طول این سفر به سرخپوستان نزدیک میشود، سعی میکند موضوع را سیاسی کرده و برای بومیان مایحتاجشان را خریداری کند تا از سهمیهبندی دولت آمریکا بینیاز شوند و آنها را علیه سیاست دولت بشوراند. اقداماتی که درنهایت به نتیجهای جز مرگ گاو نشسته ختم نخواهد شد، اما استواری کاترین در رسیدن به هدف سخت و دشواری که دارد، در طول فیلم از او زنی بینیاز از مردان و مستقل خلق میکند که نمونهای کمیاب در ژانر وسترن به حساب میآید.
میا واسیکوفسکا به نقش پنه لوپه در دوشیزه وسترن غافلگیرکننده و نامتعارف برادران زلنر تا اواسط فیلم فقط در اشعار مرد جوانی به نام ساموئل با بازی رابرت پتینسون نمود دارد که فکر میکند بهاجبار زن فرد دیگری شده، اما همچنان چشمانتظار اوست تا در کنار یکدیگر زندگی عاشقانه خود را آغاز کنند. ساموئل راه زیادی را در یافتن خانه محبوبش طی میکند و از راه دور شوهر پنه لوپه را هدف قرار میدهد، اما وقتی با تنفر معشوقهاش روبهرو میشود، در کمال ناباوری خود را میکشد. در ادامه و دقیقاً از نیمه فیلم، پنه لوپه تبدیل به شخصیت مرکزی فیلم میشود و با اسارت گرفتن کشیش قلابیای که ساموئل با خود برای اجرای مراسم ازدواجش آورده بود، سفری طولانی را برای رفتن به شهری دیگر آغاز میکند. در طول مسیر تسلط پنه لوپه بر کشیش و مقابله با دردسرها و حوادثی که با آن مواجه میشوند، از او شخصیتی مستقل میسازد که با اعتمادبهنفسی مثالزدنی هر گونه نیاز به مردان را با تندترین واکنشها رد میکند و در انتها با رها کردن کشیش به حال خود، بهتنهایی ادامه مسیر میدهد. مارلینا قاتلی در چهار پرده محصول اندونزی و به کارگردانی مالی سوریا با داستانی که بیشباهت به گونه زنان انتقامجوی وسترنها نیست، با خلق زنی تنها، کنشگر، جسور و سوار بر اسب که همسفری جز سر بریده متجاوز ندارد، در عین حال که یادآور فضای غریب شاهکار سام پکینپا هم هست، با تصویر کردن شخصیت اصلی در لانگشاتهای مشابه غرب وحشی، به وسترنی شباهت پیدا میکند که در فضایی شرقی و امروزی از ایستادگی زنان در جهانی بدوی، بیرحم و ضدزن، آن هم در دنیایی بهظاهر مدرن سخن میگوید.
حالا و با مرور تاریخ وسترنهای زنانه میشود به این نکته اعتراف کرد که حضور زنان در ژانری که در اصل و از ابتدا برای آنها طراحی نشده بود، غافلگیرکننده و قدرتمندانه بوده است، چراکه با یادآوری فیلمهای تأثیرگذاری چون جانی گیتار به عنوان یکی از پنج وسترن بزرگ تاریخ سینما و دیگر عناوین ماندگاری که به لطف نقش کنشگر زنان، در یادها ماندهاند، میشود به این نتیجه رسید که زنان درنهایت موفق شدند ردپای خود را در ژانر مردانه وسترن به جا بگذارند؛ آن هم با همان روشی که خودشان دوست داشتند.