مجموعه دروغهای کوچک بزرگ شامل دو سیزن میشود که اولی را ژان مارک وله و دومی را آندره آ ارنولد ساخته است و در آن ریس ویترسپون (مدلین)، نیکول کیدمن (سلست)، شایلین وودلی (جین)، الکساندر اسکارسگارد (پری)، لورا درن (رناتا) و مریل استریپ (مری) بازی میکنند و یکی از مهمترین و بحثبرانگیزترین سریالهای امسال است که موضوع حساسی همچون خشونت خانگی و اثرات و تبعات جبرانناپذیر آن بر زنان و کودکان را مورد توجه خود قرار میدهد. ملودرامی بهشدت زنانه که میکوشد مباحث مختلفی را پیرامون پیچیدگیهای موجود در روابط زناشویی، انتقال خشونت به کودکان، دشواریهای مادران تنها و مجرد، آسیبهای ناشی از طلاق بر بچهها، چالشهای والدین در تربیت کودکان، تبعات تجاوز و تعدی، فشارهای اجتماعی بر مادران و به طور کلی مقوله رواج و گسترش خشونت در جامعه را مطرح کند.
در سیزن اول همه چیز از اولین روز مدرسه شروع میشود که آمابلا، دختربچه رناتا، مورد آزار جسمی قرار میگیرد و دخترک زیگی، پسر تازهوارد، را با دست نشان میدهد. رناتا در قالب مادری همیشه نگران چنان کنترلش را بر احساسات مادرانهاش از دست میدهد که با خشونت پسربچه را تهدید میکند و از همانجا قطببندی میان زنها شکل میگیرد و جنگی نرم و آرام زیر پوست شهر جریان مییابد. بعدها میبینیم که چطور بچهها در دنیای ساده کودکانهشان با هم کنار میآیند و یکدیگر را با وجود همه تفاوتهایشان میپذیرند، اما همان مسئله کوچک که میتوانست بهسادگی حل شود، تبدیل به بحرانی بزرگ و دامنهدار میان مادرهایی میشود که بچههایشان را بهانهای برای بروز حسادتها و رقابتها و رنجشهای قدیمی میان خودشان میکنند. رفتار و واکنشهای متقابل خشونتبار به تکثیر و گسترش آن منجر میشود و هر عملی از سر خشم و نفرت یکی از شخصیتها، کینه و کدورت بیشتری از سوی دیگری را به دنبال میآورد و خشونت همچون بیماری واگیردار میان همه شیوع مییابد و پخش میشود و همه را فرا میگیرد. فیلمساز در جریان حرکت طولی این خشونت، آن را در مسیر عرضی و عمقیاش نیز بسط و گسترش میدهد و از دل آن، هیولایی با چندین سر و دست و پا برمیخیزد و همه شخصیتها را در خود میبلعد.
این زنجیره خشونت جمعی چنان به هم پیوسته میشود که هرگاه یکی از شخصیتها میکوشد روال آن را بر هم بزند و آن را متوقف کند، با تنفر و خشونت از سوی دیگری بهناچار دوباره به آن چرخه باطل خشونتبار بازمیگردد. رناتا بعد از ماجرای مدرسه زیگی را به جشن تولد آمابلا دعوت نمیکند؛ اعمال خشونتی بیش از اندازه در حق یک پسربچه شش ساله که در محیط جدید، غریبه به حساب میآید. اساساً همین بیگانگی و در اقلیت بودن جین و پسرش، زیگی، است که آمابلا او را به عنوان مقصر معرفی میکند. آمابلا در همان جهان نامطمئن و بدبینی تربیت شده که هر بحران و عمل تروریستی و فاجعهای در گوشهای از دنیا را به غریبهها و مهاجرها و اقلیتها نسبت میدهند و فیلمساز با چنین ایدهای راه را برای بحث پیرامون مفهوم «بیگانههراسی» که دنیای معاصر بهشدت با آن درگیر است، باز میکند. مدلین برای حمایت از جین و پسرش مانع شرکت کلویی و بچههای دیگر میشود و همزمان با جشن تولد، برنامه بازدید از دیزنی را میگذارد تا عمل رناتا را تلافی کند. این کنش مدلین هر چند در جهت جبران آسیبی است که رناتا به جین و زیگی زده، اما خود مولد خشونت دیگری میشود و ماجرا را بحرانیتر میکند. حتی وقتی رناتا از عملش پشیمان میشود و به مدلین زنگ میزند و زیگی را هم دعوت میکند، مدلین کوتاه نمیآید و اختلافی که میتوانست همانجا خاتمه بیابد، ادامه پیدا میکند و کار به آن استشهاد عمومی علیه زیگی میرسد که خانوادههای دیگر با تحریک رناتا در جهت اخراج زیگی امضا میکنند و منجر به آن درگیری فیزیکی میان جین و رناتا میشود که میتوانست به فاجعهای جبرانناپذیر برای هر دو تبدیل شود.
هیچیک از این مادرهای بهشدت دلسوز و نگران که فکر میکنند در حال محافظت از بچههایشان هستند، به تأثیر اعمال و کارهایشان بر ذهنیت و دیدگاه کودکان توجهی ندارند و نمیبینند که چطور آنها در حال بدل شدن به نسخهای بدتر و خشنتر از خودشان هستند و خشونت در این انتقال نسل به نسل شدت بیشتری مییابد و در آینده باید انتظار فجایع هولناکتری را داشت. در واقع این بزرگترها هستند که کودکان را از یک دعوای بچگانه به درون جنگی ویرانگر میکشانند و راههای کینهورزی و انتقام را به آنها میآموزند. وقتی که میبینیم بچهها به عنوان پیامآور پاکی و معصومیت میتوانند تا این اندازه نسبت به یکدیگر ظالم و بیرحم باشند، تازه جنبههای هولناک و مخوف خشونت خود را عیان میکند. در انتها معلوم میشود کسی که آمابلا را آزار داده، زیگی نیست و مکس، پسر سلست، آن آسیبها را میرساند. هر دو پسربچه فرزندان مرد شرور داستان هستند که میتوانند خشونت بیمارگونه مرد را به ارث برده باشند، اما بچهای گناهکار اصلی به حساب میآید که خشونت را از پدرش آموخته است و در حال تقلید و بازتولید آن درباره دیگری است. به همین دلیل وقتی جین برای دلداری سلست میگوید که مکس فقط یک بچه است و وقتی بزرگ شود، درست میشود، سلست با اضطراب و تردید جواب میدهد که شاید هم هرگز درست نشود. در واقع او میفهمد اگر الان جلوی بروز خشونت در پسرش را نگیرد، در بزرگسالی میتواند به بدلی از پدرش تبدیل شود که درمانناپذیر به نظر میرسد. سلست بارها در گفتوگو با مشاور از پری به عنوان پدر خوبی یاد میکند که هرگز به بچههایش آسیب نمیرساند و زمانی به تمامی از او ناامید میشود و تصمیم به جدایی میگیرد که میبیند آسیبی که مشاور هشدار میداد، در شکل تأثیرات مخرب بر روح و روان بچههاست که میتواند از آنها افرادی تهدیدگر و زورگو بسازد. به همین دلیل از زندگی مشترک با پری دست میکشد تا این چرخه خشونت را در همین نقطه قطع کند و جلوی تداوم آن را بگیرد.
رفتار مادرها در مواجهه با کودکان را که میبینیم، متوجه نوعی حساسیت و توجه افراطی در حمایت از کودکانشان میشویم که میتوان ناشی از آسیبها و آزارهای پیشین در زندگیشان دانست. مدلین با اینکه زندگی مشترک خوبی دارد، اما هنوز دچار خشم و عصبیت پنهان نسبت به همسر سابقش است که او را رها کرده و مدلین در جوانیاش مجبور شده بهتنهایی دختر کوچکش را بزرگ کند. آن فشارها و دشواریهای گذشته دیگر در زندگی فعلی مدلین وجود ندارد، اما عوارض و تبعات روحی و روانیاش باقی مانده است و او آن را در رابطه پر از تنش و نفرت نسبت به همسر سابقش و سردی و کنارهگیری نسبت به همسر کنونیاش بروز میدهد. به همین دلیل اولین کسی است که برای کمک و حمایت از جین به عنوان یک مادر تنها و مجرد قدم پیش میگذارد و میکوشد او دچار همان آسیبها و رنجهایی نشود که خود تجربه کرده است. زمانی که مدلین در گفتوگو با دختر نوجوانش که تصمیم نامتعارفی درباره بدنش گرفته است و میخواهد بکارتش را به مزایده در فضای مجازی بگذارد، ماجرای خیانتش را میگوید و میکوشد به دخترش بفهماند که برای خودش به عنوان یک زن ارزش قائل شود، کمبودها و ناکامیها و حقارتهای ناشی از ترک شدن و وانهادگی از سوی همسر سابقش را بیرون میریزد و به نظر میرسد همه کارهای احمقانهای که از او سر میزند، فقط در جهت تلاش برای این است که زن بینقصی جلوه کند. او نیز همچون زنهای دیگر با اینکه میداند شوهر سابقش از سر بیمسئولیتی و بیاخلاقی او را رها کرده، اما احساس میکند حتما او زن کامل و والا و ارزشمندی نبوده که کنار گذاشته شده است. حسادتهای او نسبت به بانی نیز به همین دلیل است که میبیند همسر سابقش تحت تأثیر او تغییر کرده است و تلاش میکند شوهر و پدر خوبی باشد. انگار جذابیت و توانایی و کارآمدی بانی او را زیر سؤال میبرد و ناتوانی و ضعف او را به رخش میکشد. در واقع او نیز همچون جین و سلست، در کلنجار با تبعات باقیمانده از مشکلات گذشتهاش است. اعمال خشونتبار در یک بازه زمانی و محدوده مکانی رخ میدهد، اما خشونت فراتر از زمان و مکان در روح و روان فرد ادامه مییابد و شخصیت آدمها را تحت تأثیر سهمناکی و سبعیت خود تغییر میدهد و همین موضوع اهمیت و لزوم و ضرورت مقابله با خشونت خانگی را یادآوری میکند.
سلست نیز هر چند به خاطر زندگی زناشویی ایدهآل و رویاییاش مورد حسرت و حسادت کل شهر است، اما از رفتارهای بیمارگونه و خشونتبار همسرش رنج میبرد و مدام مورد حملات وحشیانه او به بهانه ابراز عشق قرار میگیرد. بزرگترین آسیبی که سلست در این خشونتهای خانگی میبیند، فراتر از آن دردها و رنجهای جسمی و ترسها و تحقیرهای روحی، این است که او نیز ناخواسته وارد چرخه باطل و پوچی از خشونت میشود و اعمال خشن پری او را وامیدارد به طور متقابل در دفاع از خود دست به عملی مشابه بزند و به خشونت روی بیاورد. اساساً به نظر میرسد لذت پری از این خشونتها به خاطر همراهی سلست است که از او نیز بیماری همچون خود میسازد و به همین علت هر بار که سلست از ترک کردن او حرف میزند، پری وحشتزده میشود. چون این بازی شرورانه تا زمانی میتواند ادامه پیدا کند که دو طرف در آن حاضر باشند. مهمترین کمکی که مشاور به سلست میکند، آگاهیبخشی به او در جهت دیدن خود در جایگاه یک قربانی است که باید خود را از دست همسر متجاوزش نجات دهد. هدف سلست ادامه دادن به وضع موجود است و شرح و توصیف موارد خاص از خشونت و انزجار در رابطهاش را انکار میکند. در ابتدا آن دو با هم به دیدار مشاور میروند و سلست مدام اصرار دارد تا خود را نیز به اندازه پری مقصر و گناهکار نشان دهد و پیوسته از ترکیب «ما» درباره خودش و شوهرش استفاده میکند. اما با افزایش خشونتهای پری، سلست کمکم از این موازنه ناروا خارج میشود و بهتنهایی به دیدار مشاور میرود. سلست در این میزانسهای تکنفره در اتاق مشاور همچنان میکوشد تا بار خشونت پری را در غیابش با خود تقسیم کند و با این مشارکت در امر خشن دست به تبرئه پری بزند و به طور همزمان جای قربانی و متجاوز را یکتنه ایفا کند. ما او را میبینیم که حتی در دیدار تنهاییاش سر همان جای قبلیاش روی کاناپه مینشیند و در کنارش جای خالی پری را حفظ میکند. او از یک سو از زبان خود در جایگاه فرد آزاردیده از خشونتی که دریافت کرده، شکایت میکند و از سوی دیگر، از زبان پری آزاررساننده اقدام به توجیه خشونت اعمالشده میکند. بهتدریج با کمکهای زن مشاور توجه سلست به عوارض و تبعات ناشی از خشونت خانگی در زندگی خود و پسرهایش معطوف میشود و اختلال همدردی با متجاوز و ظالم در وجودش از بین میرود و احساس شرم و گناه بیدلیلی که همواره باعث شده خشونت پری را مجاز بداند، حذف میشود و او را مقابل پری قرار میدهد. در آخرین دیدار با مشاور، سلست روی همان کاناپه اولیه سر جای همیشگیاش نمینشیند و جای پری را اشغال میکند و همین عمل ظاهراً ساده، نشانهای از تصمیم آگاهانه و بالغانه او در جهت حذف قطعی عامل خشونت از زندگیاش را تداعی میکند. حالا سلست از سایه اقتدار و مردانه پری که در حضور و غیابش به یک اندازه او را تحت سلطه قرار میداد، رها میشود و خودش را از بازی بیمارگونه و خشونتبار دونفرهشان بیرون میکشد.
جین نیز بعد از تجاوزی که به او شده، میراثدار توحش و شرارتی است که مرد ناشناس در او به جا گذاشته است. او مدام در کابوسهایش خود را در وضعیت همان شب شوم میبیند که به دنبال جای پای مرد متجاوز در ساحل میدود و بارها در ذهنش اسلحه را رو به او میگیرد و او را میکشد. شیوه تدوین عالی در این بخش از فیلم که مبتنی بر برشهای ناگهانی و کاتهای سریع است، بارها در وضعیت ظاهراً آرام و عادی جین گسست و شکاف به وجود میآورد و او را وسط کابوسهایش پرت میکند. او تحت تأثیر اتفاق وحشتناکی که برایش افتاده، در تمام این سالها در درون خود زن قاتلی را پرورش داده است که میخواهد از مرد متجاوز انتقام بگیرد و این میل مهارناشدنی به خشونت و انتقام بیش از هر چیزی در حال نابودی خود او به عنوان یک فرد سالم و معمولی است که باعث میشود همواره به دیگران به چشم مزاحمان و تهدیدگرانی نگاه کند که میخواهند دوباره به او آسیب برسانند. خشونت آن مرد غریبه فقط به همان شب خلاصه نشده و پایان نگرفته است، بلکه در وجود جین باقی مانده، رشد کرده، بزرگ شده و از او آدم دیگری ساخته است که حتی خود جین را نیز میترساند. انگار آن مرد خشن در وجود همه مردهای دیگر تکثیر شده و جهان را برای جین ناامن ساخته است. او دیگر نمیتواند به هیچ مردی اعتماد کند و بارها از ترس آنکه کسی پشت سرش ایستاده است، از خواب میپرد و پسر کوچکش را که دچار اختلال راه رفتن در خواب است، در هیبت همان متجاوز میبیند. این موتیف جایگزینی پسرش به جای مرد در ذهن جین از ترس و نگرانی او برمیآید که مبادا خشونت پدر به طور وراثتی به پسر منتقل شده باشد که با ماجرای ادعای آمابلا در مدرسه که زیگی را مقصر نشان میدهد، این ذهنیت وحشتزده جین درباره پسرش تقویت میشود.
اساساً در این مجموعه با واکاوی در روابط انسانی و اجتماعی متوجه چگونگی فرافکنی خشونت میشویم. خشونتهای خانگی که از خلوت زن و مرد در حریم خانه به آزار و اذیتهای کودکی نسبت به همکلاسی و همبازیاش میرسد و بعد چنان بسط و گسترش مییابد که به رقابتها و تنشهای موجود در یک شهر منجر میشود. مجموعه با وقوع یک قتل در جشن خیریه سالانه آغاز میشود و اهالی شهر روبهروی دوربین به مثابه پلیس مینشینند و با حرف زدن درباره شخصیتهای اصلی و روابط میانشان، به اتفاق حساس و ملتهب رخداده واکنش نشان میدهند و آن را از منظر خودشان تحلیل و تفسیر میکنند. آنها همچون تماشاگران و نظارهگرانی هستند که از سرک کشیدن به اختلافات و درگیریهای کاراکترهای دیگر لذت میبرند و با اشتیاق به حرف و حدیثها و شایعات و حاشیهها دامن میزنند و خشونت رخداده را با بازگوییهای چندباره بازتولید میکنند. همین میل عمومی به تکثیر خشونت از انحراف روانی جامعه پرده برمیدارد که حتی کسانی که خود دست به خشونت نمیزنند، در درونشان تمایل بیمارگونه به بروز آن دارند و از تماشای آن ارضا میشوند. سوزان سانتاگ در این زمینه ما را به مقاله ویلیام هزلیت ارجاع میدهد که پیرامون شخصیت ایاگو در اتللو و جذابیت شرارت نوشته است و در نوشتهاش این پرسش را طرح میکند که چرا همیشه اخبار آتشسوزیهای مهیب و آدمکشیهای بهتآور را در روزنامهها میخوانیم و در پاسخ میگوید چون عشق به بدطینتی، عشق به بیرحمی مثل حس همدردی در ذات بشر وجود دارد. این چشمچرانی شهوانی نسبت به خشونت را که به بیماری همگانی تبدیل شده است، میتوان در حرص و ولع توأم با لذت افراد حاشیهای سریال دید که مانند شکارچیانی بیرحم در کمین نشستهاند تا یکی از افراد جامعه به دام بیفتد و قربانی خشونت شود و آنها او را دوره کنند و تعفن و کثافت و شرارت موجود در آن را به همه جا انتقال دهند. در واقع اگر آن همه خشم و نفرت و خشونت انباشتهشده در وجود تکتک اهالی شهر فوران میکرد، ما باید شاهد جنگی خونبار میبودیم که کشتههای بسیاری بر جا میماند. همانطور که یکی از همان افراد حاشیهای رو به پلیس میگوید که با چنین وضعیتی یک قتل کم بوده است.
در این مجموعه نیز همچون فیلم مخمل آبی دیوید لینچ تصاویر دلپذیر و رویاگونهای از یک شهر مرفه در کالیفرنیای شمالی را میبینیم که همه چیز در آن بهشدت جذاب و فریبنده به نظر میرسد، ولی بهتدریج آن هاله تقلبی و دروغینی که بر زندگی کشیده شده، کنار میرود و سویههای تاریک و هرسناک و دلهرهآور آن به طرز موذیانهای نمود پیدا میکند و خشونت و فساد و ناامنی پنهان در آن خانههای شیشهای و زیبا و شیک رو به ساحل برایمان آشکار میشود و بیثباتی و تزلزل خوشبختیشان را عیان میکند. اوج بروز این خشونتها و درگیریهای پنهان در جشن خیریه سالانهای اتفاق میافتد که همه با نمادهای سینمایی از الویس پریسلی و آدری هپبورن ظاهر میشوند که هر دو از شخصیتهای محبوبی هستند که رویای آمریکایی را بازتاب میدهند. آنجا ما کاراکترهایی را میبینیم که سرخوردگیها و کینهها و نفرتها و حقارتها و ترسهایشان را پشت ظاهر و نقابهایی زیبا و سرخوشانه پنهان کردهاند؛ همان کاری که آنها مدام در حال انجام آن در زندگی روزمرهشان هستند، یعنی دست زدن به پنهانکاری و تظاهر به خوشبخت بودن در یک زندگی فروپاشیده از درون.
تیتراژ ابتدایی سریال صورتبندی کلیت آن را در یک قالب فشرده و موجز نشان میدهد و مهمترین بنمایهاش را بازمینمایاند. کودکان در یک صف طولی پشت سر هم رو به دوربین نزدیک میشوند و ادا و شکلکی از خودشان درمیآورند و بعد مادران در همان موقعیت مشابه با سر و شکلی نمادین از آدری هپبورن در نزدیکی دوربین حرکتی جلوهگرانه انجام میدهند، درحالیکه مردان داستان به صورت اشباح و سایههایی تهدیدکننده به پسزمینه محو و ناواضح تصاویر رانده شدهاند. این چیدمان و ترکیببندی رمزگونه از لحظات خاص مجموعه در تیتراژ ما را در جریان هدف پنهانیاش که حذف خشونت مردانه علیه کودکان و زنان است، قرار میدهد. همانچیزی که در آخرین صحنه به صورت آشکار خودنمایی میکند و ما جمع شاد و آرام زنان و بچههایشان را در ساحل میبینیم که مشغول بازی هستند و هیچیک از مردها حضور ندارند. این صحنه پایانی جهان آرام بدون مردی را تصویر میکند که واقعگرایی مجموعه را زیر سؤال میبرد. پیش از این در شب جشن خیریه دیدیم که چطور همه زنها با وجود اختلافات و دستهبندیهایشان در برابر مرد متجاوز به عنوان عامل اصلی خشونتها متحد و همراه میشوند و او را از بین میبرند. پری به عنوان مردی که سلست را تا مرز مرگ مورد آزار و اذیت قرار میدهد، همان مرد ناشناسی از آب درمیآید که سالها پیش به جین تعدی کرده و پدر همان پسربچهای است که در مدرسه به آمابلا آسیب رسانده است، و وقتی زنها به طور دستهجمعی به او حمله میکنند، انگار در حال انتقام گرفتن از مردهای زندگیشان هستند که آنها را در گذشته آزردهاند. اما اساساً این جمع شدن همه خشونتها در یک شخصیت به صورت نمادین با استراتژی بسط و گسترش خشونت در روابط جمعی که سریال در طول هفت قسمت به دنبال آن بوده است، منافات دارد. سریال میخواهد مفهوم بسط و گسترش خشونت و تأثیرات مخرب آن در روابط انسانی و انتقال ویرانگرش به نسلهای بعدی را مورد واکاوی و تحلیل قرار دهد، اما در انتها مفهوم خشونت را یکسره با مردها پیوند میزند و بار همه شرارتها و پلیدیها را به آنها تحمیل میکند که این نوع نتیجهگیری دور از ظرافت و حساسیتی است که در طول مجموعه دیدهایم.
قرار نیست جهان با حذف مردها به آرامش و صلح برسد و پیشنهادی که سریال میدهد، باید در جهت ایجاد تعامل و تفاهم متقابل میان زنها و مردها باشد و آنها را در کنار هم در شرایط و موقعیتی برابر و یکسان و بدون هر گونه بیعدالتی و نابرابری و تبعیض جنسیتی ترسیم کند. هر چند این انفجار زنانه و ژست رادیکال مجموعه در خلق جهانی یکسره زنانه را میتوان واکنشی مقابلهجویانه در برابر نظام مردسالارانهای دانست که همواره زن را به جنس دوم و طبقه فرودست کاهش میدهد و حالا فیلمساز با چنین پایانبندیای درصدد بر هم زدن روال سرکوبگرانه مردانه نسبت به زنان است. اما همین تقلیل جنبه انتقادی مجموعه که خشونت جاری در جهان را در یک مرد خلاصه میکند، دیگر اجازه نمیدهد سوءظن و بدگمانی مخاطب نسبت به همه شخصیتها برانگیخته شود و هر یک از آنها به دلیل خشونت پنهان و آشکارشان در مظان اتهام و شک و بدبینی قرار بگیرند. همه آن بازیهای روایی معماگونه پیرامون جنایت نیز که مدام سعی میکند ذهن ما را به سوی افراد مختلف مشکوک کند، بیاثر و عبث جلوه میکند و با تأکید همهجانبه بر شخصیت پری که به مظهری از همه بدیها و سیاهیها تبدیل میشود، خشونت پراکنده میان کاراکترهای دیگر زیر سایه قرار میگیرد و اهمیتش را از دست میدهد و مفهوم اصلی مورد نظر فیلمساز که درباره خطرات و آسیبهای رواج خشونت در جامعه است، عقیم و ناکارآمد باقی میماند. بااینحال، مجموعه به دلیل نگاه کلان و متنوعی که به انواع خشونتها دارد و سعی در تحلیل و واکاویشان میکند، اثری چالشبرانگیز و تأثیرگذار است که میتواند گفتمانها و بحثهای تازهای را درباره خشوت خانگی و اجتماعی علیه زنان پیشنهاد دهد.
سیزن دوم سریال ماجراهای پنج زن شامل سلست، مدلین، رناتا، جین و بانی را در بر میگیرد که در نوعی اتحاد و همبستگی زنانه باعث مرگ پری به عنوان مرد متجاوز و آزارگر شدند و به اثرات و تبعات آن اتفاق بر زندگی هر کدام از آنها میپردازد. حالا مرد خشن قصه از بین رفته است و دیگر حضور ندارد، اما همچون شبحی نامرئی در خارج از قاب زندگی میکند و سایه شوم خود را بر زندگی زنها میاندازد. شخصیت مری لوییز با بازی مریل استریپ که مادر پری است و میکوشد از شخصیت پسرش در غیاب او دفاع کند و او را مرد خوبی جلوه دهد، به نمایندهای از نظام مردسالار بدل میشود که در غیاب مرد آزارگر نقش همدستی با تبعیض جنسیتی را بر عهده میگیرد و چرخه خشونتی را که پری آغاز کرده است، ادامه میدهد. به همین دلیل داستان اصلی پیرامون کشمکش او با سلست در راستای اثبات بیکفایتی او به عنوان مادر برای رفع اتهام از پسر آزارگرش شکل میگیرد و مری دست به هر کاری میزند تا پسرهای سلست را از او بگیرد و نزد خود نگه دارد تا جانشینی برای پسر ازدسترفتهاش شود. با چنین رویکردی سریال با تمرکز بر شخصیت مری به عنوان مادر مرد آزارگر در منشأ و انگیزه وقوع خشونت خانگی واکاوی میکند و میزان نقش مادر در تربیت و پرورش فرد بدرفتار و خشن را مورد سنجش قرار میدهد و همانطور که در آخرین قسمت سلست در صحنه دادگاه میگوید که «این پرونده درباره مادری کردن است»، سیزن دوم سریال نیز درباره شمایل ساختگی «مادر ایدهآل» است که خود ابزاری در راستای اعمال خشونت علیه زنها به کار میرود.
ماجرا از جایی آغاز میشود که سلست نمیتواند خود را از علاقه بیمارگونهاش به پری جدا کند و شروع به رفتارهای خودویرانگرانهای میکند که خودش و بچههایش را به مخاطره میاندازد. سلست به مشاورش میگوید دلش برای پری تنگ شده است و مشاور از او میخواهد یکی از خاطراتش درباره بدرفتاریهای وحشتناک او را مرور کند و یکی از دوستان نزدیکش را به جای خود ببیند. بعد وقتی سلست مدلین را در حال آزار دیدن تصور میکند، نمیتواند طاقت بیاورد و شروع به فریاد کشیدن میکند. در واقع زن آزاردیده به علت نزدیکیاش با مرد آزارگر به خشونت او عادت میکند و بعد از مدتی، دیگر برایش تکاندهنده و دردناک به نظر نمیرسد. اما وقتی از جای خود خارج میشود و از بیرون مینگرد و زن دیگری را به جای خود در نظر میگیرد، تازه هولناکی خشونت اعمالشده به چشمش میآید و غیرقابل تحمل به نظر میرسد و خواهان توقف آن میشود. سلست مدام به خاطرات عاشقانهاش از پری پناه میبرد تا آن جلوه هراسناکش را از یاد ببرد و مشاور به او یادآوری میکند که «او میخواست تو را بکشد». برای بسیاری از زنهایی همچون سلست که خود را فردی آگاه و قدرتمند و جسور میدانند، باور اینکه مورد خشونت خانگی قرار گرفتهاند، دشوار و ناممکن است و حاضر نیستند به خود به چشم قربانی بنگرند و آن را تحقیری برای خود میدانند. از اینرو میکوشند آن را انکار و سرکوب کنند و دست به تبرئه آزارگرشان بزنند. آنچه خشونت خانگی را ترسناک و هولآور میکند، این است که حتی وقتی پایان میگیرد و زن از رابطه خشونتبارش خارج میشود و دیگر آزارگری وجود ندارد، اثرات مسموم و ویرانگر و مهلک آن در وجود فرد آزاردیده باقی میماند و او را دچار مشکلات بسیاری میکند. مری با دیدن سلست که روی رفتارهایش کنترل درستی ندارد و گاهی اشتباه میکند، به این نتیجه میرسد که او مادر خوبی نیست و شایستگی نگهداری از پسرهایش را ندارد. اما مری این موضوع مهم را در نظر نمیگیرد که پریشانی و عصبیت و آشفتگی و درماندگی سلست ناشی از رفتارهای خشونتبار پسر اوست و سلست تحت فشارهای ناشی از سوءاستفادههای جسمی و جنسی و روانی پری، از زن قوی و خودساخته به زنی ضعیف و درمانده بدل شده است.
مری با فهمیدن واقعیتهای تلخی درباره پسرش مثل دست زدن به خشونت، خیانت و تجاوز، به جای اینکه از سلست و جین به عنوان زنان آزاردیده حمایت کند و کنار آنها بایستد، روایت آن دو را باور نمیکند و با دیده تردید و بدگمانی به آن نگاه میکند و خود زنها را مقصر میداند که حتماً دست به کاری زدهاند که پری مجبور به اعمال خشونت شده است. مری برخاسته از همان تفکر زنستیزانهای است که اساساً مرد را در خشونت و تجاوز، فاعل و آغازگر نمیداند و اعتقاد دارد همیشه زنی بوده که مردی را برای تجاوز به خود تحریک کرده، یا به خشونت علیه خویش واداشته است. با چنین دیدگاهی اراده و آگاهی و اختیار مرد را از او سلب میکنند و او را بازیچه دسیسه و وسوسه زنان نشان میدهند که گویی ناخواسته دست به کار اشتباهی زده است. مری میگوید: «من نمیتونم با این موضوع کنار بیام که پری مرد بدی بود.» و مدام به تصور خوبی که از او دارد، چنگ میزند. اساساً مادران افراد آزارگر بهسختی میتوانند خشونت پسرانشان را بپذیرند. زیرا این شرارت و خشونت را ناشی از خود میبینند و انگار جزئی از وجود خودشان دست به کار بدی زده است که باید مورد سرزنش قرار بگیرد. این مادران با پسرانشان مثل دوران کودکیشان رفتار میکنند و همچنان میخواهند از آنها محافظت کنند و در برابر پذیرش اشتباهات و خطاهای آنها مقاومت نشان میدهند.
از اینرو سریال بهدرستی با مقایسه میان مری و سلست و جین در مواجهه با پسرهایشان، شمایل مادر ایدهآل را به چالش میکشد و نشان میدهد که مادر خوب بودن این نیست که در هر شرایطی به مدافع و محافظ فرزند تبدیل شوند و بار گناهان او را بر دوش کشند و او را از پذیرش مسئولیت خطاهایش بازدارند. پسر جین و پسرهای سلست میفهمند که آنها فرزندان یک پدر متجاوز هستند و دچار حس نگرانی و ترس میشوند که شاید آنها هم مثل پدرشان شوند. اما سلست و جین میکوشند به آنها بیاموزند که افرادی مستقل هستند که میتوانند انتخابها و روشهای متفاوتی در زندگیشان داشته باشند. سلست درست وقتی که پای آینده و امنیت پسرهایش پیش میآید، از رخوت و انفعال و افسردگیاش دست میکشد و شروع به مبارزه میکند و در مقابل مری میایستد تا پسرهایش را نزد خود نگه دارد و در دادگاه با قاطعیت و تحکم میگوید که پسرهایش را درست تربیت میکند تا مردان خوبی شوند. سلست زمانی از عشق و وابستگی بیمارگونهاش به پری رها میشود و واقعاً او را پس از مرگش ترک میکند که متوجه میشود پسرهایش شاهد رابطه خشن آنها بودهاند و از بدرفتاریها و آزارهای پری نسبت به او فیلم گرفتهاند و پسران خود را در معرض تبدیل شدن به پدرشان میبیند. سریال بهدرستی بر تأثیرات مخرب خشونت خانگی بر افراد تأکید میکند و با واکاوی در گذشته پری به عنوان آزارگری که کشته میشود و گذشته بانی که او را میکشد، نقش رفتار مادرهایشان در بروز خشونت از سوی هر دو را مورد توجه قرار میدهد.
بانی که با هل دادن ناگهانی پری در دفاع از سلست باعث مرگ او شده است، در رنج و عذابی مدام از دروغگویی و پنهانکاریاش به سر میبرد و دیگر نمیتواند به روال عادی زندگیاش ادامه دهد و شوهرش از مادرش میخواهد به دیدارش بیاید و در بهبود حالش کمک کند، اما با آمدن مادر بانی تازه زخمهای کهنه او باز میشود و در دورانی که از مادرش در بیمارستان پرستاری میکند، دست به مرور خاطرات مشترکشان و بررسی دلایل نفرتش از مادرش میزند. او بارها در خیالش بالش را بر صورت مادرش میگذارد تا او را بکشد و بالاخره وقتی برای مادرش که در کماست، اعتراف میکند و از دلایل تنفرش میگوید، با مادری خشن و عصبی روبهرو میشویم که مدام بانی را تحقیر و تنبیه کرده و هرگز به او احساس امنیت نبخشیده و بانی هر کاری که در زندگیاش کرده، واکنشی خشمگینانه به رفتارهای مادرش بوده است. به همین دلیل از میان پنج زن، او که از همه آرامتر و صلحطلبتر به نظر میرسید، در واکنشی غیراختیاری دست به اعمال خشونت علیه پری میزند و او را میکشد. کشتن پری، بروز خشم فروخوردهاش از کودکی نسبت به مادرش بوده که همواره میخواسته او را بکشد و نتوانسته است و حالا در جای نامناسبی فوران میکند. از اینرو بعد از اعترافش نزد مادر و مرگ او، آرام میشود و قدرت این را مییابد که نزد پلیس برود و مسئولیت خشونتی را که انجام داده است، بپذیرد.
در بررسی گذشته پری نیز پای مادرش به میان میآید و سلست وقتی خود را در آستانه از دست دادن فرزندانش میبیند، از همان روش مری برای شکست خودش استفاده میکند و او را در جایگاه یک مادر بیکفایت زیر سؤال میبرد و اشتباهاتش در گذشته را که باعث مرگ برادر پری و ایجاد حس گناه در او شده است، به رخش میکشد. مادر بد بودن که مری از آن همواره به عنوان حربهای علیه سلست و زنهای دیگر به کار میبرد تا آنها را در موضع ضعف قرار دهد، حالا در جهت فروشکستن اقتدار و قدرت خودش مورد استفاده قرار میگیرد و او نیز خویش را همچون مادران دیگر در جایگاه بازخواست عمومی میبیند که چطور در گذشته پری را مقصر از دست دادن برادرش دانسته و او را از لحاظ احساسی تحت فشار گذاشته و خشونت او در بزرگسالی میتواند برآمده از حس حقارت و گناه و سرشکستگی در کودکیاش باشد که از سوی مری به او منتقل شده است. مری به عنوان مادر دلشکستهای که پسرهایش را از دست داده، قربانی همان نظام مردسالاری میشود که خودش نمایندگی آن را بر عهده داشت و حالا میبیند که چطور شمایل تحمیلی مادر ایدهآل، هر مادری را تحت فشار میگذارد و او را به خاطر اشتباهات و نقاط ضعفش مورد سرزنش و مؤاخذه قرار میدهد. درحالیکه به قول مدلین «مادر بینقص وجود ندارد» و مادر نیز همچون هر انسانی در معرض خطا قرار دارد و نباید به عنوان مسبب و مقصر همه گناهان فرزندانش به حساب آید و مجبور به پاسخگویی به جامعه شود.
در ابتدای سریال میبینیم که قرار است نام رناتا در میان زنان قدرتمند مجله بیاید و بعد از اینکه او به خاطر اشتباهات همسرش ورشکست میشود و زندگیاش به هم میریزد، از سوی مجله کنار گذاشته میشود و صاحبان مجله میگویند که تمرکزشان فقط بر زنان در اوج است. همین ایده فرعی فیلم بهدرستی طرح اصلی داستان را عمق میبخشد. اینکه الگوسازی رسانهای غلط در جهت نمایش زنان قدرتمند، میتواند به بستری برای تضعیف و سرکوب زنان بدل شود و مخصوصاً عرصه را برای زنانی با تواناییها و امکانات کمتر که در حاشیه قرار دارند، تنگتر کند و به آنها اجازه ابراز وجود ندهد. اتفاقاً یکی از چیزهای مهمی که زنان به آن نیاز دارند و سریال بهخوبی بر آن تأکید میکند، این است که بتوانند با ضعفهایشان کنار بیایند و اشتباهاتشان را بپذیرند و از آنچه واقعاً هستند، احساس شرم نکنند. زنها هم این حق را دارند که گاهی ضعیف، خسته، شلخته، بداخلاق، بیحوصله، تنبل و بیمسئولیت باشند و نتوانند درست انتخاب کنند و دست به عمل غلطی بزنند، و قرار نیست به خاطر مشکلاتشان ناشی از طلاق، عدم موفقیت تحصیلی و شغلی، روابط ناکام دوستانه و خانوادگی مورد بازخواست قرار بگیرند و شایستگیشان زیر سؤال برود.