آمیزه‌ای از سینما و زندگی

گفت‌وگو با جنا رولندز

ترجمه فرنوش زندیه

گفتگویی که می‌خوانید، حاصل مکالمه کیم مورگان و کولین کلسی با جنا رولندز درباره زندگی شخصی و حرفه‌ای اوست که نقش و تاثیر او را در شکل‌گیری و حفظ “خانواده سینمایی” که جان کاساوتیس به کمک آن‌ها فیلمهایش را می‌ساخت، نشان می‌دهد. رابطه جنا و جان آمیزه‌‌ای از زندگی و سینماست: سرشار از عشق و تنش! سال‌ها با هم ماندند و فیلم ساختند و از طریق آثار مشترک‌شان نه فقط دریچه تازه‌ای به درک پیچیدگی‌های رابطه زن و مرد برای مخاطب گشودند، بلکه با هر فیلم به شناخت متفاوتی از خود و رابطه عاشقانه/سینمایی‌شان رسیدند.

***

کولین کلسی: تا حالا به کار دیگری غیر از بازیگری فکر کردید؟ 

هیچ‌وقت در طول عمرم پیش نیامده که به کاری غیر از بازیگری فکر کنم.

کولین کلسی: کسی هست که بخواهید کارش را تحسین کنید؟ می‌دانم که قبلاً بتی دیویس را نام برده بودید.

من وقتی کوچک‌تر بودم، بعد که بزرگ شدم و بعدترها که مسن شدم، عاشق بتی دیویس بودم. (می‌خندد) واقعاً عاشقش هستم و راستش این شانس را داشتم که در یک فیلم تلویزیونی در سال 1979 به اسم داستان یک مادر و دختر با او کار کنم. کار خاطره‌انگیزی بود. اوقات خوبی را با هم گذراندیم. نظراتش افراطی بودند و اصلاً از ابراز آن‌ها ترس نداشت. هرگز ندیدم از چیزی بترسد. در عین حال خیلی شوخ و همیشه در حال خنده بود.

کیم مورگان: می‌دانم که قبلاً هم گفتید که چقدر به بتی دیویس علاقه دارید. به بازی این زن در دو فیلم در مورد پیر شدن بازیگران زن یعنی همه چیز درباره ایو و ستاره فکر می‌کردم. چقدر بتی دیویس الهام‌بخش شما بوده، یا روی شما تأثیری گذاشته است؟ می‌دانم که شما شخصیت خودش را هم دوست داشتید.

خیلی دوستش داشتم! در جوانی و از همان لحظه اولی که او را دیدم، دوستش داشتم و هر کاری که بازی کرد، دوست داشتم. در آن دوران زن‌ها خیلی موجه، خوش‌برخورد و مؤدب بودند و حرف‌هایشان به‌جا و درست بود. بتی این‌طور نبود! به نظرم بتی خیلی مستقل و بسیار واقعی و قابل‌ باور بود و به همین دلیل دیوانه‌وار تحت تأثیر او بودم.

کیم مورگان: و خیلی هم نترس و باجرئت بود، از بد به نظر رسیدن روی صحنه یا بازی بد ترسی نداشت.

درست است! نترس بود.

کولین کلسی: نظر والدینتان در مورد رها کردن کالج و آمدن به نیویورک و بازیگر شدن شما چه بود؟

فکر کنم والدین من تنها والدینی بودند که با این کار مخالفتی نداشتند. وقتی دانشجوی دانشگاه ویسکانس بودم، متوجه شدم که نمی‌توانم بیشتر از این در مقابل تمایلم به بازیگر شدن مقاومت کنم. بازیگری تنها چیزی بود که در تمام عمرم از صمیم قلب می‌خواستم. به خانه برگشتم و به مادرم گفتم که تصمیم دارم انصراف دهم و بازیگر شوم. مادرم گفت: «جالبه، فوق‌العاده است!» (می‌خندد) بعد به پدرم گفتم و او دقیقاً این جمله را گفت: «برام مهم نیست شغلت چی باشه، حتی اگر مربی پرورش فیل باشی. فقط مهمه که خوشحال باشی.» این همان روشی است که من با آن بزرگ و تربیت شدم.

کولین کلسی: آمدن به نیویورک در آن دوره چطور بود؟

فوق‌العاده بود. به نظرم من خیلی خوش‌شانس بودم که چنین دوره‌ای را تجربه کردم. چون در آن دوره همه چیز برایم خیلی هیجان‌انگیز و جدید بود. به آکادمی هنرهای درماتیک که در کارنگی بود، رفتم؛ آکادمی‌ای که حتی قدم‌ زدن در آن هم هیجان‌انگیز و فوق‌العاده بود. فکر کنم این آکادمی الان در خیابان مدیسون باشد، درست مطمئن نیستم. در همین دوره بود که برنامه‌های زنده تلویزیونی کارشان را شروع کردند و توانستند خیلی زود جایگاهشان را بین مردم به دست آوردند و محبوب شوند. کارهایی از روی آثار همینگوی و فاکنر ساخته شد که در آن دوران خیلی جدید و خلاقانه بود. در مورد تئاتر هم همین‌طور. پدی چایوفکسی هم در همین دوره به نویسندگی مشغول بود. آن دوره زمانی بود که همه خوشحال بودند.

کولین کلسی: با همسرتان، جان، در آکادمی آشنا شدید؟

درست است. جان یک سال از من جلوتر بود، ولی ما در آکادمی با هم آشنا شدیم. وقتی شما در دانشکده تئاتر باشید، تنها کاری که می‌کنید، نقش بازی کردن است و هر کسی که می‌خواست در نمایشی بازی کند، بازی می‌کرد. جان به نمایش ما آمد و در آن بازی کرد. اسم نمایش را دقیقاً به خاطر ندارم. چون ماجرا به سال‌ها قبل برمی‌گردد. جان بعد از تمرین گروه به پشت ‌صحنه آمد، خودش را معرفی کرد و کمی با هم صحبت کردیم. بعد برای خوردن قهوه به کافه بغلی «چایخانه روسی» رفتیم. رابطه ما این‌جوری شروع شد.

کولین کلسی: وقتی با هم آشنا شدید، جان به کارگردانی فکر می‌کرد؟

نه، فقط بازیگری می‌کرد. یک بازیگر خیلی موفق بود. مخصوصاً در برنامه‌های زنده تلویزیونی، اجراهای موفق زیادی را انجام داد. هم‌زمان من در یک نمایش با عنوان نیمه‌شب به نویسندگی پدی چیوفسکی، نقش مقابل ادوارد جی‌رابینسون را بازی می‌کردم. نمایش برای مدت طولانی‌ای روی صحنه بود، چون همه عاشق ادوارد جی‌رابینسون بودند. همه نیویورکی‌ها برای دیدن ادوارد می‌آمدند. در آن زمان من و جان تازه ازدواج کرده بودیم. من مدت زیادی مجبور بودم عصرها طولانی‌مدت کار کنم و جان در طول روز کار می‌کرد و زمان زیادی را از دست دادیم. چون جان در برنامه‌های زنده تلویزیونی خیلی پرکار بود و سرش شلوغ بود، خیلی از دوستانش که در برنامه با او همکاری داشتند، از او خواسته بودند شب‌ها که من مشغول اجرای نمایش هستم، دور هم جمع شوند و در مورد تجربیات و آن‌چه باید در برنامه انجام دهند، به بحث و گفت‌وگو بپردازند. وقتی شما مدیوم خودتان را داشته باشید، باید در مورد تمامی مسائل مربوط به آن مطلع باشید. جان از کاری که انجام می‌داد، خوشحال و راضی بود و آن‌ها یک گروه خیلی خوب بودند. وقتی من سر کار بودم، او هم مشغول بود. بعد از بحث‌های زنده بسیاری که انجام می‌دادند، فی‌البداهه شوخی هم می‌کردند، که یکی از همان صحنه‌های شوخی که همه خیلی به آن علاقه‌مند بودند، درنهایت سال 1959 به سایه‌ها تبدیل شد. فیلم سایه‌ها کاملاً فی‌البداهه بود. خیلی‌ها فکر می‌کردند بقیه فیلم‌های جان هم فی‌البداهه است. در صورتی که این‌طور نبود و بعد از اولین کار بود که جان تصمیم به نوشتن گرفت.

کولین کلسی: در آن زمان برنامه شما ماندن روی صحنه تئاتر بود. چه عاملی شما را به سمت کار با جان و فیلم‌سازی سوق داد؟

وقتی من مشغول بازی در نیمه‌شب بودم، از طرف شرکت ام.جی.ام به من یک قرارداد همکاری پیشنهاد شد و من در پاسخ گفتم هر وقت که کار نمایش به اتمام رسید، در مورد قرارداد و پیشنهادشان فکر می‌کنم. هیچ چیزی در مورد فیلم‌سازی نمی‌دانستم، اما به نظرم جالب آمد و این‌جوری اتفاق افتاد. حدود 18 ماه رفتیم. همین‌قدر بود؟ در آن زمان جان درگیر فیلم‌برداری سایه‌ها بود و من مجبور بودم برای امضای قرارداد به کالیفرنیا بروم. جان و تمامی عوامل سایه‌ها به کالیفرنیا آمدند و کار را تا انتها فیلم‌برداری کردند. بعد او گاراژ را به یک اتاق تدوین تبدیل کرد و خودش کارگردان سایه‌ها شد. این اولین کاری بود که کارگردانی می‌کرد. از کارگردانی خوشش آمد و بعد از آن، هم بازیگری می‌کرد و هم کارگردانی؛ کارگردانی را هم به‌زیبایی انجام می‌داد. بعد شروع به نوشتن کرد.

کولین کلسی: پروسه همکاری شما به عنوان یک کارگردان و بازیگر چطور بود؟ وقتی در حال نوشتن فیلم یا نقشی بود، در مورد ایده‌اش با شما صحبت می‌کرد؟ بعد از اتمام کار چطور؟

جان دوست نداشت در مورد نقشی که من بازی می‌کردم، صحبت کند. دوست نداشت درباره نقش‌هایی که می‌نویسد، صحبت کند. درنتیجه این همکاری برای هر دوی ما خودجوش بود. جان عاشق بازیگرها بود و به آن‌ها آزادی عمل زیادی می‌داد. روش کار این‌طور بود که اصلاً یک روش کار مخصوص به بازیگر نمی‌داد و اگر بازیگر فی‌البداهه و در لحظه چیزی می‌گفت یا کاری می‌کرد، موافقت می‌کرد. فقط یک جهت‌دهی در آغاز کار انجام می‌داد و بقیه کار بیشتر با آزادی عمل جلو می‌رفت. جان کار خودش را می‌کرد و من هم به همان روشی که فکر می‌کردم، کارم را انجام می‌دادم. البته اگر نظری می‌داد، من همان کار را انجام می‌دادم، چون فیلمنامه متعلق به او بود. اما در حالت کلی خیلی آسان می‌گرفت و منعطف بود.

کولین کلسی: از آن‌جایی که جان برای ایفای نقش یک کاراکتر به شما آزادی زیادی می‌داد، چه احساسی داشتید؟ به نظرتان این نوع رفتار چطور بود؟ دلیل خاصی وجود داشت که فیلمنامه را برایتان متمایز و خاص می‌کرد؟

می‌دانید، من بیشتر از 50 بار فیلمنامه را خواندم. درباره‌اش فکر کردم و بعد نقش را بازی کردم. (می‌خندد)

کیم مورگان: با این‌که این فیلم‌ها را برای چندمین بار بود که می‌دیدم (می‌دانم که تا حالا خیلی‌ها این جمله را به شما گفته‌اند)، اما انگار بار اول بود. خیلی هیجان‌زده و شگفت‌زده‌ام که چطور هنوز هم این فیلم‌ها به‌روز و جدید هستند. جان کاساوتیس، همسر و همکار شما، فقط سرمایه‌گذار فیلم‌هایش نیست، بلکه کسی است که می‌داند چطور کارگردانی کند، چطور دوربینش را حرکت دهد، چطور تصویرسازی کند و چطور روی یک فریم متمرکز شود و آن را به نمایش درآورد. شما از اولین کارهایی که او کارگردانی کرده، همراه او بوده‌اید. این همه طبیعی بودن فیلم‌ها از کجا نشئت می‌گیرد؟

خب! راستش همه چیز از مستقل بودن ما شروع می‌شود. چون ما هر کاری را به همان روشی که دوست داشتیم، انجام می‌دادیم. جان می‌نوشت، من بازی می‌کردم و همه بازیگرانی هم که با هم کار می‌کردیم، از دوستانمان بودند. این روش کار خیلی راحت و ساده است. همگی ما همان‌ چیزی را که عموم مردم دوست دارند، می‌گویند و رفتار می‌کنند و در یک کلمه زندگی می‌کنند، می‌نوشتیم و بازی می‌کردیم. جان و من کاملاً با هم هماهنگ بودیم.

کیم مورگان: از منظر بازیگری و زندگی واقعی، قبلاً جایی خوانده بودم که جان در ابتدای شروع کارش تقریباً از هیچ قانونی پیروی نمی‌کرد و تا حدی هم ضدقانون بود و از روش بازی منحصربه‌فرد بازیگران استقبال هم می‌کرد. این روش کار و نحوه بازی ‌گرفتن باعث می‌شود نتیجه نهایی خیلی طبیعی و روان و بسیار نزدیک به واقعیت باشد.

راستش به‌ نظر من این به استعداد خارق‌العاده و ذاتی جان برمی‌گردد. و همین‌طور به دیدگاه سهل و ممتنع او نسبت به وقایع و اتفاقات. فیلم‌هایی که از سوی استودیوها ساخته می‌شوند، با فیلم‌هایی که او تابه‌حال ساخته است، فرق دارند. فیلم‌های استودیویی معمولاً خیلی حجیم‌تر و پرخرج‌تر هستند و جالب این‌جاست که کیفیتشان هم نزدیک به کیفیت همین گروه از فیلم‌هاست.

کولین کلسی: جان زنی تحت تأثیر را به عنوان یک نمایشنامه نوشته بود؟

بله، به عنوان یک نمایشنامه نوشته بود. به من گفت: «ببین، برات یک نمایشنامه نوشتم.» من گفتم: «عالیه، بده تا بخونمش.» خواندم و گفتم: «جان، من نمی‌تونم هر شب هفته از شنبه تا چهارشنبه این رو بازی کنم. توانایی‌اش رو ندارم و بعد از دو هفته اجرا می‌میرم.» نمایشنامه سختی برای اجرای چهار شب در هفته بود. بعد جان گفت: «اشکالی نداره. فراموشش کن، حق با توئه. من از این زاویه بهش فکر نکرده بودم. فراموشش کن.» بعد از دو هفته گفت: «خب، من مشکل رو حل کردم. من نمایشنامه جدیدی برات نوشتم. حالا دیگه قرار نیست هر شب تمام این‌ها رو بازی کنی. از یک کاراکتر مشخص در چندین صحنه متفاوت استفاده کردم.» نمایشنامه اولیه را به شکل کلی تغییر داده بود تا از نظر انسانی بیشتر شبیه به واقعیت شود. من گفتم: «وای، مثل معجزه است، بگذار نگاهی بهش بیندازم.» بعد از این‌که خواندمش، گفتم: «ببین، باید بازیگران زن حرفه‌ای پیدا کنی! (می‌خندد) من هنوز هم نمی‌تونم این کارو انجام بدم. کار خیلی دشواریه.» اون زن از لحاظ روانی بیمار است و انتقال این حس از نظر احساسی کار خیلی دشواری است. بعد جان گفت: «باشه. من براش تصویرسازی هم می‌کنم.» من در جواب گفتم: «فکر کنم برای یک بار از پس انجامش برمیام. (می‌خندد) اما هیچ ضمانتی برای انجام ادامه کار نمی‌دم.» این نکته به نظرش جالب آمد و دوباره نه به عنوان نویسنده، که از دیدگاه یک بازیگر، آن را نوشت. مسلم است که وقتی شما می‌خواهید یک کار احساسی انجام دهید، بازی کردن برای فیلم بسیار ساده‌تر از اجرای چندین باره آن روی صحنه نمایش است.

کولین کلسی: به نظرتان این نقش بیشتر از بقیه برای شما چالش‌برانگیز بوده؟

بله، از نقش‌های مورد علاقه‌ام بوده است. عاشق بازی کردن این نقش بودم و البته که چالش‌برانگیز هم بود.

کیم مورگان: مصاحبه‌ای خواندم که جان در آن گفته بود این مردها هستند که شرایط زندگی را برای زنان سخت کرده‌اند. با این‌که مادرها تربیت فرزندان را برعهده دارند، اما نتیجه تربیت متوجه پدرها هم خواهد بود و نمی‌توان تمام تقصیر را به گردن مادرها انداخت و در مورد رفتار بد بچه‌ها یا شرایطی که دارند، فقط مادر را مقصر دانست. شما این دیدگاه را در فیلم‌های جان می‌بینید؟

بله، درست است. مخصوصاً در فیلم زنی تحت تأثیر. مادر جان در فیلم نقش مادر را بازی کرد و مثل یک بازیگر حرفه‌ای این کار را انجام داد و کاملاً برای این کاراکتر مناسب بود. منظورم این نیست که از نظر شخصیت شبیه این کاراکتر بود، یعنی به عنوان یک بازیگر و آن حسی که در مورد کاراکتر من و پسرش که با من ازدواج کرده بود- و البته ازدواجی که مورد تأیید او نبود- داشت، باورپذیر بود. البته ما در زندگی واقعی هیچ مشکلی با هم نداریم. (می‌خندد)

کیم مورگان: در شب افتتاح به یک موضوع پیچیده می‌پردازید؛ این‌که چرا یک بازیگر زن از مواجهه با یک مرد در زندگی واقعی و روی صحنه هراس دارد و از بالا رفتن سنش می‌ترسد. ایده در هم تنیدن یک موقعیت هم در زندگی واقعی و هم در حین بازی خیلی ایده جالب و منحصربه‌فردی بود. دو داستان در کنار هم خیلی درخشیدند. و یک تک‌خط فوق‌العاده داشت: «به نظر میاد من معنای واقعی، واقعی بودن را درک نکردم.»

بله، این موضوع در مورد شخص من هم صدق می‌کند. چون نشان داد بر سر بازیگران- چه زن و چه مرد- چه خواهد آمد. آن‌ها با تمام وجود تلاش می‌کنند تا روی صحنه دیده شوند و بعد از این‌که این اتفاق افتاد، دیگر مثل قبل جوان نیستند. آن‌ها یک‌باره کار را شروع نمی‌کنند، بلکه در مدت زمان طولانی و با یک هدف مشخص این پروسه را طی می‌کنند. اما بعد برای ابراز و عرضه کردن خودشان دچار مشکل می‌شوند. خیلی آن صحنه تصادف دخترجوان- لورا جانسون- را دوست داشتم، خیلی مخوف و ترسناک بود و حتی فکر کردن به آن‌چه قرار بود بعد حادثه اتفاق بیفتد، خیلی سخت و دشوار است. دختر خیلی جوان بود و بسیار هم زیبا به نظر می‌رسید. مثل من که در زمان جوانی زیبا بودم. دختر این فیلم را کاملاً درک می‌کردم و خیلی خوب می‌فهمیدم. موقعیت خیلی پیچیده‌ای بود. کل فیلم خیلی پیچیده بود. واقعاً عاشق جون بلوندل بودم، او هم مسن‌تر شده. فیلم‌های زیادی موضوعشان پیری، مسن‌تر شدن و ناتوانی در داشتن همیشگی آن‌چه در دوران جوانی داریم، بوده است.

کیم مورگان: نکته جالب بعدی در مورد شب افتتاح، کاراکتر شما بود. میرتل افراد زیادی در اطرافش داشت، اما به محض این‌که آن‌ها می‌خواستند او را برای بازی در نقش آماده کنند، همه چیز خراب می‌شد. قبل از این‌که روی صحنه بیایید، از روی آن سقوط می‌کردید و طوری هم این کار را انجام دادید که نتیجه موفقیت‌آمیز بود و بخش بزرگی از این موفقیت به این دلیل بود که شما به عنوان یک بازیگر موقعیت را به‌خوبی درک کرده بودید. نظرتان درباره میرتل و پایان ماجرایش چه بود؟ پایان داستانش خیلی باز بود.

همین‌طور است، پایان را نمی‌توانید واضح ببینید. چون در کل طول فیلم در زیر تم مخفی بوده است. هر چه سن شما بیشتر می‌شود، چیزهای زیادی را هم از دست می‌دهید. عکس این موضوع هم مصداق دارد. یعنی اگر خیلی فرصت زندگی نداشته باشید، چیزی هم برای از دست دادن وجود ندارد. آخرین صحنه هم فی‌البداهه بود. چون قرار بود نشان دهیم که کاراکترها متوجه می‌شوند که بازنده نیستند، و وقتی بازنده به حساب می‌آیند که نتوانند نقششان را به‌خوبی اجرا کنند. اما ما این کار را نکردیم. همان‌ کاری را انجام دادیم که به نظرمان مهیج و شگفت‌انگیز بود و هر دونفرمان باورش داشتیم

کیم مورگان: فیلم بعدی که خیلی دوست دارم، فیلم مینی و ماسکویتس است. این فیلم هم صحنه‌های تأثیرگذار و قوی بسیاری داشت. من عاشق آن صحنه‌ای هستم که شما و فلورنس در مورد فیلم‌های قدیمی صحبت می‌کنید و معتقدید که فیلم‌ها رویابافی می‌کنند و شما تابه‌حال کسی مثل شارل بوآیه و همفری بوگارت ندیده‌اید. این صحنه، همان صحنه‌ شما با فلورنسِ مسن‌تر است، درحالی‌که شما واقعاً در حال گفت‌وگوی واقعی هستید. چنین صحنه‌ای را تا به امروز در هیچ فیلمی ندیده‌ام.

نه، ندیدید. جان این صحنه را نوشت و وقتی برای اولین بار خواندمش، خیلی تعجب کردم. چون تا حالا ندیدم که یک زن جوان و یک زن مسن در مورد سکس با هم صحبت کنند. بازی آن‌ها خیلی نزدیک به واقعیت و باورپذیر بود و نشان می‌داد که این دو کاراکتر خیلی به هم نزدیک‌اند. این صحنه را هم خیلی دوست دارم. و عاشق آن لحظه هستم که زن می‌گوید: «فیلم‌ها تو رو این‌جوری کردن.» (می‌خندد) چون واقعاً فیلم‌ها هستند که این طرز تفکر را به ما یاد می‌دهند.

کیم مورگان: در مورد چهره‌ها، شخصیت‌پردازی‌اش را بسیار دوست دارم. فیلم و استایلش تمام کلیشه‌های معمول را که در فیلم‌های سینمایی آن زمان می‌بینیم، شکسته است. شما نقش یک فاحشه را بازی می‌کردید، اما نه آن فاحشه‌ای که قلبی مهربان و دلسوز دارد. البته در عین حال یک کاراکتر منفی هم نبود. کاراکتر شما یک انسان واقعی بود، پیچیدگی‌ها، مشکلات، رفتار و منش مختص به خودش را داشت. همه‌ چیز در این فیلم بسیار زنده و هیجان‌آور است. واقعاً از همان ابتدا به این فکر می‌کردید که شما بخشی از این جریان مستقل و جدید هستید؟ یا فقط به شروع کار فکر می‌کردید؟

راستش ما خیلی به این موضوع فکر نکرده بودیم. فقط طبق احساسمان به کاراکتر و آن‌گونه که او باید رفتار می‌کرد، کار را انجام دادیم. اعتبار به‌دست‌آمده برای این کار متعلق به جان است. چون او تنها کسی بود که به تمامی این کاراکترها فکر کرده و آن‌ها را طوری خلق کرده بود تا این‌قدر طبیعی و باورپذیر شوند. بعد به ما این اختیار را داده بود تا همان‌طور که خودمان می‌خواهیم، نقش‌ها را بازی کنیم. نقش‌ها خیلی وسیع و گسترده نوشته شده بودند، ولی بااین‌حال، همیشه فضایی برای بداهه‌گویی وجود داشت و اگر در لحظه چیزی به نظرمان می‌رسید، جان با آن مخالفت نمی‌کرد و با موضوع کنار می‌آمد.

کیم مورگان: در گلوریا عالی بودید.

کاراکتر گلوریا برای من نوشته نشده بود. این نقش برای بازیگر دیگری نوشته شده بود که نتوانست این کار را انجام دهد. اما من قلباً جذب این کاراکتر شده بودم و به نظرم آن پسر کوچک، جان آدامز، حقیقتاً حیرت‌آور بود. این نقش برای من ترکیبی جالب از دو موضوع بود؛ بازی در نقش زنی که رفتارش خیلی خشک و سرد است و زنی که در ابتدای کار از بچه‌ها اصلاً خوشش نمی‌آمد. این‌که چطور غریزه مادری با دیدن یک بچه در آستانه خطر به طور جدی فعال می‌شود، موضوع خیلی جالبی برای تماشا بود. من در عرض سه شماره از جلوی چشمان آن افراد خلاف‌کار ناپدید و از گروهشان جدا شدم. فقط به خاطر دفاع از آن کودک این کار را کردم. هر چه به انتهای فیلم نزدیک شدیم، علاقه من به بچه بیشتر شد و عاشقش شدم.

کیم مورگان: این فیلم الهام‌بخش فیلم‌های زیادی بعد از خودش بود و به نوعی در زمینه فیلم‌های اکشن زنانه پیش‌گام بود.

بله، همین‌طور بود.

کیم مورگان: کاملاً واضح است که فیلم‌سازی در خانواده شما ارثی است. فرزندان شما فیلم‌های خیلی عالی و منحصربه‌فردی ساخته‌اند. فیلم پسرتان، نیک، که شما هم در آن بازی کرده‌اید. آن فیلم خیلی دوست‌داشتنی است. در فیلم دخترتان، زویی، انگلیسی شکسته هم بازی کردید. کار با فرزندانتان چطور بود؟

(می‌خندد) راستش اصلاً سخت نیست. دلیلش را نمی‌دانم، اما شاید به خاطر این‌که شبیه به هم هستیم. کار با آن‌ها خیلی برایم راحت است.

کیم مورگان: بهترین نصیحتی که تا حالا به شما شده، چه بوده است؟

از طرف جان و در حین پروسه ساخت فیلم زنی تحت تأثیر بود. یک صحنه بود که دقیقاً نمی‌دانستم جان چه انتظاری از من دارد و نمی‌خواستم آن صحنه خراب شود. به جان گفتم: «جان، نمی‌خوام ناامیدت کنم، اما نمی‌دونم دقیقاً باید چه کار کنم؟ چه ‌جوری؟ چه‌ جور بازی‌ای از من می‌خوای؟ چطوری می‌شه به عمق نقش برم؟» و جان در پاسخ گفت: «جنا، تو فیلمنامه رو خوندی. دوستش داشتی. نقشت رو هم دوست داشتی. خودت خواستی که این نقش رو بازی کنی. پس بازیش کن.» (می‌خندد)

منابع:

interviewmagazine.com

thenewbev.com