از عمق شب، از نقب دیوار

نقش عروس شازده در «طلسم»

محمد ابراهیمیان

تأثیر ربکای دافنه دوموریه، عمارتِ سربرآورده از داستان‌های گوتیکِ ادگار آلن پو و شخصیت‌بخشی به قصرهای پررمزوراز، مانند آن‌چه در زوال خاندان آشر یا سردابه و آونگ وجود دارد، یادآوری جین ایر یا بلندی‌های بادگیر و آتش‌سوزی انتهایی به قرینه سوختن مندرلیِ ربکا یا فرجام شعله‌ورِ خانم ‌هاویشام با آن میز تزیین‌شده با تارهای عنکبوت، گرچه در طلسم بسیار خودنمایی می‌کند و در نگاه اول به عنوان هدف اصلی کارگردان و نویسنده از خلق این داستان و فضا به نظر می‌رسد، اما همه این‌ها بهانه‌ای می‌شود برای بیرون کشیدن رنج تاریخی زنان از دل یک تقویم پردرد به واسطه پرداختن به افسانه‌ای هولناک و پررمزوراز.

دختری را به خون‌بها داده‌اند تا پایانی باشد بر خصم و خشم، بی هیچ علاقه و مهری. زنی که تا یک سال حق گشودن زبان ندارد و باید دهان ببندد در حضور بیگانه و خموش باشد مگر در برابر مرد خویش. جهانی مردانه، بی هیچ حق انتخابی از سوی زن، که تن او را چون کالایی وجه‌الضمان آغاز دوستی و پایان بخشیدن به کینه‌ها می‌بیند. پدر اما در دل آرزو می‌کند که کاش دخترش عروس آن قصر خاموش می‌شد. آرزویی که در صورت وقوع باز هم برای زن، چیزی جز اسارت و فراموشی به همراه نداشت. در راهِ رسیدن به خانه بخت و در میانه هجوم توفان و گرگ، گذر زوج گم‌کرده راه به قصر اربابی می‌افتد. عمارتی بیرون‌آمده از دل قصه‌های وحشت، تک و تنها ایستاده در میان جنگلی شوم و وهمناک با آدم‌هایی اسیر در دل اشرافیتی رو به زوال، آینه‌هایی زنگاربسته و ستون‌هایی یکی شده با تارهای عنکبوت. ساختمان مردانه‌ای که سال‌هاست زن زیبایی را در خود بلیعده است و چشم‌انتظار شکاری تازه، آغوش خود را به روی مسافران گم‌شده باز می‌کند.

صاحب‌خانه‌ای زمین‌گیرِ یاد و خاطره عروسِ گریزان، زیبای در زنجیر و پری‌دختی طلسم‌شده؛ یادگاری تنیده در خشت به خشتِ قصر خوفناکِ اربابِ روزگارِ گذشته. نوکری زخم‌خورده با کینه‌ای هزار ساله در دل از دامادِ نفرین‌شده و اربابی بی‌رعیت، گم‌کرده عروس و نرسیده به وصال و عروسِ غایب از نظر، مانده در سیاه‌چالِ متصل به تالار آینه. رنجور و تنها و بی‌آفتاب، سپیدموی نه از چراغ‌مردگیِ دخمه‌گاه، که از وصالِ ناکام در شبِ زیبا شدن. زنی که سال‌ها را طی کرده به شمردنِ ثانیه‌های کش‌دار، دل‌خوش به مرگ زندان‌بانِ تیماردار و مأنوس با شمع و شراب با حقارتی تکثیرشده در آینه‌های پیوسته و سوسن تسلیمی در نقش عروس محبوس با جوانیِ قاب‌شده بر دیوار، در تصویری ابدی که شکوه و زیبایی‌اش بر خانه نفرینی سایه افکنده و چنان با نقش درآمیخته که گویی تصویر مجسم یک شبحِ دور از آفتاب است که خود گرما می‌دهد به اهالی منجمد در گذرِ اعصار. بازیگری با آن صلابت ذاتی و استواری همیشگی در نقش زنی فرسوده، چون عروس اشباح، چنان با قدرت، تهی‌شدگی را تصویر می‌کند و هم‌زمان که عجز و التماس در برابر مباشر را نشان می‌دهد، روی مرز تحکم و بی‌چارگی و غرور و نیاز حرکت می‌کند و در قالب زنی پوک‌شده از درون و برون، تهی از امید و آرزو و نگرانِ زیباییِ ازدست‌داده، در جایی که تقویم و ساعت هم متوقف شده‌اند، در ساعت صفر با آن گیسو و چهره سفید و در لباس عروسی مندرس از گذر ایام، چونان جسم و روح خودش؛ درخشان است و فرسودگی در کلام و تک‌تک حرکات او خود را نشان می‌دهد.

سوسن تسلیمی در طلسم، تجسم زوال و پایان زیبایی است در برابر شر و چنان آن اسارت پنج ساله را در یک بستر تاریخی جاری می‌کند و تمامی آن رنج و سرخوردگی در بازی‌اش نمود پیدا می‌کند که گویی هرگز آزاد نبوده و هیچ‌وقت روی آفتاب و رهایی را به خود ندیده است. سوسن تسلیمی به عنوان نماد زن در بند شده از همان اولین شب ازدواج، تسلط نظم مردانه را به قدمت یک تاریخ نامعلوم و گذشته‌ای دور پیوند می‌زند تا نماینده زنانی باشد که چه در قصر اعیانی ارباب و چه در عشیره‌ای کوچک، سرانجامی بهتر از اسارت و فراموش‌شدگی پیدا نخواهند کرد. زنانی که در دخمه‌ای بی‌روزن راه بر آزادی آنان بسته خواهد شد، یا در کلبه‌های محقر روستایی، حق صحبت کردن از آن‌ها گرفته می‌شود و هیچ اختیاری حتی در انتخاب همسر نخواهند داشت و این تقدیر شوم و تاریخی در نسل‌های متفاوت و شرایط گوناگون تکرار خواهد شد. پس فیلم با تأکید بر شباهت عروسِ تازه با تصویر قاب‌شده بر دیوار، این همانندسازی زنانه را موکد می‌کند و گذشته عروس گم‌شده را به عروس روستایی پیوند می‌زند تا این طلسم شوم دامن تمامی زنان آن سرزمین خیالی را در بر بگیرد، شاید جایی بالاخره در برابر بی‌عملی و رضایت یا خموشی مردان در رفع این ظلم ابدی، زنان خود دست به شورش بزنند.

چنان‌که در پایان طلسم عروسِ تازه مهر سکوت از لب باز می‌کند و به رغم طلسمی که رسوم مردسالار و کهنه بر لب‌های او زده است، از ضعف مباشر سخن می‌گوید و به عنوان نماینده نسلی نو و کنش‌گر، قوانین مردانه مسلط را بر هم زده، خود و دیگر زن در بند را نجات می‌دهد و این جرئت را به عروس گذشته می‌بخشد تا در برابر سکوت و حیرانی مردانِ حاضر، مباشر را با شلیک گلوله‌ای از پای درآورد. حالا عروس رهیده از بند بر سر سفره عروسیِ آذین‌شده به تارهای روزگارِ تنهایی و تاب‌نیاورده در برابر گذر سالیان می‌نشیند، اما این سرمای رسوب‌کرده دخمه‌گاهِ نمور است که هم‌چنان تن و جانش را می‌لرزاند تا خودخواسته به استقبال آتشی رود که از شمعِ روشنی‌بخشِ سفره پهن‌شده به ضیافتِ آموزه‌های عهد قدیم، گر گرفته است. پس به جای مرد بی‌تصمیمی که سال‌ها به جای دست به کاری زدن، بی‌عملی، خاموشی و دل سپردن به قصه زندان‌بان طمع‌کار را انتخاب کرده، تصمیم می‌گیرد و تمامی آن خانه خاموش را می‌سوزاند و بالاخره در امتداد همان طلسم جاری‌شده در طول اعصار، در کنار داماد ناکام، گرم می‌شود. وقتی که دیگر گرمای تنِ هر دو، برای همیشه از جانشان رخت بربسته است. این‌جا زنی به نمایندگی از تمام زنان ستم‌دیده یک تاریخ مردسالار، قربانی می‌شود تا نسل تازه، از خاکستر او برخیزد و رهایی و پیدا شدن از دل آن جنگلِ بی‌وقفه را از عمقِ شب فریاد زند.