به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

رنج‌ها و امیدهای نوشتن برای زنان

نیوشا صدر

اگر به من بود، اهلش نبودم، نیستم. تعارف که نداریم، خسته‌تر و ناامیدتر از آنم که فکر کنم تلاشی از این دست، در جامعه امروز ایران و حتی در میان همکارانی که طی این سال‌های طولانی کار شناخته‌ام، ثمربخش است. به چشم من، زندگی و همان حقوق نداشته زنان هم هر روز دارد در لابه‌لای این همه عبارت جنسیت‌زده که پیوسته به تعدادشان افزوده می‌شود، مریض‌خانه‌هایی که زنان را به عروسک‌های جنسی بدل می‌کنند، زیر رگ‌های ورم‌کرده گردن پدران، برادران، همسران و همکارانی که هر کدام قمه‌ای از نوعی به دست گرفته‌اند، پشت بیزاری از زنان و نفرت‌پراکنی از همه تریبون‌های رسمی و غیررسمی، زیر فشار فزاینده روان‌شناسی زرد، تشویق و ترغیب خشونت و تلاش برای اثبات بی‌ارزش بودن زنان، پوده و پاشیده می‌شود. سال‌ها زیستن و کار کردن بین اهالی سینما و مطبوعات به من آموخته است که کمتر کسی شبیه قلم و زبانِ پشت تریبونش است، مگر اویی‌ که با قلم و زبانش همان تبعیض و تحقیری را بازتولید می‌کند که هر روز در جایگاه زن در جامعه تجربه‌اش می‌کنیم. امروز، اگر به من بود، اهلش نبودم. امروز اگر به من بود، جز همان راه تاریخی و همیشگی ایرانیانِ سرخورده مسیر دیگری پیش رویم نمی‌دیدم؛ پناه بردن به کنج امنی در درون خویش، از شر این وحشت همواره رو به گسترش بیرونی.

۱۰، ۱۵ ‌سال پیش برای نمایش فیلمی در خانه سینما جمع شده بودیم و اتفاقی کنار یکی از منتقدان قدیمی نشستم؛ یکی از کسانی که از نوجوانی خواننده یادداشت‌ها و نقدهایش بودم و البته برخلاف دیگرانی چون زنده‌یاد ایرج کریمی، روبرت صافاریان عزیز یا شهرام جعفری‌نژاد گرامی که نوشته‌هایشان را با اشتیاق دنبال می‌کردم، هرگز نویسنده محبوبم نبود. مرا با چهره نمی‌شناخت، نامم را پرسید. گفتم. سر تکان داد که می‌شناسد و بی‌درنگ اضافه کرد: «زن‌ها بهترین منتقد دنیا هم باشن، آدم می‌خواد بدونه مزه قرمه‌سبزی‌شون چه جوریه! اون جاانداختن قرمه‌سبزی خیلی مهمه.» امروز پس از نزدیک به دو دهه کار در مطبوعات سینمایی، برای من همین مکالمه ساده عصاره تفکر غالب در این عرصه است. همیشه عادت داشتم به سرک کشیدن در مشغله‌های مختلف، در حوزه‌های متنوع کاری و ورزشی، گه‌گاه نیز مشکلات مالی سبب شده است برای مدتی از مهارت‌های حرفه‌ای دیگری برای گذران زندگی بهره بگیرم. به‌جرئت می‌گویم که با وجود تبعیض شدید جنسیتی در تمامی سطوح و در تمامی عرصه‌ها، در هیچ حوزه دیگری به اندازه سینما، تلویزیون و هر چه که به نحوی به آن متصل است، از قبیل مطبوعات سینمایی، با این میزان تفکر جنسیت‌زده، با این همه آزار روانی سیستماتیک و این همه استفاده از جنسیت به مثابه سلاح مواجه نشده‌ام.

البته این اتفاق زیرمجموعه فاجعه اخلاقی وسیعی است که سال‌هاست در جامعه شاهدش هستیم و روز به روز هم وخیم‌تر می‌شود. شما در این جامعه با انبوهی از افراد طرفید که (به‌درستی) معتقدند حقشان خورده شده و به آن چیزی که باید، نرسیده‌اند. یک زندگی آرام و معمولی انسانی ویژگی‌هایی دارد که احساس امنیت و آرامش، ثبات کاری و مالی، در اختیار داشتن امکانات معقول پیشرفت، داشتن حق انتخاب در حوزه‌های شخصی و نداشتن نگرانی از آینده و دخل‌وخرج پیری ویژگی‌های بسیار ابتدایی آن است، اما در ایران کنونی ما هیچ‌کدام از این‌ها از آن راه مستقیم و طبیعی که «کار کن، درآمد داشته باش و باقی‌اش خودبه‌خود اتفاق خواهد افتاد» حاصل نمی‌شود. در سینما این روند بسیار پیچیده‌تر و غریب‌تر است. اشتباه نکنید آن‌چه این‌جا می‌گذرد، به ذات سینما و شیوه ستاره‌سازی در همه جای دنیا ارتباطی ندارد، اساساً صحبت درباره ستاره‌ها و حتی بازیگران نیست. شما به عنوان فیلمنامه‌نویس، تدوین‌گر، آهنگ‌ساز، یا حتی مشخصاً منتقد سینمایی با کار صرف نمی‌توانید روی یک ثانیه بعدِ زندگی خودتان حساب کنید و در ضمن به طور کل مسیر طبیعی و مستقیمی وجود ندارد. همه چیز حاصل روابط پیچیده است و درآمدی که بشود رویش برای آینده حساب کرد و از وحشت این زندگی ناامن که در آن هر لحظه ممکن است همه چیزت را از دست بدهی، خلاص شد. غالباً از حواشی کار حاصل می‌شود نه از خود نوشتن. پس تکلیف مشخص است. تقریباً هیچ‌کس چشم دیدن دیگری را ندارد، دوستی و خیرخواهی برای سایرین اساساً بی‌معناست. اصلی کلی می‌گوید آن که پیشرفتی کرده است، قالتاق‌تر است و در عین حال که باید روابط تنگاتنگ را با او به خاطر موقعیتش حفظ کرد، نفرت و کینه‌ای درونی را هم باید نسبت به او پرورش داد.

ماجرا به زن‌ها که برسد، بدل می‌شود به باتلاق مجسم. اگرچه هیچ‌کس چشم دیدن دیگری را ندارد، حمله به زن‌ها و تلاش کاملاً سیستماتیک برای تحقیر آن‌ها اولویت مشترک است، چون موقعیت زن‌ها مثل تمامی عرصه‌های حرفه‌ای دیگر به دلیل فضای مسموم مردسالار متزلزل‌تر است. آن‌ها حریفان دست‌بسته‌تری هستند و کلیشه‌های ابلهانه جنسیتی هم که الی ماشاءالله در دسترس است. فقط نشانه بگیر و شلیک کن. و البته که این تمهید را صرفاً مردان به کار نمی‌گیرند، بلکه در این عرصه تنگ که هر کس تلاش می‌کند پایش را روی سر دیگران بگذارد و از غرق شدن نجات پیدا کند، زنان هم از همین ادبیات و همین شیوه برای به حاشیه راندن یکدیگر استفاده می‌کنند. البته طی سال‌ها هر کداممان احتمالاً حلقه رفقای مطبوعاتی مرد و زن خود را یافته‌ایم که ارزش‌هایمان هم‌خوانی بیشتری دارد و جهان کوچک قابل تحملی را برای خودمان ساخته‌ایم که بتوانیم درون محدوده‌هایش و به کمک رفقایمان تاب بیاوریم. اما این جهان تنها یک پناهگاه کوچک موقتی است، هم‌چنان نگاه مسلط، نگاه قلدری است که تلاش می‌کند زنان را به دلایل مختلف به حاشیه براند و نقدها و مقاله‌هایی که موضوعات مربوط به زنان را نشانه می‌روند، کم‌ارزش‌تر بداند. هم‌چنان پیوسته با این اظهار نظر موذیانه مواجه می‌شوم که جز تو و فلانی و فلانی نوشته‌های باقی زن‌ها به درد نمی‌خورد. تمهید جدا کردن تو از دیگران برای این‌که نواله حقیری را جلویت پرتاب کنند و با فراق بال به نوشته‌های زنان دیگر بتازند، تمهید رایجی برای خفه کردن توست که زنان بسیاری هم، بی‌آن‌که متوجه پوزخندی شوند که در ماهیت چنین تحسین‌هایی است، در بند آن می‌افتند. هم‌چنان باید پیوسته حواست باشد که قلدر متناسب با جایگاهش از راه‌های متفاوتی وارد می‌شود.

به همین دلیل است که اگر به من بود، اهلش نبودم. اما نزهت بادی می‌تواند، شاید چون فرزند خردسالی دارد که باید، که ناگزیر است خیابان‌ها و کوچه‌ها و محیط زندگی و کار را برای او امن‌تر کند. ناگزیر است تا جایی که صدایی دارد و قلمی و ذهنی آزاد و شخصیتی آزاده، بجنگد و سهم آزادی و احترام و امنیت دخترکش را از این خیابان‌ها و کوچه‌ها، از اهالی سینما و مطبوعات، از تک‌تک مردم، از صاحب‌منصبان پس بگیرد. او نمی‌تواند بگریزد، نمی‌تواند به کنجی پناه ببرد، نمی‌تواند سکوت کند و حتی نمی‌تواند صرفاً به فکر نجات خودش باشد. او دخترکی دارد. و چرا من تلاش نکنم با اندک‌جانی که برایم باقی مانده است، حتی بدون سر سوزنی امید، در کنارش باشم؟ به خاطر دخترکش، به خاطر دخترکان و پسرکانی که تازه راه رفتن را آموخته‌اند، حرف‌ زدن را، بستن بند کفششان را، به خاطر آن‌هایی که قرار است با همین قواعد و در همین قوانین بزرگ شوند. چرا در کنارش نباشم، وقتی جهنمم آن است که این سرزمین را ویران‌تر و فاسدتر از آن‌چه تحویل گرفتیم، به نسل بعد بسپریم.

می‌دانم که چقدر خسته است، اگرچه مدت‌هاست از فضای مجازی فاصله گرفته‌ام، با گوشت و پوست و خونم شیوه‌های رایج آزار روانی این عرصه را می‌شناسم. آزارهایی که البته روز به روز برایم بی‌اهمیت‌تر می‌شود. امروز به آن‌چه ۱۰ سال پیش، پنج سال پیش می‌توانست دیوانه‌وار عصبی‌ام کند، می‌خندم و می‌دانم تمامی ما زن‌ها یک گزینه بیشتر پیش رو نداریم؛ باید از حساسیتمان در مورد ناسزاهای جنسی بکاهیم. مگر چه مانده که از دست بدهیم، مهم‌تر از زندگی ازدست‌رفته‌مان زیر بار این همه تبعیض. در جایی از فیلم بلو ولنتیاین سیندی لطیفه جالبی تعریف می‌کند، هر وقت مردان مشکلات خودشان را در جامعه با مشکلات زنان قیاس می‌کنند، یاد آن لطیفه می‌افتم (نقل به مضمون): کودک‌آزار و پسرکی در جنگل می‌رفتند، هر چه پیش می‌رفتند، جنگل انبوه‌تر و تاریک‌تر می‌شد، بالاخره پسرک نگاهی به مرد کرد و گفت: «آقا من یواش یواش دارم می‌ترسم.» مرد پاسخ داد: «تو داری می‌ترسی؟ این منم که باید تنهایی این راه رو برگردم!»