به احترام خانم دراماتورژ

در باب همکاری با نسیم احمدپور

علی‌اصغر دشتی

حوالی سال ۷۶ است، دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد ساختمانی دارد در جنب بیمارستان بوعلی در خیابان دماوند تهران، من جوان ۲۱ ساله‌ای هستم که تمرینات نمایش ننه دلاور نوشته برشت را شروع کرده‌ام و برای نقش کاترین، دختر لال ننه دلاور، دنبال بازیگر می‌گردم .بازیگر نقش ننه دلاور دختری را به من معرفی می‌کند. دختری که از اصفهان به تهران آمده است. کانون نمایش دانشکده اتاقی دارد در طبقه هفتم، درست کنار پلاتو تمرین، من داخل اتاق نشسته‌ام. دختری با مقنعه مشکی و مانتوی سرمه‌ای بلند می‌آید جلوی در، چشمانی درشت دارد، به اطراف دقت می‌کند، می‌دانم رشته کتاب‌داری دانشگاه تهران را در همان آغاز راه رها کرده است و آمده تا در دانشگاه آزاد تئاتر بخواند. جلوی در کانون نمایش، اولین ملاقات ماست به گمانم در سال ۱۳۷۶ و حالا در سال ۱۴۰۰ نام او را می‌بینیم در تیتراژ فیلم نبوغ‌آمیز جنایت بی‌دقت بر پرده سینما، در کنار نام شهرام مکری فیلم‌ساز.

از آن ملاقات با مقنعه در فضای بسته دانشگاه‌ها در آن سال‌ها تا تصویر روسری کوتاه او در روی فرش قرمز فستیوال ونیز ربع قرن می‌گذرد. این ربع قرن مهم‌ترین ربع قرن زندگی همه‌ ماست که متولد دهه ۵۰ بوده‌ایم. ربع قرنی که حوالی ۲۰ سالگی تا ۴۰ و چند سالگی بسیاری از ما، ازجمله نسیم و من را در بر می‌گیرد. ما تمام کارهایی را که می‌توانستیم و شدنی بود، در طول این سال‌هایی که می‌شد، انجام دادیم و اکنون همان‌جایی از جهان ایستاده‌ایم که توان ایستادن بر آن را بر اساس مختصات پیچیده‌ ربع قرن استثنایی ایران داشته‌ایم. ربع قرنی که با خرداد به‌ظاهر پرامید ۷۶ آغاز و تا خرداد امیدباخته‌۱۴۰۰ ادامه داشت. این مطلب قرار است درباره نسیم احمدپور باشد و اشاره به زمان‌ها جز ارجاع به تاریخچه‌ای برای توصیف یک دوستی و همکاری نیست. ما ارزش زمان سپری‌شده را به واسطه آن‌چه به دست آورده‌ایم، اندازه می‌گیریم و در این گذر بی‌منطق و شتاب‌زده‌ زمان، نسیم احمدپور بزرگ‌ترین سرمایه معنوی و فکری من است که تمام تلخی‌های این ربع قرن را برای من منطقی می‌کند.

من و نسیم احمدپور در طول ۲۵ سال گذشته در مورد هر آن‌چه خوانده‌ایم و دیده‌ایم و شنیده‌ایم، حرف زده‌ایم و هرگاه تمام حرف‌ها و افکارمان را با هم قسمت نکرده‌ایم، گویا چیزی در جهان ناقص و کم بوده ‌است! نسیم احمدپور در نقش کاترین هرگز به روی صحنه نرفت، یعنی اساساً نمایش ننه دلاور هرگز رنگ صحنه به خود ندید؛ اجرایی ناکام در عنفوان جوانی که آورده‌اش برای من دوستی‌‌هایی شد ابدی که از میان دوستی‌های بی‌شمارش، دوستی با بازیگر نقش دختر لال ننه دلاور یکی از آن‌ها بود. آن نمایش هرگز اجرا نشد و ماند از آن اجرا خاطره‌ای و حسرتی، ولی نسیم حتی تا پایان تمرینات هم نماند تا تجربه شکست هم نماند. او روزی به من گفت اگر ناراحت نمی‌شوم، نماند و من قول دادم که ناراحت نشوم اگر او در نقش کاترین نماند و او نماند، اما تا به امروز و لحظه نگارش این نوشته ماند!

نسیم احمدپور از جهان کتاب و شعر و ادبیات آمده‌ بود. تا سال‌ها بعد در مورد خوانده‌ها و نوشته‌ها و اجراها حرف می‌زدیم. من اجرا می‌ساختم و بی‌صبرانه منتظر بودم تا نظر او را بشنوم. او با این‌که در آن سال‌ها باور اندکی به هوش سرشار خود داشت و غرق در فسردگی جهان بود، ولی تیزبینانه با تماشای هر اجرایی نکته‌ای می‌گفت ویژه و ماندگار. ما حرف می‌زدیم، بسیار. گاهی در باب موضوعی ساعت‌ها حرف می‌زدیم و حرف‌ها شاید جزو محدود حرف‌های جهان بود که به جای این‌که نشخوار واژگان باشد و پودر شود و به هوا برود، با ما حمل می‌شد و به ناگهان تأثیرش را در جای دیگری، در ساختن اجرایی یا در تفسیری بر اجرایی می‌شد دید. «حرف» با نسیم در زمان کوتاه نمی‌گنجد، معمولاً به درازا می‌کشد، چراکه محصولی دارد بکر و تازه و امن. ما بسیار بر سروکله هم کوبیده‌ایم، اما هم‌چنان در این جای جهان، رفیق‌ترین و امن‌ترین یکدیگر در دوستی و حرفه بی‌رحممان مانده‌ایم.

حوالی سال‌های ۸۶، درست بعد از یک دهه از آغاز ملاقاتمان در کانون نمایش، قرار شد نسیم به عنوان نویسنده در کنار پروژه پینوکیو باشد. من تا قبل از آن سال چند نمایش ساخته‌ام و شبیه‌خوانی شازده‌کوچولو و دن‌کیشوت موفقیت‌هایی کسب کرده‌اند و از شکست دوران ننه دلاور به‌ظاهر به پیروزی نسبی مقطع دیگری از جوانی رسیده‌ام. به پیشنهاد نسیم نام گروه می‌شود «دن‌کیشوت». چون حالا ما را با اجرای دن‌کیشوت بیشتر از قبل می‌شناسند. تا این‌جای ماجرا نسیم بیشتر بیرون است و من درون، من می‌سازم و از نسیم مشورت‌ها می‌گیرم. حتی جزئیات مربوط به صحنه و لباس و پوستر را هم به مشورت می‌گذارم با او و نظرات هوشمندانه‌اش را تا آن‌جا که شدنی ا‌ست، در نظر می‌گیرم. این بخش «شدنی» را به‌عمد نوشتم. نسیم ایده‌آلیست بود و من واقع‌بین، پس ایده‌آل‌هایی از او شدنی می‌شد که شدنی می‌بود و واقع‌بینی من باید برای حرکت به سمت ایده‌آل‌های نسیم گشوده‌تر عمل می‌کرد.

با نسیم وارد تمرینات بی‌پایان پینوکیو شدیم. در زمانی که تمرین معنا داشت. روز اول که تمرینات را آغاز کردیم، تا روز اول که به اجرا رفتیم، ۳۶۵ روز از زمان زندگی هر یک از ما سپری شده بود. من با بازیگران تمرین می‌کردم و او برای نوشتن متن به تمرینات نگاه می‌کرد، داستان اصلی پینوکیو از کارلو کلودی را خوانده بود. ما با بازیگران تمرین می‌کردیم و با افکار و دانش ناقص آن روزگارمان منتظر متن و کلمات و گفتارهایی بودیم تا به خیال خود‌مان تمرین را وارد روال اصلی و منطقی‌اش کنیم. اما برای ماه‌ها دستمان خالی بود، شاید حتی نسیم چیزهایی می‌نوشت که به خاطر ندارم چیزی از نوشته‌هایش برای تمرینات پینوکیو خوانده‌ام یا نه! یک بار ناگهان با جمله‌ای جهان ذهنی مرا در مورد اجرا و تئاتر تغییر داد. در یکی از دفعاتی که از او در مورد پیشرفت روند متن پرسیدم، گفت: «آقای دشتی، من هر چه تلاش می‌کنم برای آدم‌های این نمایش حرف بنویسم، می‌بینم این‌ها حرف نمی‌زنند، یا نمی‌توانند حرف بزنند!» (نقل به مضمون) این «آقای دشتی» لفظی است که نسیم با آن مرا خطاب قرار می‌دهد و به قول خودش از «اصغر» صمیمانه‌تر است.

خوب به خاطر دارم که با تمام شوک ذهنی واردشده به مغزم در آن لحظه به نسیم گفتم: «خب اگر حرف نمی‌زنند، حرف نزنند، یا برایشان حرف ننویس!» هنوز در پیچ‌وخم این مفهوم بودم که بعد از چند روز، یا چند هفته با کتاب پینوکیو در دستانش آمد و گفت: «آقای دشتی، می‌دانید کل داستان پینوکیو چیست؟» و تا آمدم داستان را تعریف کنم، گفت: «کل داستان پینوکیو این است: پینوکیو از خانه ژپتو خارج می‌شود، دنیا را می‌چرخد و آخر سر باز در خانه ژپتوست!» شنیدن این جمله و کشف حرکت دوار از کنه داستان، برای من چونان شنیدن یک جمله معجزه‌آمیز بود .این جمله حتی مهم‌تر از به حرف نیامدن شخصیت‌های داستان بود. کسی (نسیم) از لابه‌لای خرده‌داستان‌های فریبنده پینوکیو و رابطه‌اش با گربه نره و روباه مکار و فرشته مهربان (تحمیل‌شده‌های انیمیشن پینوکیو) چنین فرم و روایتی را استخراج کند؛ این چیزی جز هوش و نبوغ ذاتی نیست.

نسیم کارش برای ساختن متنِ (شاید بدون کلام) پینوکیو را در ضمن تمرینات شروع کرد. حالا او با پیشنهادهایی وارد تمرین می‌شد که شباهتی به حضور یک نویسنده در تمرینات نداشت. او از فرم می‌گفت، از کانسپت و مفهوم می‌گفت و من در جست‌وجوی نامی بودم برای کاری که او می‌کرد و نمایشنامه‌نویسی نبود. با تمام دسترسی محدود آن ‌سال‌ها به منابعی در خصوص دراماتورژی به زبان فارسی با مطالعه منابع موجود به نسیم گفتم: «کاری که تو می‌کنی، «دراماتورژی» است. و او برای سال‌های طولانی دراماتورژ پروژه‌های من بود؛ مغز متفکری که نه شانه به شانه، که در بسیاری از موارد، چند شانه پیش از من می‌ایستاد. و حالا دن کیشوت مغز خودش را یافته بود. امروز که این‌ها را می‌نویسم، دلم بدجوری تنگ است برای ساعت‌ها (زمان‌های) پراختلافی که خروجی‌هایشان اجراهایی بود که از لابه‌لای مدت‌ها جدل و جر و بحث و اشتراک و افتراق بیرون آمده بود. امروز دقیقاً دو سال است که نسیم پیوسته در ایران نیست و ساعت‌های پراختلاف مفهوم دیگری در زمان پیدا کرده‌اند. اما هم‌چنان و گاهی که بر اختلاف زمان غلبه پیدا می‌کنیم، حرف زدن را آغاز می‌کنیم و تا افکارمان را با هم در میان نگذاریم، آرام نیستیم.

نسیم در تمرینات پینوکیو بود، روزی صحنه‌ای را خواست تا با کمک بازیگری بسازم، در لابه‌لای توضیحات من به بازیگر جملاتی را می‌گفت و من ناگهان دیدم در سکوت، تماشاچی طرز کارگردانی او هستم. آن‌چه را که او می‌گفت، تنیدگی از جهان دراماتورژی و کارگردانی داشت. او در پروژه پینوکیو علاوه بر دراماتورژی داستان و اجرا، در کارگردانی و هدایت بازیگران نقش کلیدی را ایفا کرد، تا جایی که بازیگران پرسش‌های بنیادینشان را با او در میان می‌گذاشتند. بسیاری از پیشنهادات و آورده‌های دراماتورژی نسیم در تمرینات پینوکیو عینیت میزانسن و حتی نحوه جزئی‌پردازانه حرکت جسمانی بازیگر در صحنه بود. پینوکیو اجرایی برخاسته از نگاه و زیبایی‌شناسی آن‌ زمان نسیم بود. سرآخر ما هر دو کارگردان آن پروژه بودیم، اما سهم من کجا، سهم نسیم کجا؟

همان حوالی اجراهای پینوکیو است که شهرام مکری عزیز به دعوت نسیم برای تصویربرداری از اجرای پینوکیو به سالن قشقایی تئاتر شهر می‌آید. و من می‌خواهم گمان کنم ریشه‌های فکر کردن به همکاری مشترک سینمایی در آن روزها شکل گرفته است، حتی اگر دیرتر بیان شده باشد. بعدها ما با هم اجراهای ملانصرالدین، رپرتواری از آثار گروه تئاتر دن کیشوت با رونمایی از محسن و تل/ضحاک را ساختیم و اوضاع جهان اجازه نداد دو ایده شهرزاد و گالیور را به عینیت تبدیل کنیم. اما دراماتورژی‌های یگانه نسیم هم‌چنان با حسرت در مغز من می‌چرخند و نمی‌دانم آیا زمان و عمر اجازه بازگشت به آن ایده‌ها را می‌دهد، یا این‌که آیا اصولاً مغزهای ما دوباره به آن ایده‌ها باز خواهند گشت یا نه؟!

نمی‌دانم این مطلب که قرار است درباره نسیم احمدپور باشد، باید درباره تجربیات مشترک نسیم و من باشد، یا تجربیات مشترک نسیم و شهرام؟! امروز بیان چه چیزی اهمیت دارد، از چه بگوییم تا اهمیت نسیم بودن را گفته باشیم؟ چراکه آن‌چه را به اهمیت نسیم احمدپور بودن در گروه «دن‌کیشوت» و همکاری با من مربوط است، می‌توان در فرایند ساخت‌وسازهای ما از پینوکیو تا تل/ضحاک مستقیم و در بقیه اجراها غیرمستقیم دید. و آن‌چه مربوط به همکاری نسیم و شهرام مکری عزیز است، به‌روشنی در فرایند تکامل مواجهه‌ شهرام مکری با سینمای مطلوب و دوست‌داشتنی‌اش آشکار است و محصول این همکاری در هجوم و حالا در ایده‌ ناب و عمیق جنایت بی‌دقت به‌خوبی خود را نشان می‌دهد.

اخیراً یکی از هنرجویانم که دوره گسترش ایده را با من سپری کرده و تجربه اولیه‌ای از همکاری دراماتورژ و کارگردان به دست آورده، از من پرسید آیا می‌شود این تجربه را در سینما هم مورد استفاده قرار داد و من بلافاصله همکاری سینمایی نسیم و شهرام را مثال آوردم و گفتم من دانش سینمایی کافی برای پاسخ به این پرسش ندارم، ولی وجوهی در نسیم احمدپور می‌شناسم که به نظرم او در مواجهه با هر ایده‌ای بخش دراماتورژی مغزش را رها می‌کند و محصول نهایی هر آن‌چه نامش باشد (فیلمنامه یا اجرا) از منظر من در مغز نسیم مراتب دراماتورژی‌اش را طی می‌کند. این مراتب به طور خاص در سینمای مکری که سینمای ایده و فرم است، دارد لایه‌های جالب و ویژه‌ای را طی می‌کند و اگر از من بپرسید بزرگ‌ترین دستاورد این همکاری با تمام ابعاد گسترده‌اش چیست، خواهم گفت سرایت فرم از لایه‌های بیرونی به لایه‌های درونی سینمای شهرام مکری. سینمایی که همیشه با زمان و مفهوم زمان سروکار داشته، حالا دارد این مفهوم زمان را در اکنون و گذشته (تاریخ) جست‌وجو می‌کند و دو زمان با فاصله تاریخی ۴۰ ساله را همچون کاغذی از وسط تا می‌زند و دو لایه‌ی زمانی بر هم موازی می‌شوند و گره می‌خورند در هم و جنایت بی‌دقت با ما کاری می‌کند که برخلاف گذشته، از ستایش صرفاً فرم‌، در سینمای مکری خلع سلاح می‌شویم.

من هرگز در جلسات گسترش ایده و نگارش فیلمنامه شهرام و نسیم نبوده‌ام، اما به اندازه‌ای که بتوانم حدس بزنم، در فرایند همکاری با نسیم قرار داشته‌ام و آگاهم از یگانگی و جست‌وجوگر بودن مغز نسیم. این ترکیب پرنبوغ (نسیم و شهرام) ارزش افزوده دوطرفه‌ای دارد، برای نسیم ‌و شهرام و حالا که نسیم از تئاتر تجربه‌ای را به سینما می‌برد، باید چشم‌انتظار آورده‌های او از سینما به تئاتر و اجرا باشیم. چند سال پیش نسیم اجرایی ارائه داد به نام هجوم به تفسیر، آن اجرا به گمانم سرآغازی بود برای این داد و ستد. ایده‌ای ایستاده در وادی لکچرپرفورمنس با متریالی مستند و اجراگرانی مستند که گویی دارند چیزی از فرایند ساخته شدن هجوم را روایت می‌کنند. آن اجرا اما در نقطه‌ای ایستاده است که تماشاگران هجوم و هجوم به تفسیر را به چالش می‌کشد. تماشای دوباره‌ هجوم بعد از تماشای هجوم به تفسیر کار تازه‌ای با مغز می‌کند. حالا به وقت مواجهه با جنایت بی‌دقت که در پایه‌اش با تماشاگران سینما در بیرون از سالن و مواجهه با پرده سروکار دارد، هجوم به تفسیر روند بازگشت دوباره‌اش به سینما را به ذهنم متبادر می‌کند.

نمی‌دانم این مطلب چقدر محتاج جمع‌بندی است و اصلاً درباره نسیم گفتن چقدر در کلمات می‌گنجند. فقط کاش فرایندهای شکل‌گیری ایده‌ها برای ساخت اجرا یا نگارش فیلمنامه در هر کجا که نسیمی است، ثبت و ضبط شود که آینده به مراجعه به این فرایندهای همکاری نیاز دارد. اما نسیم منهای جهان همکاری‌هایش، مستقل از تئاترهای من و فیلم‌های مکری، پدیده‌ای ا‌ست با ایده‌های درخشان برای نوشتن و ساختن. این مطلب را صرفاً در ستایش همکاری نوشتم، اما نسیم هزاران بعد دارد، و شاید دیرتر برای گفتن از آن ابعاد قلم به دست شدم.

برای پایان؛ دوست طنازی دارم که در مواجهه با نسیم به طنز می‌گوید: بشر سه جنسیت دارد؛ زن/ مرد/ دراماتورژ. و این‌که نسیم از جنس دیگری است به نام «دراماتورژ»، برای من شبیه معجزه و تحول بوده است. پس به احترام ربع قرن همکاری با خانم دراماتورژ کلاه از سر برمی‌دارم و تعظیم می‌کنم.