مستند پائولا رگو، رازها و داستانها، ساخته نیک ویلینگ، پسر پائولا رگو است. مستندی که در سال ۲۰۱۷ به نمایش درآمد و در آن زمان پائولا، ۸۰ سالگی را هم پشت سر گذاشته بود. مستندی به تهیهکنندگی شبکه بیبیسی که بسیار مورد استقبال مردم عادی نیز قرار گرفت و در میان تماشاچیان امتیاز بالایی دارد. در پرتغال نیز به اکران درآمد و دو جایزه معتبر در بخش مستند هنری به فیلم تعلق گرفت. اگر کسی داستان زندگی پائولا را نداند و از منزوی بودن و کمحرف بودن او چیزی نشنیده باشد، در این فیلم با هنرمندی آشنا میشود، گرم و صمیمی و بدون هیچ پنهانکاری یا شرمی از زندگی و گذشتهاش. همین جسارت یکباره در حرف زدنِ او، پسرش را هم متعجب میکند و با مادری روبهرو میکند که بعد از مصیبتهای زندگی و بالا رفتن سن، شروع به گفتن قصههای زندگیاش کرده. نقاشی که حالا از پشت بومها و رنگها بیرون آمده و حرف میزند. پسر فیلمسازش با دیدن این تغییر، به او پیشنهاد ساختن یک فیلم درباره زندگیاش را میدهد و در کمال تعجب، مادر قبول میکند. شیوه فیلمبرداری، زوایا و جاهایی از خانه و کارگاه نقاشی پائولا که نشان داده میشوند، وجود دیگر فرزندان پائولا در فیلم و حرف زدن درباره زندگی پرماجرای مادر و پدرشان، شبیه به یک فیلم داستانی پرکشش است. حتی برای مخاطبی که چندان دغدغه هنری و نقاشی ندارد. مستند، بیش از زندگی یک نقاش، داستان زندگی یک زن موفق و فراز و نشیبهای آن است.
پائولا رگو (۱۹۳۵ تا ۲۰۲۲) نقاش پرتغالیتبار انگلیسی، بهتازگی در هشتم ماه ژوئن در خانهاش در لندن و بهآرامی، در سن ۸۷ سالگی درگذشت. نقاشی که جدا از ارزش و اعتبار کارهایش در تاریخ نقاشی، از او به عنوان یکی از زنهای تأثیرگذار زمانه خودش یاد میکنند. نقاشیهایش اغلب بازتاب محدودیتها و تعصبهای زندگی زنان در پرتغال است. مارینا وارنر ، پژوهشگر ادبی و فعال حوزه زنان، نقش او و نقاشیهایش را در روند جنبش فمینیستی بعد از جنگ دوم جهانی، بسیار مهم میداند. رگو هنرمند ثابت موزه ملی لندن بوده و کارگاهی در آنجا برای نقاشی داشته، به نام او موزهای در پرتغال ساخته شده و بهترین منتقدان زمانهاش دربارهی کارهایش نوشتهاند و تابلوهای او با قیمتهای بالایی در حراجیهای هنری به فروش میرود. با تمام اینها، او خودش را تنها یک نقاش و زن معمولی میداند و نه بیشتر.
هنرمندی کمحرف، تقریباً خجالتی و منزوی که تمام جسارت، عصیان و خشمش در قلممویش خلاصه شده و تصاویری که بر جا گذاشته. در لیسبون به دنیا آمده و برای خواندن درس نقاشی وارد دانشگاه اسلید لندن شده. او در کنار لوسین فروید، فرانسیس بیکن و دیوید هاکنی متعلق به گروه نقاشانی است که با نگاهی دوباره به انسان و طبیعت، سبک جدیدی از نقاشی فیگوراتیو را بازآفرینی کردند. در پرتغال از بهنامترین نقاشان معاصر است. کارهایش به عنوان برجستهترین نمونههای نقاشی معاصر، در دانشگاه هنری لیسبون، از سوی دانشجوها بررسی و گرافیتی تابلوهایش روی دیوارهای خانههای زادگاهش طراحی میشوند. رگو نقاشی است که تنها روی دیوارهای موزهها نمانده و با روایتگریِ تاریخی که در آن زیسته، وارد زندگی روزانه مردم پرتغال و همچنین تاریخ اجتماعی و سیاسی کشورش شده؛ با آنکه نه سخنرانی کرده، نه کتابی نوشته و نه در دانشگاه تدریس کرده. او تمام عمر داستان خوانده، خیال کرده و نقاشی کشیده.
پائولا رگو در این فیلم، به همان شیوهای حرف میزند که تمام عمر نقاشی میکرده؛ جسور، گستاخ، شوخطبع، زیبا و گاهی تلخ و در عین حال بسیار زنانه و فردی. شاید بشود گفت او اولین زنی است که اینگونه عریان، لذت جنسی و پیامدهای این لذت را به تصویر کشیده. در فیلم آزادانه درباره تمایلات جنسی خودش و تأثیرش روی نقاشیهایش حرف میزند. لذتی آمیخته به ترس و درد؛ ترس از بارداری، بیشرمی و بیآبرویی، و دردِ آمیخته به لذت هنگام عشقورزی، درد از دست دادن خواسته یا ناخواسته جنین و درد زایمان. و آوردن همه اینها به نقاشی. در جایی از فیلم اشاره دارد به دوران جوانی و بارداریهایش و میگوید تمام زندگی پر از حس سکس و شهوت بود و تمام آنها ناخودآگاه وارد نقاشیها شدند. و میگوید اصلاً خود نقاشی کردن بسیار کار اروتیکی است، مثل بچه به دنیا آوردن.
مستند بسیار راحت و خودمانی است. مادر در مقابل دوربین پسر است و انگار قرار است قصه زندگیاش را برای بچهها و نوههایش تعریف کند. وارد بحثهای تخصصی و هنری نمیشود و بیشتر سرگذشت تابلوهایش را تعریف میکند. افرادی که در مستند درباره او حرف میزنند، دو فرزند دیگر پائولا و دوستان و اشخاصیاند که همگی با پائولا رگو و نقاشیهایش بهخوبی آشنا هستند. یک بیوگرافی از یک نقاش که همانی را زندگی کرده که کشیده، یا همانی را نقاشی کرده که زندگی کرده. داستانهای خودش و رازهایش را، همه را، نقاشی کرده. داستانهایش را نمایش داده، ولی رازهایش را نمایش نداده و در فیلم دربارهشان حرف میزند. نقاشیهایی که هنگام دورههای افسردگیاش میکشیده و در کارگاهش پنهان میکرده و برای اولین بار در این فیلم دربارهشان حرف میزند و آنها را در مقابل دوربین به نمایش میگذارد. طراحیهای درخشانی از زنی که دست و پایش انگار به بدنش بسته شدهاند و هیچ نشانی از شور اروتیک یا تن ماجراجو نیست. زنی که در تنش، در خودش زندانی است. این حالتی بوده که هنگام افسردگی سراغش میآمده و شرم داشته تا آن قسمت وجودی خودش را به نمایش بگذارد. توان دیدن خودش را در آن وضعیت نداشته.
نقاشی کردن یک امر مردانه است و من هم دلم میخواست مثل آنها باشم
پائولا رگو در دوران دیکتاتوری سالازار در لیسبون به دنیا آمد و بزرگ شد؛ دوران سیاهی که بعدها در بسیاری از کارهای او به تصویر درآمدند و او انزجار و نفرتش را با شیوه منحصربهفردش نقاشی کرد. تنها فرزند خانواده بود. پدرش سفرهای زیادی به انگلستان داشت و از مخالفان حکومت بود. نقش پدر پائولا رگو در شکلگیری شخصیت اجتماعی او بسیار مؤثر است. در فیلم پائولا بارها به خاطرههایش از پدرش باز میگردد. پدرش بهخوبی از وضعیت زنان، گرفتاریهای اعتقادی و باور و سنتهای زنستیزانه اجتماعی و خانوادگی در کشورش آگاه بود و پائولا را در ۱۷ سالگی برای تحصیل به لندن فرستاد. او وارد دانشکده هنرهای زیبای اسلیدِ شد. پائولا در فیلم تأکید میکند که اسلید بیشترین تأثیر را در زندگی کاری و شخصی او داشته. در همانجا بود که با ویکتور ویلینگ آشنا شد و بعدتر با او ازدواج کرد. از بهترین هنرجوهای اسلید شناخته شد و جایزهای به او تعلق گرفت.
وقتی در قسمت پایانی فیلم پسرش از او سؤال میکند که چه چیزی مشوق اصلی او بوده، او به همین جایزه اشاره میکند. پسرش با تعجب میگوید که او موفقیتهای مهمتری هم داشته. ولی پائولا میگوید در آن دوره، فضای هنری و نقاشی در دانشکده بسیار مردانه بود و او از اینکه توانسته در بین آن همه نقاش درخشان دیده شود، خشنود بود. پائولا میگوید وقتی میدیدم که هنرجوها و نقاشهای مرد دور هم جمع میشوند و نقاشی میکنند، یا به گالریها میروند و آزادانه در بارها مینشینند و بحث میکنند، دلم میخواست یکی از آنها باشم. در قسمتی از فیلم، با همان شیوه روایی مخصوص خودش، جمله ناتمامی را با لبخند محوی ـ انگار که آن جمله یک تاش رنگی در زمینه بوم باشد و هر تأکید دیگری ترکیببندی را بر هم بزند ـ میگوید: «من هم میخواستم مثل آنها باشم، ولی آنها درنهایت میخواستند با من همبستر شوند و نه بیشتر.»
شاید به همین دلیل است که نقاشی کردن برای او تبدیل میشود به یک امر مردانه و در عین حال پر از شهوت. برای او، نقاشی کردن یک وضعیت و موقعیت مردانه است. او وضعیت نقاشی کردن را برای پسرش تشریح میکند و خیلی هم شهوانی تشریح میکند! نحوه نشستن روی چهارپایه، حالت پاها، سفیدی و گستردگی و خالی بودن بوم که پذیراست. کشیدن خطوط و رنگها به نرمی و آرامی و گاهی خشن و با شتاب، ضربههای قلممو، اضافه یا کم کردن رنگها، و درنهایت رها کردن سهپایه و رفتن. همه اینها اروتیک است. نقاش، آن وجه مردانه هر آدم است که بوم را تسخیر میکند و با بیرون ریختن تمام حسرتها و غمها و ترسها روی آن، برای مدتی آرام میشود. و این نیاز دوباره و دوباره، او را به سمت بوم و کاغذ خالی میکشاند. برای خالی شدن و پربار کردن. کنار هم قرار دادن عمل جنسی و عمل نقاشی، و همچنین بوم به مثابه بدن زنانه و نقاش به عنوان بدن مردانه، و نزدیکی مفهوم درد و لذت که در اغلب کارهای او دیده میشود. از نگاهی زنانه و واقعگرایانه و نه از نگاهی زیباییخواهانه یا صرفاً شهوتطلبانه. تصویر کردنِ همان درد و ترسی که در لذت عشقورزی در زنان فراموش یا نادیده گرفته شده.
رگو در قسمتی از فیلم میگوید که تمام کودکی و جوانیاش در پرتغال شاهد جدا بودن زندگی مردان و زنان بوده. جامعهای که در آن زندگی اجتماعی بیشتر سهم مردان بوده و زنان اغلب به امور خانه و بچهداری مشغول بودند. کشوری پر از قصه و افسانه که از زبان همان زنان خانهدار، نسل به نسل به شکل لالایی و آموزش و مهارتهای زندگی روایت شده و فرهنگ داستانسرایی آن جغرافیا را به بالاترین درجه خود رسانده، و از طرفی، باعث ماندگاری باورهای بومی و مذهبی نیز شده. مثلاً تعریف میکند همیشه مادربزرگ یا مادرش به او میگفتند که باید مراقب مردها باشد، ولی نمیگفتند چطور یا چگونه. حتی حرف زدنِ زنها از بدنشان، بین خودشان هم شرمآور بوده. همین داستانها و افسانههاست که اساس محتوایی نقاشیهای پائولا رگو میشوند. تا به آن حد که او برای کشیدن هر تابلویی، یا داستانی میسازد، یا تصویرگر داستانی است که خوانده.
تقابل لذت و دلهره، چگونه پایان دادن به بارداریهای ناخواسته
قسمتی از فیلم درباره داستان یکی از تابلوهای معروف پائولا است و لابهلای فیلمهای قدیمی نمایش داده میشود که مانند دکور تئاتر، اول ایده آن تابلو در کارگاه ساخته شده و بعد پائولا آن صحنه را کشیده؛ تابلویی که بر اساس یکی از افسانههای پرتغال است. انتخابهای او، در اصل شیوه اعتراضش بوده نسبت به فضای بسته و نابرابر کشورش. داستان، ماجرای زنی است که بچهدار نمیشده و گریان و نالان از خدایان تقاضای بچه میکند. فرشتهای کیکی به او میدهد که بخورد و بچهدار شود. او هم از ترس اینکه کیک مسموم باشد، آن را به شوهرش میدهد و شوهرش حامله میشود. و چون نمیتوانسته بچه به دنیا بیاورد، شکمش میترکد و بچه از آن بیرون میآید. پائولا از تعریف کردن آن در فیلم به خنده میافتد و میگوید خیلی داستان بامزهای بود و دلم میخواست نقاشیاش کنم. بعد زیر لب میگوید آن مرد حقش بود که شکمش بترکد. چون مردها هیچوقت حامله نمیشوند و نمیفهمند این بزرگ شدن شکم یعنی چه.
قسمتی از فیلم درباره تابلوهای تاریخساز اوست؛ نقاشیهای زنان او، در وضعیت پایان دادن به بارداریهای ناخواسته. پائولا باز هم از تجربههای خودش میگوید و اینکه چگونه به این تابلوها رسید. سوژهای که از حوزه فردی و نقاشی خارج و به عنوان یک موضوع و معضل اجتماعی به آن پرداخته میشود. او با همین تابلوها و نمایشگاههای متعددی که از آنها در پرتغال برگزار کرد، کمک زیادی میکند برای جمعآوری رأی برای حق پایان دادن به بارداری امن، که در سال ۲۰۰۶، در پرتغال تصویب شد. پائولا همانطور که در مبل خانهاش لم داده، تعریف میکند که خودش بارها در دوران دانشجویی مجبور به پایان دادن بارداریاش شده بود. از تجربه اولین سکس و از بین رفتن پرده بکارت و خونریزی میگوید که انگار تنها مسئله خودش بوده به لحاظ عاطفی و احساسی. پائولا توضیح میدهد که در آن زمان، وسایل پیشگیری در دسترس نبود و او و خیلی از همکلاسیهایش ناخواسته باردار میشدند، و بعد مجبور بودند کسی را پیدا کنند تا آنها را از شر یک شکم برآمده خلاص کند. البته این ماجرا در شهری مثل لندن، بیشتر یک انتخاب فردی بوده، ولی در کشوری مثل پرتغال بیشتر یک ماجرای حیثیتی و آبرویی بوده و دخترهای زیادی به خاطر سقط جنین ناامن میمردند.
بسیاری از این داستانها سوژههای تابلوهای او شدند. جدا کردن روایت و داستان از تابلوهای پائولا، غیرممکن است. او همان مشاهدهگری است که بسیار فراتر از خودش رفته و توانسته به هولناکترین و زنندهترین چیزها رودررو بنگرد، بدون آنکه از آنها روی برگرداند، یا بین آنها تفاوت بگذارد. در مجموعه سقط جنین، پائولا فیگورهایش را طوری کشیده که هم تداعیکننده زایمان است و هم سکس؛ حرکت پاها، وضعیت سر و گردن و خطوط چهره. او میگوید تفاوتی بین عمل جنسی و زایمان نیست، و یک گام جلوتر میرود و نقاشی کردن را هم در کنار آنها قرار میدهد. سه عملی که لذت بردن در آن بدون درد کشیدن امکانپذیر نیست. با این نگاه است که آثار او در نهایت حسی و درونی بودن، متعلق به همه زنان است. یک چهره واقعی از زندگی زنانه و وارد شدن به عمق آنها. برای همین است که نقاشیهای او با آنکه یک اتوبیوگرافی فردی است، ولی به شکل یک مستندنگاری اجتماعی از وضعیت زنان دیده میشود. تابلوهای او برای بیننده چیزی فراتر از مصایب و مشکلات زندگی نقاش است. در هیچکدام از تابلوها، حضوری از پائولا دیده نمیشود. او هیچگاه چهره خودش را نقاشی نکرده. میگوید این تابلوها را کشیدم و به پرتغال فرستادم و حتی از بسیاری از آنها پرینتهای کوچک درست کردم تا مشکل حملونقل نداشته باشند و بتوانند در شهرهای مختلف به نمایش درآیند، تا مردم با این مسئله به عنوان یک امر طبیعی روبهرو شوند. میخواستم ماجرای بارداری ناخواسته تنها مسئله زنها نباشد و یک مشکل اجتماعی باشد تا همه به حق آزاد آن رأی دهند. در فیلم با جورج سمپیو، که در آن دوره رئیسجمهور پرتغال بود نیز مصاحبه شده. او میگوید تأثیر این تابلوها در میزان رأی شگفتآور بود، چون این قانون یک بار و پیش از این نقاشیها، رأی نیاورده بوده.
مجموعه سقط جنین او یک نمایش واقعی و در عین حال ترسناک از روزمره زندگی زنان است. در تابلوها بدن زن عموماً در قسمت اصلی است. زنی تنها در حال انتظار. گاهی در هم مچاله شده، گاهی نیمهبیهوش. اجزای صحنه هم خلاصه میشوند به تختی یا صندلی مخصوص معاینه و زایمان، سطلی و تکه پارچهای. یک عریانی واقعیت از لذت جنسی. آمیختگی همان درد و لذتی که طبیعت به زن بخشیده برای بقای حیات و در عین حال حس توأم به گناهی که جامعه به او میدهد. فیگورهای پائولا رگو تصویرگر همین درد و لذتاند در خونریزیهای عادت ماهانه، در عشقورزی، بارداری، زایمان و پایان دادن به بارداری. و همیشه تنها. تنها در بومهای بزرگ. پائولا آن تنهایی و رهاشدگیِ بعد از لذت را طراحی کرده. تنها، برای درد کشیدن. تنها، در برابر نابرابری. در آثار او یک نوع رهاشدگی مسخوار دیده میشود. شبیه به کودکانی که به آنها آزادی کامل داده شده و بعد به حال خود رها شدهاند. یک حس سردرگمی. و همانطور که خودش هم در زندگی عادی اینگونه بود. این را فرزندانش میگویند، که به نظرشان مادرشان با آنکه همیشه در کنارشان بود و کارگاهش هم در نزدیکی خانه، ولی انگار واقعی نبود و به نسبت، پدرشان واقعیتر بود.
در دانشگاه با ویکتور ویلینگ آشنا میشود، که آن زمان نقاش مطرحی بود. و دوستان نزدیکی مثل لوسین فروید و فرانسس بیکن داشت. با آنها به کافه میرفت و نقاشی میکرد. پائولا شیفته سواد و فهم ویلینگ در نقاشی میشود. وقتی دختر اولشان را باردار میشود، تصمیم میگیرد اینبار بچه را نگه دارد. این ماجرا که بدون ازدواج رسمی دختری حامله شود، در لندن عادی بوده، ولی برای دختری از لیسبون و خانوادهاش مشکلات زیادی داشته. پائولا نگران بوده که اگر به خانوادهاش بگوید، نتواند بچهاش را نگه دارد و همزمان کار و نقاشی کند. انتخاب میکند که در لندن بماند. تصمیمش را به ویکتور میگوید. ولی ویکتور آن زمان پیش همسرش بازگشته بوده. او در آن دوره متأهل بود. پائولا با پدرش تماس میگیرد و با تمام دلتنگی در فیلم از آن مکالمه و آمدن پدرش به لندن میگوید. پدرش بی سؤال و جوابی و با مهربانی به لندن میآید تا او را با خود به خانه برگرداند و از او در مقابل خانواده و مادرش حمایت میکند. پائولا میگوید در تمام مدت راه با پدرم در بهترین رستورانها و هتلها غذا خوردیم و خوابیدیم. آن سفر با پدرش را از بهترین روزهای زندگیاش میداند. او دخترش را در خانه پدرش به دنیا میآورد و مشغول نقاشی کردن میشود. بعدتر است که ویکتور همسرش را رها میکند و با حمایت و مهربانی پدر پائولا در پرتغال تا بعد از مرگ پدر پائولا ماندگار میشود.
پرتغال دختربچهای است افسرده و مسخشده
پائولا رگو خودش را گاهی از سر خشم یا ناامیدی اهل لندن میداند. او در دوران دانشجویی و بعدتر میانسالی و تا آخر عمر در لندن زندگی کرد. در تمام این دوران، اخبار ناگواری که از وطنش میشنید، بسیار افسرده و ناراحتش میکرد؛ چه بیعدالتی و نابرابریهای اجتماعی و چه وضعیت زنان. هم به لحاظ حقوقی و قانونی و هم به لحاظ باورهای اجتماعی. بااینحال، یکی از بهترین دورههای زندگی و کاریاش را در پرتغال زندگی کرد. بعد از مرگ پدرش است که با همسرش ویکتور ویلینگ و سه فرزندش برای همیشه به لندن بازمیگردد. پدرش بزرگترین حامی عاطفی و مالی او و خانوادهاش بود. پائولا رگو در تمام مدت فیلم از کشورش به شیوه مرسوم مهاجرها حرف نمیزند. خودش را در حاشیه جامعه هنری لندن نمیداند و از پرتغال و دورانی که در آن زندگی کرده، به شکل نوستالژی یاد نمیکند. او از همان کودکی که در تنهایی خودش پرسه میزده، وطنش را در ذهنش تصور میکند، و از آن به بعد همه جا همراهش بوده. آنها را نقاشی کرده و تبدیل به یکی از مؤثرترین منتقدان ناهنجاریهای کشورش شده.
پرتغال برای او یک جغرافیای زیبا نیست، هیچ نشانهای از دریاها و صخرهها و بناهای آجری و باستانیِ توریستپسند و جذاب در کارهایش وجود ندارد. در فیلم به پسرش میگوید که چقدر تحت تأثیر داستانهایی بوده که در کودکی خوانده و شنیده. پرتغال برای او تمام آن داستانهایی است که خوانده و شنیده و در ذهنش خیالبافی، تجسم و نقاشی کرده. داستانها و افسانهها را در پرتغال امروزی و اتفاقهای زندگی خودش دیده. برای همین هم نتیجه شگفتانگیز است. داستانهایی مثل کمدی الهی دانته را که پدرش برایش در کودکی میخوانده، در پرتغال تجسم کرده، یا مسخ کافکا را. افسانهها و داستانهای بومی انگلیس را. داستانهای کتاب مقدس را.
حالا در مستند زندگیاش که در اوج پختگی است، از کتابی که بیشترین تأثیر را در او گذاشته، نام میبرد. کتابی که همیشه در دستان پدرش بوده و حالا رمان محبوب او نیز هست، رمان جنایت پدر آمارو (گناه پدر عامارو) است، نوشته نویسنده و سیاستمدار پرتغالی، خوزه ماریا آچا دو کویروس . بعدتر این کتاب را تصویرسازی میکند، که به گفته خودش در فیلم این تصاویر تمام آن چیزی است که حس کرده و زندگی کرده. یک اتوبیوگرافی شگفتانگیز از خودش و وطنش پرتغال. مجموعهای که جسورترین و خیرهکنندهترین تابلوهای پائولا رگو را نیز شامل میشود. رمانی که خود، تا حدودی اتوبیوگرافی نویسنده آن، کویروس هم بوده. چرخه و حلقه تاریخیِ زنان طردشده و نابودشده. زنانی که باید یا نطفههای لذت را به دنیا بیاورند، یا اگر نخواستند، بمیرند، یا در جغرافیایی دیگر گم وگور شوند.
پرتغال برای او همان دختربچههایی است که کشیده؛ مسخشده و افسرده. یا زنی بهسان سگ، چهاردستوپا و تحقیرشده. پرتغال جنازه آن دختری است که دریا به ساحل آورده؛ در خاطرهای که در فیلم میگوید و یادآوریاش و مرگ آن دختر دوباره بعد از این همه سال اندوهگینش میکند. دختری که خواسته از شر جنینش به دست ماهیگیری خلاص شود تا آبرویش حفظ شود و زنده بماند. ماهیگیر ولی جنین را و جان دختر را با هم بیرون کشیده و او را به آب انداخته. پرتغال خونی است که از زیر دامن زنها جاری است؛ خون تعرض، خون بکارت، خون عادتهای ماهانه، خون سقط جنینهای پنهانی. داستانهایی که از تاریکیها درآمده و به بومهای بزرگ رنگی رسیده.
ویکتور ویلینگ، شاعرِ نقاشیهای پائولا رگو
زندگی عاطفی پائولا رگو فراز و فرودهای زیادی داشته. همسرش، ویکتور ویلینگِ نقاش، وقتی در دهه ۶۰ میلادی در پرتغال زندگی میکردند و هر دو در یک کارگاه بزرگ نقاشی، در کنار هم کار میکردند، معشوقههای جورواجوری داشت. پائولا در صحنهای از فیلم میگوید که روزی از پلههای خانه پایین میآمده و دختری را دیده که روی مبل نشسته و ویکتور در حال بوسیدن اوست. سرخورده و گریان میرود پیش دوستش و بعد دوستش هم گریان میشود، چون خودش یکی از معشوقههای ویکتور بوده! پائولا میبیند زندگیاش شده شبیه به همان قصههای بومی مادربزرگها، مردهایی که زندگی آزادتری دارند و زنهایی که نظارهگرند، چون وابستهاند. فرهنگی زنانه و مردانه که وقتی زنها در خانه با بچهها و کار خانه مشغولاند، مردها آن بیرون کار میکنند و غذا میخورند. درحالیکه زنها دور هم جمع میشوند و قصهها و افسانههایی از خیانت مردها تعریف میکنند، مردها سری به فاحشهخانه همان حوالی میزنند تا زنها بیقصه نمانند.
پائولا به لحاظ مالی به ویکتور وابسته نبود، ولی بههیچوجه نمیخواسته او را از دست بدهد. در فیلم بارها به این نکته اشاره میکند. بدون او نمیتوانسته نقاشی کند. چون به نظرش تنها او بوده که میتوانسته بفهمد که چه میخواسته نقاشی کند. برای همین اعتراضی به ویکتور نمیکند، ولی انتقام میگیرد و با مردان دیگری مشغول میشود. پسرش البته با شنیدن اینها معلوم است که شوکه شده. پائولا با خنده به او میگوید آن زمانها همه چیز خیلی راحتتر از حالا بود. هر کسی برای خودش چندین معشوقه داشت. البته آن مردها هیچوقت برای او جدی نمیشوند و نامی از آنها نمیآورد. فقط در نقاشیهایش از شدت خشم و ناراحتی، همه آنها را دار میزند. مردهایی که هیچکدام ویکتور نیستند، پشت به بیننده و در پسزمینه به دار کشیده شدهاند. ویکتور همیشه با چهره اصلی خودش در نقاشیها حضور دارد. در تابلوی دیگری که بسیار جنجالی هم شد، یکی از معشوقههای ویکتور را به عنوان گوشتی سمی و شبیه به آلت مردانه در مرکز تابلو نقاشی میکند. پسرش سؤال میکند که این همان دختر جوان بوده؟ و پائولا با شیطنت میگوید بله و این ویکتور بوده که به او ایده داده تا آن را در مرکز تابلو بگذارد. نه اینکه بگوید آن شخص را نقاشی کند. گفته بوده مرکز تابلو چیزی کم دارد. پائولا هم آن گوشت سمی را که در مرکز زندگیشان بوده، مینشاند در مرکز تابلو.
پائولا ماجراهای تابلو را تعریف میکند، که اعتراضی بوده به جنایات فرانکو در اسپانیا. وقتی که آن خبر وحشتناک را در روزنامه خوانده بوده، خشمش را اینگونه نقاشی میکند. دولت برای از بین بردن سگهای خیابانی، گوشتهای سمی زیادی را در سطح شهر پخش میکند. این گوشتها تنها سهم سگهای گرسنه نمیشود و بیشتر خوراک مردم فقیر میشود. با این راهکار دولت همزمان از شر سگها و مردم معترض و گرسنه خلاص میشود؛ یک شیوه وحشیانه از نسلکشی، که پائولا رگو را بهشدت متأثر میکند. ویکتور هم نقد بینظیری روی آن مینویسد، که باعث بهتر دیده شدن و ارزش آن میشود. البته آن معشوقه (گوشت سمی) هم بیکار نمینشیند و از خانواده آنها شکایت میکند. نقدهای ویکتور به پائولا جسارت و اعتمادبهنفس میداد. کمکش میکرد تا بفهمد که چه کار کرده است و چگونه میتواند کارش را بهتر کند. رابطه آن دو بسیار عجیب شروع شد و به همان پیچیدگی و عجیبی و توأم با درک متقابل ماند؛ رابطهای که با مرگ ویکتور به پایان رسید. ویکتور ویلینگ، برای نقاش ماندن پائولا، او را در بستر بیماری و تا هنگام مرگ همراهی کرد.
پائولا ویکتور ویلینگ را میپرستید. ویلینگ تنها کسی بود که اجازه داشت پیش از همه، تابلوهای او را ببیند و هر چه را که میگفت، پائولا بیچونوچرا اجرا میکرد. در فیلم پسرش به او میگوید که بارها شاهد بوده که او قسمتهایی را که کشیده بود، پاک میکرد و چیز دیگری جایگزین میکرد، چون پدرش اینطور گفته بود. ولی او چطور مطمئن بود که او درست گفته؟ و پائولا جواب میدهد چون درست میگفت! پائولا رگو، حتی در سن ۸۰ سالگی و با آنکه نزدیک به ۳۰ سال از مرگ ویکتور گذشته است، نقدهای او را بهترین یادداشتها روی کارهایش میداند. در قسمتی از مستند رازها و داستانها، پائولا یکی از نقدهای ویکتور را میخواند، و بعد کتاب را میبندد و با حسرتی میگوید بعد از این یادداشت، بهتر است دیگر هیچ چیزی نوشته نشود. کسی که میتواند چنین چیزی را درباره نقاشیهایم بنویسد، یعنی روح مرا دیده و شناخته.
مریم مقدس به خاطر دردی که کشیده، مقدس است
ژرژ سمپیو، رئیسجمهور هنردوست پرتغال که بین سالهای ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۶ در قصر دوبلی اقامت داشت، از پائولا رگو میخواهد که تابلوهایی برای نمازخانه قصر اقامت ریاستجمهوری در لیسبون نقاشی کند. سمپیو در همان مصاحبهای که در فیلم آمده، ماجرای آن تابلوها را تعریف میکند و لابهلا حرفهای پائولا هم در مستند تدوین شده و بیننده همزمان هر دو سوی ماجرا را میشنود. این یکی از حساسترین سفارشهای کاری پائولا بوده؛ کشیدن مریم مقدس برای مردم بسیار مسیحی پرتغال. کشوری که کلیسای کاتولیک در آن پیشینه قدرتمند و البته تاریکی دارد. اینها را پائولا میگوید. تعریف میکند که مشتاقانه قبول میکند، چون شیفته داستانهای کتاب مقدس بوده، ولی نگران هم بوده. سمپیو میگوید پائولا گفت که بعید میدانم کلیسا اجازه نصب چنین تابلوهایی از مسیح و مریم را بدهد. سمپیو دیدار کاردینال از تابلوها را بهخوبی به یاد دارد. کاردینال بعد از دیدن آن روایتهای شخصی از مریم مقدس و مسیح به او گفته بوده چقدر واقعی و ملالانگیزند؛ همانی که باید باشند. و تابلوها در کنار تابلوهای مذهبی قرون وسطایی، روی دیوارهای نمازخانه نصب میشوند.
نقاشیها بیشباهت به باقی کارهای او نیستند، و بی هیچ هاله مقدسی مریم رنجور و دردکشیده را نقاشی کرده. پائولا میگوید مریم هم یک زن بوده مثل باقی که به خاطر به دنیا آوردن مسیح، زن بودنش فراموش شده. حتی چهره مریم و اندامش هم یادآور همان زنان پیشین است و از مدل همیشگیاش استفاده کرده؛ پاهای تنومند، چهرهای سنگی و چشمانی درشت و خیره. پائولا رگو با به تصویر کشیدن مریم در حال وضع حمل، یا مریم در حال پرستاری از مسیح و تقدسزدایی از امر تولد، درد و رنجی را که او به عنوان یک زن بر دوش کشیده، تجسم بخشیده. در هیچ نقاشیای پیش از این، مریم باردار با شکم برجسته و در حال درد، تک و تنها در تابلو دیده نمیشود. درد همان قسمت تاریک و بازگونشده تاریخ مسیحیت است. برخلاف تصویرهای کلیسایی و اعتقاد عمومی، به اعتقاد پائولا مریم زنی تنهاست. راندهشده به خاطر فرزندِ خدایی نامعلوم که در شکم دارد. واقعیت، گوشهای نهچندان دلچسب و طویلهای است که مریم پسرش را به دنیا آورده.
پائولا رگو وطنش را با تمام مصایبش ابتدا در خودش و بعد در پیکر زنانه دیده و هر چیزی که با این پیکر زنانه در تعارض و جنگ است. فیگورهای زنان او، پرتغال او، زنان و دختربچههای تنومندیاند. قویجثه. و همین به نقاشیهای جادویی و در عین حال ناتورالیسم او جنبهای گروتسکوار میدهد. پرتغال تنومندی که زیر بار حماقت، دیکتاتوری و فقر و نابرابری، حقیر و خرد شده. پرتغال او زن ظریف و شکنندهای نیست که ترحمانگیز باشد. زنان او، وطن او، ترحمانگیز نیستند. رقتانگیز آن جامعهای است که چنین زنهایی را زیر پا له کرده. جامعهای که دختربچههایش همیشه بین حال و آینده، جوانی و پیری سرگرداناند و زود شکم عروسکهاشان را میدرند، تا برای جنگی که در پیشِ رو دارند، بزرگ شوند و آماده باشند.