یادم هست در نوجوانی بربادرفته را خوانده بودم و دختری بودم که کمر پنجاه و سه سانتیمتری شده بود یکی از چندین و چند آرزوی محالش. هیچ نمیشود منکر شد که امروِز من را و لابد امروِز ما را (لااقل بخشی از ما را) همینها ساخته. متر خیاطی مادر را بر میداشتم. شکم را فرو میدادم. نفس را حبس میکردم و متر را گرداگرد کمر تنگ میکشیدم و حیران بودم که چطور میشود این «به ضرب و زور هفتاد و اندی سانتیمتر» را به پنجاه و سه رویایی تقلیل داد. نشد که نشد و من سال خوردم و رویای کمر باریک و جذابیت افسانهایِ «اسکارلت اوهارا» را در کنار بیتعداد آرزوی بربادرفته دیگر نوجوانی از یاد بردم. بعدها نسخه انگلیسی را دیدم و ناغافل متوجه شدم پنجاه و سه سانتیمتر را مترجم معادِل هفده اینچ آورده است. هفده اینچ برابر با اندازه نصف دور کمر، که اگر در دو ضربش کنیم و به متر تبدیل کنیم، احتمالاً میشود همان هفتاد و پنج سانتیمتر. ایدهآل که از قواره من نوجواِن آن سالها هم خیلی دور نبوده است. وه که چه مذبوحانه تقلا کرده بودم برای کمی «اسکارلت شدن» و چه حیف و به تقلای مذبوحانه و لحظههای ناامیدی آن سالها خندیدم. فیلم چند سالی بعد از کتاب به دستم رسید در یک نسخه ویاچاس. «ویوین لی» مصداق بینقص و بهغایت منصفانهای بود از اسکارلت رویایی و هیچ از تأثیرش کم نکرد.
بربادرفته ویژگیهای منحصربهفرد فراوانی دارد. از یک سو تا سالها به عنوان پرفروشترین و پردرآمدترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشود و از سوی دیگر، داستانهای زیادی که برای انتخاب بازیگر نقش اسکارلت گفته شده، این نقش و این انتخاب را، تا حد افسانهها پیش برده است. فیلم دهها مرز را در سینمای هالیوود جابهجا کرده و تأثیر برخی از اینها تا امروز هم بر صنعت و هنر فیلمسازی دیده میشود. ازجمله آنکه هتی مکدنیل در حالی جایزه اسکار بهترین نقش مکمل را برای بربادرفته برنده شد که اولین زن رنگینپوست برنده این جایزه بود و در همین حال حساسیتهای نژادپرستانه آن روزها در هالیوود درباره فیلمی که موضوعش جنگهای داخلی آمریکاست، باعث شد او و سایر رنگینپوستان فیلم، در شب اهدای جوایز بر میزهایی جداگانه از سایر مدعوین سفیدپوست پذیرایی شوند. آنها فیلمی عاشقانه با پسزمینه رهایی سیاهان از بردگی ساخته بودند، اما انگار هنوز همانجا و در مراسم اسکار هم درگیر مدل دیگری از این اسارت بودند.
اما مکدنیل تنها زن فیلم نبود. زنان در فیلم بربادرفته متفاوت و متنوع هستند و همین باعث میشود تا سالیان طولانی مثالهایی از نقش زنان در این فیلم، برای گفتن درباره کلیشههای موجود در سینمای کلاسیک در برخورد با زنان، به عنوان نمونه و الگو یاد شود. تکلیف مردها که معلوم بود. آنها در آن سالها دو رُل کلیدی و مهم با عنوان قهرمان و ضدقهرمان را در فیلمها داشتند و تمام فیلمها بر اساس تقابل این دو نیرو و قطب اصلی ساخته و دراماتیزه میشد. اما در سمت دیگر برای سایرین، نقشها همه فرعی و پُرکننده بود. اینکه میگویم فرعی و پرکننده لزوماً اشاره به رُل اصلی و رُل فرعی فیلم ندارد، بلکه بیشتر به موقعیت حضور مرد و نقطه مقابلش، یعنی سایرین، در فیلمها اشاره میکنم. یعنی ممکن بود حتی روند داستان با محوریت یک زن پیش برود، اما او در این جهان مردانه کماکان در دسته سایرین باشد. این سایرین شامل رنگینپوستان، نژادهای غیرآمریکایی مثل لاتینها و آسیاییها، حیوانات و بهخصوص اسبها و البته زنان میشد. در این بین زنان فیلم بربادرفته متشکل از گروهی بودند که در مجموع تمام نقشهای کلیشهای را که تا اواخر دهه ۵۰ کماکان در سینمای هالیوود کار میکردند، در خود جا دادند.
مثلاً همین خانم هتی مکدنیل، رُل کلیشهای زنِ مادر را بازی میکند. از همان کاراکترهایی که میتوانند و اجازه دارند که از جایگاهشان فراتر بروند، اما کسی کاری به کارشان نداشته باشد. مثلاً تصور کنید دزدی به خانهای آمده و زنِ مادر در آن خانه است. او میتواند با کیف به سر دزد بکوبد و نگران عکسالعمل خشن دزد نباشد. یا ملانی با بازی اولیویا دیهاویلند نقش کلیشهای زن خانواده را دارد. این همان زنی است که مرد برای او خانه میسازد، عاشقش میشود و در راه نجاتش، فداکاری میکند. یا در سکانسی از فیلم که بازوی اشلی زخمی شده، صحبت از محله بدنام زنان میشود و این همان مکانی است که زنان حاضر در خانه از شنیدن نامش شرم میکنند. نشانهای از دو طرف پارهخطی که یک سویش زن بدکاره و یک سویش زن معصوم میایستد. فیلم پر از اینگونه مثالهاست. از زنانی که مثل همسرایان تنها در اطراف کاراکترهای اصلی هستند، تا آنان که جیغ میزنند، یا از روی خجالت خندهشان را پنهان میکنند.
بربادرفته آنچنان حضور زنان را در انواع و اقسام نقشهای الگوساز سینمای کلاسیک در خود داشت که حتی کارگردانی آن اول به جورج کیوکر سپرده شد؛ مردی که به کارگردان زنان در آن روزهای هالیوود مشهور بود. مردی که میگفتند بیش از خود زنان، آنها را میفهمد، و این جملهای بود که زنها هم آن را پذیرفته بودند. هرچند کیوکر قبل از پیوستن ویویان لی از فیلم جدا شد و به این ترتیب، شاهد شکل گرفتن شخصیت اسکارلت نبود. اسکارلت دختری بود که در میان همه این زنها میدرخشید. دختری که آنقدر جسارت داشت تا در ابراز عشق به پسری که عاشقش بود، پیشدستی کند و بعد از آن در دل سپردن به مردی که به هوسبازی شهره بود، تردید نکند و شعله عشقش به مردی متأهل را هرگز خاموش نکند. دختری که از یک سو مشتی خاک در دستش میگرفت تا قسم بخورد که از آن خاک دفاع میکند و در سوی دیگر، با زیباییاش در مهمانیها میتوانست همه نظرها را به خود جلب کند. در یک کلام دختری که همه دختران بیننده فیلم دوست داشتند به جای او باشند؛ یک دختر نمونه و قهرمان. اتفاقاً این رُل و این کاراکتر هم کسی بود که تا سالیان به عنوان نمونهای استثنایی از نقش زنان در سینمای کلاسیک هالیوود از آن نام برده میشد. دختری که میتوانست تمام مرزهای تعاریف ما از زنان سینمای کلاسیک را کمی متزلزل کند.
کرساژ را امسال دیدم. از اسمش تا رسم استفاده از کرستهای هر چه تنگتر، تداعی همه سالهای دوری بود که اسکارلت کمر باریک با تمام خصایص انحصاریاش کعبه آمالم بود. و مگر نه اینکه زندگی را و ما را و فهم و ادراکمان را همین مقارنههاست که میسازد. این دختر را با دو لحظه روشن به یاد میآورم. یکی وقتی که در ابتدای فیلم صورتش بهروشنی پیدا نیست. نشسته، درحالیکه دو مرد پشت به دوربین در حال سبقت گرفتن از هم برای دلبری از او هستند. او به مردها اجازه میدهد بیشتر و بیشتر از زیباییاش تعریف کنند و دوربین بهآرامی آن مردها را کنار میزند تا به صورت اسکارلت برسد و ما برای اولین بار او را میبینیم. دیگری صحنهای است که در آن اسکارلت با دو دست پایه تخت را بغل کرده و در مقابل اصرار مامی برای خوردن صبحانه مقاومت میکند، درحالیکه مامی بندهای کُرساژ او را محکم و محکمتر میکند تا کمرش باریک و باریکتر شود و در لباس رسمیاش زیباتر به نظر بیاید. این دو تصویر خاطره نوجوانی من را از اسکارلت میسازد.
کرساژ ساخته ماری کروتزر محصول ۲۰۲۲ هم با دو تصویر مشابه شروع میشود. اینبار به جای دو مرد، دو زن پشت به دوربین ایستادهاند و درباره نگرانیشان از جسارتهای زنی دیگر صحبت میکنند. زنی که ابتدا صورتش را نمیبینیم و وقتی با برشی به نمایی از چهرهاش در میان آن دو زن میرسیم که غرق شده است. الیزابت در وانی مملو از آب، سرش را زیر آب برده و نفسش را حبس کرده است. میخواهد بداند تا کی میتواند مقاومت کند. تا کجا؟ الیزابت هم مثل اسکارلت از تعاریف اغراقآمیز درباره خودش سرحال میآید. اما اینبار بهخصوص، موضوع اغراق، زیباییاش نیست. او میخواهد سخاوتمندانه به او بگویند زمانی طولانی زیر آب مانده است، بیشتر از آنکه واقعاً مانده. در نمایی دیگر مستخدمی در حال محکم کردن بندهای کرست اوست تا اندازه کمرش هر چه خلاصهتر شود. انگار که حتی پنجاه و چهار سانت هم کم است. باید باریکتر باشد. پس احتیاج به نیروی کمکی است برای محکمتر بستن این کرست. الیزابت هم غذا نمیخورد. او هم با مردی ازدواج کرده که چشم به زنان دیگر دارد و البته که خودش نیز مانند اسکارلت، در رابطه با مردان دیگر محدودیتی برای خودش نمیبیند. از اینکه از زیباییاش بگویند، خوشحال میشود و از اینکه هنوز مردانی او را زیباترین بدانند، سرخوش.
الیزابت در جایی به مردی که به او خیره است، میگوید دوست دارد خودش را در مردمک چشمان آن مرد ببیند . نه اینکه مثل در آیینه و یا در نقاشی، بلکه در مردمک چشمان مردی که با تحسین به او نگاه میکند. فیلم تقریباً در همان سالها که بربادرفته داستانش را میگوید، روایت میشود. داستان اسکارلت در ۱۸۷۷ به پایان میرسد و این همان سالی است که داستان الیزابت در کرساژ آغاز میشود. حواشی اطراف فیلم هم مشابهتهایی دارد. فیلمی فمینیستی در روزهای اکران تحتتأثیر برخورد یکی از بازیگران مرد فیلم در تندباد جنبش «می تو» قرار میگیرد و شبیه همان ایده رنگینپوستان و فیلم بربادرفته اینبار با کرساژ و جنبش «می تو» اتفاق میافتد تا جایی که کارگردان (که اتفاقا اینبار زن است) در پیام کوتاهی مینویسد چطور ممکن است زحمات کشیده شده در فیلمی که درباره جنبش زنان است، بهخاطر خطای یکی از مردان فیلم، بهکل نادیده گرفته شود؟
با وجود همه اینها به دنبال مسیری میگردم که فیلم بربادرفته و زنانش را الگوی سینمای کلاسیک میکند و فیلم کرساژ و زنانش را نمونهای از سینمای فمینیستی. برای من پاسخ این سوال در انتهای فیلم به دست میآید. جایی که زنان هر دو فیلم، مردهای زندگیشان را از دست دادهاند، جایی که همه عشقها بربادرفتهاند و زنها در بزنگاه میانسالیاند. اسکارلت و الیزابت عاری از شور جوانی در لباسهایی سیاه و چهرههایی مغموم. و برای من در همینجا و در میانه همین شباهتهای مسلم است که تفاوتها شکل میگیرد. الیزابت در آخرین کلام میگوید فردا دیر است و همین امشب باید برای تصمیمش راهی شود و اما اسکارلت در آخرین جملاتش از فردایی میگوید که روز دیگری است. و در نهایت برای اسکارلت زیبا، زمین و مزرعهاش «تارا» میشود نقطه عزیمت و امیدی برای آبادی و آبادانی. الیزابت اما در آب شیرجه میزند تا غرق شود. فرو رود. فرو برود؟ گمان نکنم. وقتی که من (ما) حال دیگر میدانیم که او حالا حالاها میتواند نفسش را حبس نگه دارد و حالا حالاها جان به در میبرد. اینجاست که حواسم جمع میشود که اسکارلت از مزرعه شروع کرد و الیزابت از آب و حال هر کدام در همانجا تمام میکنند که از آن آمدهاند و میبینم که همین خاستگاه است که یکیشان را نگهبان «ارزشهای همیشگی» میکند و آن یکی را اما منتقد و گریزان. کرساژ فیلم محبوب این روزهایم شده. خوب است که با الیزابت از اسکارلت عبور کنم. خوب است که «ویکی کریپس» همجنس «ویوین لی» خوشگل نیست. خوب است که ویرانیاش را بیواهمه نشانمان میدهد. خوب است که حتی وقتی فروریخته، هنوز هست و موثر هم هست. مسیر طیشده از دوست داشتن «اسکارلت» تا دوست داشتن «الیزابت»، احتمالا مسیر طیشده برای همه ماست. مسیر عبور از «کرستهای تنگ » و جرأت یافتن برای «شیرجههای عمیق».