تمام شد. آن زیبایی مسحورکننده هم به پایان رسید. اما این مرگ، اولین نقطه پایان برای فریماه فرجامی نبود. چرا که خیلی پیش از اینها به خاطر همین زیبایی، پایان او را رقم زده بودند. فرجامی زیبا بود، زیباییاش دستوپاگیر بود، توی چشم بود، مقدم میشد بر همهچیز و نمیشد از آن همه زیبایی گریخت. آن هم در سالهای هجوم زشتی. یک وصله ناجور بود در سینمای دهه شصت. سالهایی که زیبایی و زیبا بودن جرم به نظر میرسید و عاملی میشد برای به محاق رفتن. برای دیده نشدن، برای پنهان کردنش زیر سایههای ستبر سانسور. مثل هل دادن خورشید به پشت ابر که البته جا نمیشد و بالأخره از یک جایی، از آن سوی حجاب بیرون میزد، میتابید و پرده را لبریز میکرد. فرجامی اما سالهای جولان دادن محدودیتها را تاب آورد. در سینمایی که برای مردان نوشته میشد، ماند و ماندگار شد. زیباییاش را زخم زد، فراموش کرد، دیگری شد، سعی کرد زیبا نباشد. سخت بود و شاید غیرممکن اما هر نقشی را که انتخاب کرد، تلاشی بود برای به چالش کشیدن همان زیبایی ظاهری. همان که یکی از دلایل توقیف هر دو فیلم سینماییاش در ابتدای راه شده بود. چرا که آن همه زیباییِ بیحجاب، روی پرده جایی نداشت.
در خط قرمز بود که به نقش لاله، در لباس عروسی زخم خورد، شکنجه شد و در آخر در برابر شکنجهگر ایستاد و او را به زانو در آورد. وقتی که قدرت بازیگری فرجامی خود را به رخ کشید و خشم بیمارگونه امانی را به هماوردی طلب کرد و آن شب هول را تاب آورد و زنده ماند. همان آهوی زنده مانده سینمای کیمیایی. با توقیف خط قرمز، فرجامی چهار سال بعد در تیغ و ابریشم با نقش سوسن مکاشی به سینما بازگشت. تلاشی برای به نمایش گذاشتن هنرش از پس آن ظاهر زیبا در قامت دختری معتاد و به انتها رسیده. گرچه این نقش هم از گزند سانسور در امان نماند اما در همان سکانسهای کوتاه، بازی غیرکلیشهای و غافلگیرکننده فرجامی در نمایش تنهایی و سرگشتگی و تلاشش در به تصویر کشیدن درد در عین دلباختگی به جمشید اختری، خبر از تولد ستارهای میداد که در دل سالهای ستاره سوزان طلوع کرده است.
کمی بعد داریوش مهرجویی با سپردن نقش مهندس افجهای به او، به ما فهماند که فرجامی برای بودن در جمع ساکنان آپارتمان کلنگی اجاره نشینها، زیادی باکلاس به نظر میرسد. در همان سال نقش زنی بیپناه را در فیلمی به همین نام به کارگردانی علیرضا داوودنژاد بازی کرد. نقش اول بیپناه بود و اسمش قبل از هر اسمی روی پرده نقش بست. سیاهپوش، با چهرهای غمزده، ایستاده رو به دریا و در برابر باد در ملودرامی سوزناک. زنی که قرار بود تاوان «مرد شدن» شوهر سابقش را بپردازد.
فرجامی دو سال بعد سرب را با کوتاه کردن موهایش در جلو چشم تماشاگران شروع کرد. عینیت بخشیدن به مقابله با هر آن چه تو را زیباتر میکند. نقشی دشوار در یکی از بهترین فیلمهای مسعود کیمیایی. مونس، زنی یهودی که به همراه همسرش دانیال، مسیر رسیدن به سرزمین موعود را از میان تیفوس و وبا و قبرستان جستجو میکرد. نقشی کوتاه و بیشتر نظارهگر کشمکشهای مردانه، اما تصویرگر دائمی هول و ولا و تشویش. مونس یک دیپلم افتخار از هفتمین دوره جشنواره فجر را برای فرجامی به ارمغان آورد.
فرجامی در مادر، تجسم زیبایی بود با زخمی از گذشته، یادگاری از روزگار شیدایی و خواسته شدن بر آن روح نازک و سرکش. حضورش خانه را بیچراغ روشن میکرد، چه در نقش ماه منیر و چه در نقش سالهای جوانی مادر. چون همان دخترکان نقش بسته بر قلیانهای قاجاری و زاده شده از دل نقاشی ایرانی که نسلها را به هم پیوند میداد و از زندگی و درد مادر مشق میگفت برای غلامرضا. تنها جایی که زیباییاش فرصت جلوهگری تمام و کمال پیدا کرد و با آن روسری آبی، چون یک آبی آرام بلند در آن خانه خرامید و غبار برگرفت از روی آینههای دلمرده. وارث درد پدر بود و شبیهترین فرزند به مادر. همو که همپای غلامرضا کودک میشد و خیال را به بند میکشید و گذشته و حال را به یکدیگر گره میزد.
یک سال بعد با شاهنقش کارنامهاش در پرده آخر، حاصل جمع همه آنچه بود و آنچه شد را به تصویر کشید. یک زیبایی اشرافی دور از دست. یک تفاخر و اقتدار آسیبپذیر و شکننده در یک خاندان رو به زوال در میان جمعی که جنون را به او تعارف میکردند. با آن کلاه و پالتوی سبز در آن حیاط درندشت خزانزده، ایستاده بر لبه تیغِ وهم و واقعیت. در هجوم بازیگرانی که وحشت را بازی میکردند به قصد دیوانگی و فروغالزمان که تنها سلاحش زیبایی بود و تنهایی. با چشمانی که نور میتاباند به دخمههای تاریکخانه و پرهیبی از پریوارگی با ظرافتی به نازکی شیشه که به تلنگری بند بود و هر لحظه امکان فروپاشی داشت، تا آب کردن دل دیو. زنی که میشد پرده آخر نمایش را به خاطرش تغییر داد تا رهایی و در نهایت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از نهمین دوره جشنواره فیلم فجر به پاداش گذر سلامت از گرداب تاجالملوک.
یک سال بعد، در تلخترین نقش همه عمرش به آفاق در فیلم نرگس رسید. وقتی دیگر نشانی از آن زیبایی بیتابکننده در چهرهاش نبود اما میشد رد آن را در گذشته آن دلداده تنها، و در زیر آن گریم سنگین جستجو کرد. زنی که برای عادل هم معشوقه بود و هم مادر و حالا با رسیدن نرگس که تازهتر مینمود، تبدیل شده بود به ضلع ازیادرفته آن مثلث عشقی غریب. آفاق آن زیبایی جوانی را نداشت. ما اما آن زیبایی را در نقشهای گذشتهاش، در گفت هر سه نفرشان و خط قرمز دیده بودیم. عادل هم حتماً دیده بود. آفاق تحمل طرد شدن را نداشت. پس پایان کار را خودش انتخاب کرد و چادرش ماند روی آسفالت خیس خیابانها. با النگوهایی در دستی که دیگر جان نداشت.
چه تصویر آشنایی بود. سالها قبل در تیغ و ابریشم همین دستها را غرقه در خون دیده بودیم. با آینهای شکسته در مشت. جایی که بازپرس جلالی یک چادر طلب میکرد برای کشیدن روی چهره زنی که خودش چگونه رفتن را انتخاب کرده بود. زنی که نخواسته بود در تعفن بمیرد. سرنوشت اما با فرجامی جور دیگری تا کرد. از نرگس تا آثار کوچک سالهای بعد و تا سالهای فراموشی و بیماری و افتادن از اسب. تا بانی چاو و جوانمرد و ساغر و تا آب و آتش. تا لامینور و تا این پایان تلخ. سالهایی که نخواستند و خودش هم لابد نخواست و نتوانست بیش از این بجنگد و ادامه دهد و به گوشهای خزید و به افیون و تنهایی و فراموشی پناه برد.
حالا زنی را به یاد میآوریم در جدالی ابدی با زیبایی خود و حضوری ماندگار در تعدادی از بهترین آثار سینمای ایران، آن هم تنها و تنها در یک دوره ده ساله. و ما که هنوز آن وقار و زیبایی را به خاطر میآوریم و آن چشمهای درخشان را. آن نگاه غمگین را از پشت پنجرههای بارانخورده زندان که به خاطره روزهای آزادی با جمشید اختری پیوند میخورد، آن نگاه ناامیدانه را رو به عادل و آن چشمان خیس را به وقت گفتن انشاء برای غلامرضا. آن چشمهای لرزان را به یاد میآوریم اما آن دستهای لرزان را نه.