فیلم متولد اوین با پرسش فیلمساز درباره تولد خودش در زندان اوین شروع میشود. فیلم، سفر شخصی او پیرامون رازی است که مادرش از آن سخن نمیگوید اما بهتدریج سرگذشت فردی او به تاریخ جمعی ایران پیوند میخورد و تلاش فیلمساز برای رازگشایی از نحوه تولدش، به تاباندن نور بر تاریکی گذشته منجر میشود. فیلم از طریق تقابل دو نسل، مادران زندانی و فرزندان آنها، از مقاومتی سخن میگوید که توسط مادران آغاز میشود و با دخترانشان ادامه مییابد. ازاینرو فیلم در قالب اثری بیوگرافیک، به شرححالی از یک دوران سیاه بدل میشود که نسل تازه میکوشد تا داستان تعریفناشده خودش را بازگوید و ثابت کند که قصه زندگی هر فردی، بخشی از سرگذشت یک ملت است. زیرا حکومتهای دیکتاتوری با حذف قصهها و پاک کردن سرگذشتها، روایت دروغین خود را غالب میکند و تاریخ جعلی میسازد. تماشای فیلم در این روزها از این جهت پیشنهاد میشود که نشان میدهد چطور ثبت روایت شخصی هر بازماندهای پس از تجربه فاجعه، شکلی از مبارزه علیه فراموشی است و با احیای حافظه جمعی میتوان جلوی تکرار جنایات گذشته را گرفت. در جایی از فیلم، مریم از پدرش میپرسد چرا نامهها و عکسها و نوارها را از گذشته نگه داشته است و تحلیل فیلم بر این پرسش تمرکز دارد که چرا باید نامها و تصاویر و صداها را حفظ و ماندگار کرد و ثبت آنچه در ایران کنونی رخ میدهد، ضرورتی تاریخی است؟
متولد اوین، ساخته مریم زارع، بازیگر و کارگردان ایرانی است که در آلمان بزرگ شده و کارش را در عرصه سینما آغاز کرده. در همان ابتدای فیلم درحالیکه در پوشش کاملی از چادر سیاه است، رو به دوربین خودش میگوید که در سینمای آلمان همواره مجبور است به عنوان یک بازیگر ایرانی، نقش زنان پناهنده را بازی کند که پوشیده در حجاب از کشورشان فرار کردند. او میگوید «من خودم یک پناهنده بودم و قصهای برای تعریف کردن داشتم» و بعد تصمیم می گیرد فیلمی درباره خودش بسازد تا دیگر مجبور نباشد همان نقشی را بازی کند که دیگران برایش رقم میزنند. این سرپیچی زن جوان از نقش سینمایی تحمیلی و بازی کردن به جای خود، مقدمهای برای ورود به جهان واقعی زندگیاش است. نه برای اینکه به ایفای همان نقش همیشگیاش ادامه دهد، بلکه برای اینکه اجرای متفاوتی را ارائه دهد و با تصویر تازهای از خود روبرو شود. انگار با حضور در فیلمی ساخته خودش از این فرصت کمیاب بهرهمند میشود که با بازخوانی داستان زندگیاش، آن را بازسازی کند و روایت تازهای را بازگوید. صدای او را به عنوان راوی فیلم می شنویم که می گوید «من یک بازیگرم و در تعریف کردن قصه دیگران خیلی خوبم اما من در نقطه ای از زندگی ام هستم که دیگر نمی خواهم پشت داستانهای دیگران مخفی شوم و می خواهم بفهمم داستان خودم چیست؟» اما تعریف کردن قصه خود، به معنای بازگشت به زندانی است که در آن به دنیا آمده.
در صحنهای از فیلم، وقتی شادی امین از مریم درباره تصورش از زندان میپرسد، مریم چیزی جز سیاهی و تاریکی یپیش روی خود نمیبیند. گذشته همچون مغاک تیره و تاری به نظر میرسد که مریم میترسد با خیره شدن به آن، بلعیده شود. تلاش مریم برای افشای حقیقت تولدش در زندان به مواجهه او با هیولایی هراسناک میماند که مادرش، خود و مریم را از چنگ او بیرون کشیده و از دست او گریخته و به دنیای آزاد پناه برده و با پنهانکاری و سکوت در تمام این سالها تلاش کرده است تا مریم را از آن دور نگه دارد. حالا مریم تصمیم گرفته بهتنهایی به سراغ هیولا برود و با او روبرو شود. انگار تا وقتی که همه چیز را درباره تولدش در زندان نداند، هنوز بخشی از وجودش در چنگال هیولا باقی مانده است و او با اینکه سالهاست در آلمان زندگی می کند اما حامل تصاویر و صداهای آزاردهنده زندان است که مریم برای توصیف آن از مفهوم خاطرات نمایشی بهره میبرد که پدرخواندهاش در زمینه انتقال آسیبهای روانی از نسلی به نسل دیگر برای او توضیح داده. اینکه چطور مریم که هیچ خاطرهای از زندان ندارد، در بیست و دو سالگیاش در سفری در مراکش با شنیدن صدای بلند قرآن، دچار حمله عصبی میشود و بعدها از زبان پدرش میشنود که مادرش و زندانیان دیگر برای ساعتهای طولانی با شنیدن صدای بلند قرآن شکنجه میشدند.
بخشی از زندگی مریم توسط حکومت دزدیده شده است و مریم با کنکاش پیرامون آن دوره، میکوشد تا آن بخش مفقوده از داستان زندگیاش را بیابد. او به هر جا سر میزند و از هر که میپرسد، اطلاعات چندانی به دست نمیآورد. انگار آن لحظات از زندگی مریم هرگز وجود نداشته است. اینجاست که دلیل اصرار و پشتکار مریم برای دانستن از تولدش در زندان برای مخاطب آشکار میشود. حکومت خواسته قصه زندگیاش را پاک کند، طوری که انگار هرگز کودکی متولد اوین وجود نداشته است. عمهاش برایش تعریف می کند که وقتی او در زندان به دنیا آمده، پرستار به او در نوزادی اش گفته: «بچه زن فاحشه» و با این تعبیرش خواسته وجود او را بیارزش جلوه دهد و او را نادیده بگیرد و بگوید چنین بچهای اصلا نباید به دنیا بیاید. تلاش مریم برای آگاهی از راز تولدش در زندان، مبارزهای برای اثبات وجود خود و بازپسگیری حق زندگیاش است. او میتوانست برای همیشه به یک فراموششده بدل شود اما با یادآوری گذشته، قصه مدفونشده خودش را زنده میکند و میگوید من زنده هستم.
در واقع او میخواهد با روایت کردن قصه اش، به جنگ حذف سیستماتیکی برود که حکومت در دهه شصت به آن دست زد و نامهای بسیاری را از صحنه روزگار محو کرد. آدمهایی که فرصت نکردند قصهشان را بازگویند و نامی از خود به جا بگذارند. از این جهت روایت شخصی مریم از خودش اهمیت دارد. زیرا نشان میدهد هر فردی که زیر سلطه دیکتاتوری زنده میماند، یک راوی بازمانده از فاجعه است که با روایت خود، جلوی تحریف و جعل تاریخ را میگیرد و صدای بینامها و بیچهرهها را ثبت میکند و از جای خالی حذفشدهها و گمشدهها سخن میگوید. حضور همسر مادر مریم که از بازماندگان هولوکاست است، ذهن ما را به آشویتس ارجاع میدهد. به اینکه هر یک نفری که از اردوگاههای مرگ نجات مییافت و زنده میماند، راوی تاریخ بود که میتوانست بقیه یادها را زنده نگه دارد. هر روایت شخصی که بیان میشود، سندی است که بخشی مجهول از تاریخ را آشکار میکند و بر حقیقتی انکارشده گواهی میدهد. ازاینرو، شهلا شفیق به مریم که از کارش ناامید شده، میگوید «سرگذشت فردی تو بخشی از یک تاریخ جمعی است و تو باید به کارت ادامه بدی. چون تاریخ مشترک ماست.»
بنابراین از میانه فیلم به بعد، پیگری گذشته برای مریم از یک مسئله شخصی فراتر میرود و به یک مبارزه علیه حکومتی بدل میشود که عامدانه بخشی از جامعه را انکار، سرکوب و حذف کرد. فیلم با پیوند برقرار کردن میان مریم و بچههایی با سرگذشت مشابه او، قصه فردی مریم را به شرححال جمعی یک نسل بدل میکند و مریم با کنار هم گذاشتن تکههایی از خاطرات درباره خود و بچههای دیگری که در زندان به دنیا آمدهاند، قصه زندگیاش را کامل میکند. در ابتدا او فقط میخواهد پاسخی برای پرسشهای بیجواب خود بیابد و داستان تولدش را بداند اما بعد که با قصههای دیگری با درونمایه مشترک آشنا میشود، خویش را جزئی از یک کل میبیند و سوالاتش از ابعاد شخصی فراتر میرود و مسئله فردیاش به یک دغدغه جمعی بدل میشود. اگر در آغاز میخواست بداند در زندان بر او و مادرش چه گذشته است، حالا میخواهد دریابد زنان و فرزندان زندانی در آن دوران چه سرنوشتی پیدا کردند.
پس مسئله اصلی، پاسخ مادر نیست. بلکه پرسش دختر است. اینکه مریم با ترس دیرینهاش روبرو شود، بر آن غلبه کند و از آن دالان هراسناکی که او را در بر گرفته است، بیرون بیاید و سوالش را بپرسد. در صحنهای مریم در زیر آب همچون جنینی در خود جمع میشود و نفسش را حبس میکند، گویی در تمام این مدت که سکوت کرده بود، در رحم مادرش در زندان محبوس بوده است. حالا با بر زبان آوردن آنچه همواره انکار میکرده، امکان تولد دوباره را مییابد. پس سرش را از زیر آب بالا میآورد و نفس حبسشدهاش را آزاد میکند. گویی مریم در حال بازآفرینی صحنه تولدش در فیلم خودش است که این بار دیگر در زندان به دنیا نمیآید. اینکه فیلم، نقطه اوج داستانش در صحنه دیدار دونفره مادر و دختر را بر پرسش مریم میگذارد و نه پاسخ مادر، سویههای رهاییبخش پرسشگری را آشکار میکند و نشان میدهد سوال کردن، اولین گام برای عبور از وضعیت موجود تحمیلشده و حرکت به سوی وضعیت مطلوب خودساخته است. حکومت، زیستن به عنوان یک فرزند زندانی را به مریم تحمیل کرده است و حالا او بعد از آشنایی با زنانی همچون مادرش و فرزندانی بسان خودش، لحظات زیستهای از دیگران را به زندگی خود میافزاید و جایگزین آنچه از او دریغ شده، میکند و روایت تازهای جز آنچه حکومت رقم زده، برای خود میسازد.
فیلم از طریق این پرسش، داستان خود را دراماتیزه میکند و علاقه مخاطب به پیگیری را برمیانگیزاند که چرا مادر سکوت کرده است و با مریم حرف نمیزند؟ تا اینکه در سکانس مهم فیلم که گفتگوی مادر و مریم را میبینیم، بالاخره خلوت دونفره شکل میگیرد و مادر حرف میزند. او جواب سوال مریم را نمیدهد اما دریچه تازهای به درک او و ما از این پرسش میگشاید و ما تازه به مبارزه پنهان و خاموش مادر پی میبریم که چطور کوشیده تا سالهای حبسش در زندان و خاطرات هراسناکش در زندگی جدید پس از آزادی، او را اسیر نکند و از او یک قربانی نسازد. او هم میتوانسته به تاریکی که در او رخنه کرده بود، تن بدهد و تسلیم ناامیدی شود اما تلاش کرده تا از گذشته عبور کند و راه را برای آینده بگشاید. نوعی مقاومت در برابر دیکتاتوری که میخواهد هر نیروی مخالفی را بشکند و نابود کند. پس سر پا ماندن، ادامه دادن و موفق شدن، شیوه انتخابی مادر برای مبارزه بوده تا نشان دهد آن تاریکی هولناک نتوانسته است تمام زندگی او را در بر بگیرد. انگار به دخترش میگوید «مهم نیست که در چه سیاهی به دنیا آمدی، مهم این است که در آن سیاهی نماندی.»
حالا نرگس اسکندری، شهردار شهر فرانکفورت در آلمان است و در این روزهایی که مردم ایران در حال مبارزه با حکومت هستند، با آنها همصدا شده است تا کمک کند آن دوران سیاه که برای او تمام شده، برای مردم ایران نیز به پایان برسد. در صحنه بعد از گفتگوی مادر و دختر، نرگس شمعهای سال نو را روشن میکند و شعری از حافظ میخواند که «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند.» او هرچند پاسخ مریم را نمیدهد اما همین تصمیم جسورانه فیلمساز برای انتخاب چنین پایانی، باعث میشود این قصه به آخر نرسد و از امکان بازخوانی و قرائتی چندباره برخوردار شود. در واقع فیلم، فقط یک برداشت از قصه نسل متولد اوین در ایران است و هر روایت تازه دیگری که تعریف شود، میتواند درک و دریافت ما را از آن تغییر دهد و نور بیشتری به حقیقت پنهان و مدفونشده در تاریخ مبهم و مجهول آن دوران بتاباند. ازاینرو تماشای فیلم به دعوتی برای بازگویی داستانهای ناگفته از آدمهای محذوف و مفقود میماند تا با تعریف کردن داستان پاکشدهشان به آنها نیز فرصت زیستنی دوباره در حافظه جمعی مردم داده شود.