جیلیان آرمسترانگ بیش از آنکه به خاطر کارگردانی فیلمهای فوقالعاده اما مهجورش در استرالیا شناخته شده باشد، با آثار متوسطی که در آمریکا ساخته است، به یاد آورده میشود. فیلمسازی که در دوران رونق و شکوفایی سینمای استرالیا و در میانه دهه ۷۰ در کنار پیتر ویر، جورج میلر، فرد شپیسی، بروس برسفورد و بعدها جین کمپیون خون تازهای به جان کمرمق سینمای نوین استرالیا ریخت و سعی کرد جهان را از دریچه چشمان یک زن ببیند و بر مسائل و مصایب زنان تمرکز کند، چراکه فیلم ساختن از دغدغههای زنان و برای زنان را از دریچه نگاه مردانه چندان خوشایند نمیدانست. آرمسترانگ کارش را از ابتدای دهه ۷۰ و با ساخت چند فیلم کوتاه داستانی و مستند آغاز کرد و در پایان دهه و در سال 1979 با نخستین فیلم بلندش، سابقه درخشان من، به عنوان استعدادی تازه به سینمادوستان معرفی شد. فیلمی که باعث شهرت او در فراسوی مرزهای استرالیا گردید و نامزدی در رشتههای مختلف اسکار، گلدن گلوب و بفتا را به دست آورد. سابقه درخشان من با گذشت سالها و با وجود فعالیت مستمر آرمسترانگ در طول سالیان متمادی، همچنان بهترین و کاملترین اثر سینمایی او به شمار میآید.
سابقه درخشان من، بر اساس رمانی به همین نام نوشته مایلز فرانکلین، نویسنده و فمینیست استرالیایی، ساخته شده است. فیلم، داستان سیبلا ملوین را روایت میکند که به علت خودسری و وضعیت نامناسب خانواده از نظر مالی، مجبور میشود مدتی را با مادربزرگ ثروتمندش زندگی کند. در این اقامت کوتاهمدت، مادربزرگ و دیگر اقوام سعی میکنند کمی از شر و شور او کم و او را به ازدواج و تشکیل خانواده ترغیب کنند، اما سیبلا در برابر خواسته خانوادهاش میایستد و با آنها بهتندی برخورد میکند. جایی از فیلم سیبلا در جواب درددل هلن، خالهاش که به او میگوید: «همسر من به خاطر زن دیگهای منو ترک کرده و حالا باید تا آخر عمر با این شرم زندگی کنم که نه همسر کسی هستم، نه بیوه شدهام و نه دوشیزهام. چون فقط این ازدواجه که به ما زنها احترام میده.» برمیآشوبد و جواب میدهد: «نه، این فقط چیزیه که مردها میخوان ما باور کنیم.» سیبلا کمی بعد مجبور میشود در قبال بدهیهای پدرش، به فرزندان خانوادهای خواندن و نوشتن یاد دهد؛ قراری که بدون پرسیدن نظر سیبلا صورت میگیرد و زن را چون موجودی فاقد حق انتخاب و قدرت تصمیمگیری در جوامع سنتی تصویر میکند. مدتی بعد و در بازگشت به خانه، سیبلا پیشنهاد ازدواج با جوانی ثروتمند به نام هری بیچام را که چندی قبل در خانه مادربزرگش با او آشنا شده، نمیپذیرد، هر چند که عاشقانه او را دوست دارد، اما پا روی احساس خود میگذارد تا به خواسته بزرگترش، یعنی استقلال فردی، برسد و تنهایی خودخواستهاش را از دست ندهد. سیبلا هیچ شریک و همدمی برای خود نمیپذیرد تا تنها بماند، بخواند و به آرزویش که نوشتن است، بپردازد و در انتها موفق میشود اولین داستان خود را تمام کند.
نگاه ایدهآل و آرمانی مایلز فرانکلین و جیلیان آرمسترانگ به استقلال زن در ابتدای قرن بیستم، آن هم در محیطی که درگیر باورها و رسوم کهنه و مردسالار است و تصویری که از تلاش یک زن برای به دست آوردن تنهایی و ایستادن در برابر باورهای رایج جامعه خلق میشود، درخشان است. نگاهی که حاصل تیزبینی و شناخت و باوری عمیق نسبت به آزادیخواهی زنان در منبع اصلیِ اقتباس و در مرحله بعد کارگردانی اثر است و همین نکته به جان گرفتن روایتی که تا مغز استخوان فمینیستی به نظر میرسد، کمک بسیاری کرده است. اهمیت این نگاه زنانه وقتی بیشتر خود را نشان میدهد که پای مقایسه این فیلم با آثار مشابه و زنانهای که مردان نوشته و کارگردانی کردهاند، به میان میآید؛ جایی که فقدان روح زنانه و عدم باورپذیر بودن هدف و خواسته شخصیت زن، تمامی کنشها و رفتارهای استقلالطلبانه را به نقطه ضعف اثر تبدیل میکند.
آرمسترانگ آنگونه که بعدها در گفتوگویی با مجموعه کرایتریون عنوان میکند، از ابتدا تلاش کرده است نسبت به آنچه قبلاً- حتی در بهترین آثار زنانه تاریخ سینما- از دریچه چشم کارگردانهای مرد نمایش داده میشد، خرق عادتی اساسی داشته باشد. او همیشه به دنبال نگاه زنانهای بوده که متفاوت با نگاه فانتزیگونه مردان نسبت به زنان باشد و کوشیده است زبانی نو برای بیان قصههای زنانه در سینما پیدا کند، چراکه همیشه اعتقاد داشته در اکثر آثار سینمایی، به زنها از دریچه فانتزیهای مردانه نگاه شده است. آرمسترانگ در همان گفتوگو، در یادآوری دوران موفقیت سابقه درخشان من میگوید: «در هر جشنواره یا مراسمی که حضور پیدا میکردم، همه انتظار داشتند کارگردان این فیلم، زنی عاری از ظواهر زنانه و یک گندهبک به تمام معنا باشد، چراکه از نظر آنها زنی با ظاهری ظریف، هرگز نمیتوانسته چنین گروه بزرگی را برای ساخت یک فیلم مدیریت کند.» او به این موضوع انتقاد دارد که چرا زنان در نگاه غالب جامعه مردسالار نمیتوانند در آن واحد هم جاذبههای جنسی خود را داشته باشند و در عین حال کارهای سخت و بزرگ را هم انجام دهند. آرمسترانگ در ادامه میگوید: «جالبترین نکته این بود که وقتی با من روبهرو میشدند و ظاهر مرا برخلاف تصورات خود میدیدند، تصور میکردند به عنوان کارگردان چنین فیلمی و به عنوان یک فمینیست، قطعاً باید یک همجنسگرا باشم.»
آرمسترانگ دومین اثر بلندش به نام ستارهِ باز/ استارستراک (1982) را درباره دختری که میکوشد خواننده موفقی باشد، در استرالیا ساخت. فضای شاد، دیوانهوار و موزیکال فیلم برای به تصویر کشیدن تلاش دختری که میکوشد با اثبات تواناییهای خود و در عین حال به قصد نجات خانواده از مشکلات مالی و ورشکستگی احتمالی، با برنده شدن در مسابقات استعدادیابی راه خود را برود، مقبول نگاه تماشاگران و منتقدان میافتد و راه آرمسترانگ را برای آزمودن فیلمسازی در هالیوود و با ستارههای بزرگتر هموار میسازد.
او برای ساخت سومین فیلم بلندش به آمریکا رفت و خانم سافل (1984) را با بازی مل گیبسن، دایان کیتن و متیو موداین بر پرده برد. داستان دو برادر زندانی که همسر رئیس زندان میکوشد با خواندن انجیل و آموختن آموزههای مذهبی، گشایشی در قلب آن دو قبل از رفتن به پای چوبه دار، به وجود آورد، اما بهتدریج به یکی از دو برادر دل میبازد و با کمک به آنها، به همراهشان از زندان میگریزد. اینجا هم مثل دو فیلم قبلی، نگاه زنانه آرمسترانگ و همراهی تمام و کمالش با شخصیت زن فیلم، نکته شاخص فیلم میشود. از نگاه او، خانم سافل، زنی است که به طور نمادین در زندانی مردانه، زندگی خالی از شور و احساسی را میگذراند، اما با جوانه زدن عشق، دست به انتخابی سخت میزند و با پشت کردن به همه داشتههایش، قدم در راه آزادیِ بیبازگشت میگذارد و سرانجام در ظاهر شکستخورده، در همان زندان سابق به اسارت دائمی درمیآید، درحالیکه برای مدتی هر چند کوتاه طعم آزادیِ واقعی و عشق را چشیده است. در پایان ثمره این تجربه درنهایت تراژیک، اگر تنها آن سیلی جانانهای باشد که خانم سافل در آستانه حبس به صورت نماینده دادگستری به عنوان نظم مسلط و مردانه مینوازد، به تحمل آن همه سال زندان میارزد.
جیلیان آرمسترانگ پس از خانم سافل، دوباره به استرالیا بازمیگردد و نقطه اوج (1987) را با بازی جودی دیویس کارگردانی میکند. فیلم، داستان زنی به نام لیلی را بازگو میکند که سالها قبل به شوق خواننده شدن، دختر کوچکش را ترک کرده و بعد از شکست در آن راه و اخراج شدن از گروه خوانندگان، به صورت اتفاقی به دخترش که حالا دیگر نوجوانی شده، برمیخورد. نقطه اوج داستان دوراهی دوبارهای است که باز بر سر راه لیلی قرار میگیرد؛ راهی که به آزادی و تنهایی ختم میشود، در برابر راهی که دخترش را در این مسیر سخت با او همراه خواهد کرد. آرمسترانگ در نشان دادن این کشمکش طاقتفرسا موفق عمل میکند تا درنهایت لیلی آزادی دو نفره با دخترش را انتخاب کند و با او به دنبال آرزوهایش برود. تأکید آرمسترانگ بر استقلال لیلی و دخترش و بینیازی از مردانی که فرصت پیدا میکنند در کنار آنها باشند، زنآزادخواهی مورد نظر کارگردان را مؤکد میکند.
در میانه دهه ۹۰ آرمسترانگ میکوشد نسخهای وفادارانه و متفاوت با اقتباسهای کلاسیک از زنان کوچک، رمان معروف لوییزا میآلکات، با بازی سوزان ساراندون و وینونا رایدر کارگردانی کند و موفق میشود زنانهترین نسخه موجود از یکی از مهمترین رمانهای زنانه تاریخ ادبیات خلق کند. اقتباس آرمسترانگ از این داستان در مقایسه با آثار مروین لروی (1944) و شاهکار مشهور جورج کیوکر (1933)، به لحاظ انطباق خصایص زنانهای که در رمان آلکات تصویر شده، با شخصیتهای پرداختهشده در فیلم همخوانی بسیار بهتری دارد. به عنوان مهمترین وجه تمایز، شخصیت جو در نسخه جورج کیوکر با بازی کاترین هپبورن، عاری از ظواهر زنانه توصیف شده و به گفته آرمسترانگ بیشتر به زنی مردنما یا تام بوی شباهت دارد تا دختری جسور و پرجنبوجوش که نتیجه همان نگاه مردانه به شخصیت زنان در سینماست. آرمسترانگ با نگاهی زنانه میکوشد بهدرستی خصوصیات پسرانه جو را در فیلم خود حذف و با استفاده از شخصیتپردازی وفادارانه و انتخاب وینونا رایدر با توجه به لطافت دخترانهای که در سیما و حرکات او وجود دارد، فاصله ایجادشده با وجوه زنانه جو در نسخه کیوکر را در فیلم خود اصلاح کند تا همه آن جنبوجوش و نترسی را در قالب شخصیتی با همان ظواهر و خلقیات یک زن تصویر کند. بقیه شخصیتهای فیلم آرمسترانگ هم از این حساسیت بیبهره نبودهاند تا همچنان و بعد از اقتباسهای متفاوت از این داستان، این فیلم به عنوان یکی از نقاط قوت کارنامه این کارگردان و یکی از آثار محبوب در بین سینمادوستان شناخته شود.
کارنامه آرمسترانگ در هالیوود با فیلمهای مشهور و بارها دیدهشدهای چون آتشهای درون (1991)، آخرین روزهای زندگی در خانه (1992)، اسکار و لوسیندا (1997) با بازی رالف فاینس و کیت بلانشت، شارلوت گری (2001) باز هم با بازی کیت بلانشت و درنهایت به مبارزه طلبیدن مرگ (2007) و چندین و چند فیلم مستند، کوتاه یا داستانی دیگر تا امروز ادامه پیدا میکند، گرچه هیچکدام از این آثارِ دیدهشده و معروف نتوانستند به موفقیتِ هنری اولین فیلم و دیگر آثار استرالیایی او دست پیدا کنند و به اندازه آنها تحسین شوند. در عین حال با مرور کارنامه پربار و ستودنی جیلیان آرمسترانگ، علاوه بر حساسیت مثالزدنی او در مسئله زنان و بها دادن به فمینیسم در بطن قصههای باورپذیر، هوشمندی و تسلطش بر مدیوم سینما و روایت بصری در داستانگویی، او را به یکی از شاخصترین زنان کارگردان در تاریخ سینما تبدیل کرده است.