به امید ملاقات در ابدیت

تحلیل تأثیر زمان در روابط زوج‌ها در سه‌‎گانه ریچارد لینکلیتر

نزهت بادی

همه چیز از آن لحظه ساده در پیش از طلوع شروع شد، لحظه جدایی دو نفر که تازه یکدیگر را یافته بودند اما زمانی برای با هم ماندن نداشتند. جسی باید از قطار پیاده می‌شد و سلین مجبور بود به راهش ادامه بدهد. می‌توانست همان‌جا همه چیز تمام شود و همان گفت‌وگوی کوتاه دو نفره شکل خاطره‌ای را می‌یافت که شاید خیلی زود از یاد می‌رفت، مثل همه برخوردهای اتفاقی با آدم‌های گذرا در زندگی‌مان. اما در همان گفت‌وگوی مختصر اتفاق مهمی میانشان رخ داد، نوعی برقراری ارتباط احساس کردند، از آن تجربه‌های کمیاب که سخت به دست می‌آید. انگار تکه‌های پراکنده و جداافتاده از ستاره‌ای بودند که به قول آن زن فالگیر میلیاردها سال پیش منفجر شده بود و حالا در مسیر هم قرار گرفته بودند. گویی از پیوندشان گریزی نبود اما زمان علیه آن‌ها بود و پایان رابطه‌شان را اعلام می‌کرد. ولی جسی مقابل زمان ایستاد و بر آن غلبه کرد و توانست از زمان حال که او را احاطه کرده بود، فراتر برود و آینده را نزد خود و سلین احضار کند. همان لحظه‌ای که قبل از پیاده شدن از قطار و خداحافظی سعی کرد تا سلین را قانع کند که با او در وین پیاده شود و به او گفت که به بیست سال بعد فکر کند که دیگر ازدواجش گرمای سابق را ندارد و او به یاد آدم‌هایی می‌افتد که روزی آن‌ها را دیده و می‌توانسته با یکی از آن‌ها خوشبخت‌تر شود و شاید یکی از آن‌ها جسی باشد. پس از او خواسته بود تا مسافر ماشین زمان شود و به جلوتر از لحظه‌ای که در آن هست، نگاه کند و ببیند آیا چیزی را با جدایی از جسی از دست می‌دهد یا نه و بعد در این قدم گذاشتن به آستانه آینده مطمئن شود که چیزی را از دست نداده و جسی هم می‌تواند به اندازه شوهرش کسل‌کننده و ملال‌آور باشد. با همین بازی با زمان بود که توانست جلوی جدایی زودهنگامشان را بگیرد و سلین را با خود همراه کند. نه فقط برای یک شب، بلکه برای یک عمر.
در پیش از نیمه‌شب در همان دوره زمانی بیست سال بعد هستیم، در همان دورانی که دیگر رابطه جسی و سلین شور و گرمای سابق را ندارد و به‌جای آن سرخوشی و بی‌تابی عاشقانه، ملال و بی‌حوصلگی بر زندگیشان حاکم شده است. دیگر همان جوان‌های سرزنده و پر انرژی نیستند که بدون هیچ واهمه‌ای دست به تجربه و ماجراجویی می‌زدند و از هر حادثه غافلگیرکننده‌ای استقبال می‌کردند. حالا در ابتدای میانسالی هستند و محتاط‌تر و محافظه‌کارتر شده اند و به دنبال ثبات و امنیت هستند. هیچ‌کدام، از آنچه در این سال‌ها به دست آورده‌اند، احساس رضایت و خرسندی نمی‌کنند و از مسئولیت و تعهدی که درگیر آن هستند، خسته شده‌اند. زمان کار خودش را کرده و آن‌ها را حسابی ترسانده است. دیگر آن بی‌پروایی و جسارت گذشته را در خود نمی‌بینند و احساس می‌کنند فرصت زیادی برای ریسک کردن و بازیگوشی ندارند. باید جدی باشند، برنامه‌ریزی کنند، عاقلانه تصمیم بگیرند و بی‌احتیاطی نکنند تا فرصت پیش آمده را از دست ندهند. در چنین فضای ناامن عاطفی است که همان پرسش ازلی ابدی میان زن‌ها و مردها، بین جسی و سلین هم مطرح می‌شود، اینکه اگر الان مرا دوباره می‌دیدی، آیا از من می‌خواستی از قطار پیاده شوم و با تو بیایم؟ اگر الان از تو می‌خواستم، آیا دعوت مرا می‌پذیرفتی و با من همراه می‌شدی؟ پاسخ‌ها ناامیدکننده است. ظاهراً زمان به طرز بی‌رحمانه‌ای عشق رویایی شخصیت‌های محبوب ما را نابوده کرده است.

در این سال‌هایی که ما ندیده‌ایم، چه بر سر زوج دلباخته ما آمده است؟ در این زمان‌های گمشده در میان سه فیلم چه اتفاقاتی رخ داده که این همه فاصله میانشان افتاده و آن‌ها را از هم دور کرده است؟ می‌دانیم که که جسی و سلین در لحظه جدایی‌شان با هم قرار عجیبی گذاشتند تا در بی‌خبری از هم اگر علاقه‌ای باقی ماند، شش ماه بعد در همان ایستگاه قطار دوباره همدیگر را ملاقات کنند. سلین نتوانست بیاید و جسی سرخورده و ناامید نیمه گمشده زندگی‌اش را که به‌تازگی یافته بود، گم کرد و ظاهراً همه چیز تمام شد. نُه سال بعد وقتی در پیش از غروب دوباره آن‌ها را در پاریس دیدیم، مدام به دنبال این بودیم که ببینیم آیا آن‌ها همان عشاق پرشوری هستند که در ایستگاه قطار با آن‌ها خداحافظی کردیم یا در این سال‌هایی که از هم دور افتاده‌اند، تغییر کرده‌اند؟ آیا هنوز چیزی از آن عشق جادویی میانشان باقی مانده یا همه چیز در گذر زمان از بین رفته است؟ پس هرچند به نظر می‌رسد داستان این فیلم‌ها در یک روز یا یک شب اتفاق می‌افتد اما بطور مستمر در سطوح مختلف جریان دارد و شخصیت‌ها ظاهراً در حال به سر می‌برند ولی مدام مشغول رجوع به گذشته و آینده هستند. بنابراین بدون اینکه سیر خطی زمان از شکل اولیه و متعارف خود خارج شود، زمان‌های مختلف در لحظه در هم تداخل می‌کنند و بر یکدیگر می‌لغزند و این امکان را به ما می‌دهند که همراه با شخصیت‌ها از قالب محدود و بسته زمانی که در فیلم می‌بینیم، خارج شویم و به فضاهای خارج از آن راه یابیم و تأثیر آن را بر اکنون جسی و سلین بنگریم.
در این گشت‌وگذار در زمان است که می‌بینیم که هنوز همان آدم‌ها هستند، هیچ چیزی را از آن شب فراموش نکردند و همچنان دلبسته دیگری‌اند. مگر نه اینکه جسی آن کتاب را نوشته بود تا سلین بخواند و دوباره همدیگر را پیدا کنند. شاید هم می‌خواست تمام آن شب را در قالب نوشته ابدی کند. انگار خاطرات تا به کلمات تبدیل نشوند، در معرض فراموشی و زوال هستند. یادمان می‌آید که سلین به جسی گفته بود که خداحافظی واقعی وجود ندارد و اگر آدمی با کسی رابطه پرمعنایی برقرار کند، او تا ابد با ما می‌ماند. انگار بخش‌هایی از وجود یکدیگر می‌شویم و برای همیشه به هم می‌پیوندیم. آن‌ها همان جسی و سلین فیلم قبلی بودند، با همان شور و علاقه نسبت به یکدیگر، فقط تلخ‌تر شده بودند. معلوم بود در این سال‌هایی که میانشان فاصله افتاده، زندگی با آن‌ها مهربان نبوده است. در حرف‌هایشان حسرتی اندوهبار موج می‌زند که چرا نتوانستند سر قرارشان بیایند و در کنار هم بمانند. انگار در این سال‌های دوری و فراق، هیچ رابطه‌ای نتوانسته از تنهایی آن‌ها بکاهد و آرامشان کند. انگار همه احساسات عاشقانه‌شان را در همان دیدار آن شب جا گذاشته‌اند و جای خالی آن با هیچ رابطه دیگری قابل پر شدن نبوده است. مثل یک فقدان بزرگ که هرگز از یاد نمی‌رود و غیبتی طولانی که امیدی به پایان آن نیست. انگار هر کدام در رابطه‌شان با آدم‌های دیگر احساس می‌کنند ناقص‌اند و به دنبال بخش‌های گمشده‌ای از وجودشان می‌گردند که محبوب غایبشان با خود برده است. انگار فقط با اوست که می‌توانند خودشان را بازیابند و کامل شوند. زمان به آن‌ها جفا کرده است و حالا آن‌ها سوگوار لحظاتی هستند که می‌توانستند در تمام این سال‌ها با هم پشت سر بگذارند. ناراضی از اینکه چه حرف‌هایی را با هم بزنند که نزده‌اند، به چه جاهایی بروند که نرفته‌اند، دست به چه تجربیاتی بزنند که نزده‌اند. زمان بخشی از زندگی‌شان را غارت کرده و به یغما برده است.

جسی حق دارد که هر شب خواب می‌بیند روی سکوی ایستگاه قطار ایستاده است و سلین سوار بر قطار می‌رود و بعد با بغض بیدار می‌شود. انگار می‌خواهد در خواب و رویا سرنوشت‌شان را تغییر دهد ولی بازهم واقعیت زمخت و بی‌رحم، غالب می‌شود و چیزی جز حسرت باقی نمی‌گذارد. بخشی از بهترین دوران عمر آن‌ها بدون هم سپری شده است. درحالی‌که اگر زمان‌ها کمی جابه‌جا می‌شدند و مادربزرگ سلین کمی زودتر یا دیرتر می‌مرد، زندگی‌شان خیلی فرق می‌کرد و حتماً آدم‌های خوشبخت‌تری بودند. به همین دلیل است که جسی بی‌تفاوت به زمانی که می‌گذرد، به وقتی که از دست می‌رود، به لحظه‌ای که دیر می‌شود، روی مبل خانه سلین لم می‌دهد و به گیتار زدن او گوش می‌دهد. دیگر چه اهمیتی دارد که پروازش را از دست می‌دهد. او می‌خواهد زمان را در آن لحظه، در آن اتاق، در آن آهنگ متوقف کند و به ابدیت بپیوندد. اینکه قبل از آن چه اتفاقی افتاده است و بعد از آن چه اتفاقی می افتد، مهم نیست. تنها چیزی که مهم است، پیوند دوباره آن‌ها در لحظه‌ای است که جاودانگی‌شان را رقم می‌زند. همان زمانی که سلین می‌گفت وقتی در آن قرار داریم فقط به خودمان تعلق دارد. چون گویی خودمان آن را خلق کرده‌ایم. با چنین رویکردی است که احساس می‌کنیم این رابطه پایانی ندارد و نمی‌تواند تمام شود. تا بی‌نهایت ادامه دارد و پیوسته در حال شدن است.
اما انگار همه چیز پیچیده‌تر از آن است که ما فکر می‌کنیم. در همان دیدارشان در پاریس بود که سلین گفت که اگر به هم می‌رسیدیم، شاید بعد از مدتی از یکدیگر متنفر می‌شدیم. انگار می‌دانست که حفظ و دوام یک رابطه عاشقانه در طول زمان چه کار دشواری است و چطور همه آنچه روزی شورانگیز به نظر می‌رسد، می‌تواند به ملالی دلگیر تبدیل شود. وقتی به جسی گفت که تمام زوج‌هایی که با هم چند سال زندگی می‌کنند، انتظار دارند بعد از مدتی آن حرارت اولیه رو از دست ندهند اما غیرممکن است، انگار در حال پیشگویی سرنوشت خودشان در ده سال بعد بود، در همان یک شبانه روزی که ما آن‌ها را در یونان می‌بینیم و دیگر خبری از این شوریدگی و اشتیاق در میانشان نیست. این بار هم با همان پیرنگ بی‌هدف و بی‌مقصد مواجه هستیم که مسیر مشخصی در نظر ندارد و مجموعه‌ای از رویدادهای اتفاقی و رخدادهای گذرا به نظر می‌رسد که درنوعی پرسه‌زنی بی‌وقفه و بداهه‌وار رخ می‌دهد. اما مسیر بی‌آغاز و پایانی که از همان دیدارشان در قطار شروع شده و به این نقطه از زندگی‌شان رسیده، دیگر روندی جذاب برای شخصیت‌ها به نظر نمی‌رسد. آن‌ها دنبال داستانی هستند که سیر خطی مشخص، هدفمند و باثبات داشته باشد که همه چیز در آن از پیش، معلوم و قابل ‌برنامه‌ریزی به نظر برسد. آن‌ها یادشان رفته که همان اتفاقات ساده و کوچک در میانه این مسیر نامعلوم و بی‌انتها، خود داستان هستند، همان اصل زندگی که باید در دل جریان سیال و فرّار زمان درک شوند.

وقتی دوباره پس از سال‌ها آن‌ها را در پیش از نیمه‌شب می‌بینیم که تشکیل خانواده داده‌اند، انتظار داریم همه چیز باید خوب باشد. پایان یک تعطیلات دل‌انگیز و شیرین، یک نهار دوستانه خوب و صمیمی، قدم زدن و گفت‌وگو و شبی آرام در هتلی زیبا اما نوعی خشم و دلخوری فروخورده در زیر تک‌تک لحظات رابطه‌شان موج می‌زند. شب که می‌رسد تازه معلوم می‌شود سلین از اینکه وقتش را برای کارهای خانه و رسیدگی به بچه‌هایشان هدر می‌دهد، شکایت دارد و حسرت روزهای گذشته‌ای را می‌خورد که می‌خواست دنیا را تغییر دهد و جسی بخاطر سال‌هایی که باید در کنار پسرش می‌گذرانده ولی از او دور بوده، خود را سرزنش می‌کند. هر کدام افسوس زمان ازدست‌رفته را می‌خورند و نگران آینده نامعلومی‌اند که در انتظارشان است. اما مگر همین سلین نبود که پیش از این از تنهایی و رابطه‌های شکست‌ خورده‌اش ابراز ناراحتی می‌کرد و دلش خانه مشترک و خانواده و بچه می‌خواست؟ و همین جسی نبود که در کنار همسر سابقش احساس خوشبختی نمی‌کرد و از اینکه تن به رابطه‌ای بدون عشق داده بود، رنج می‌کشید؟ این سوء‌تفاهم و شکایت و اعتراض آن‌ها نسبت به هم از کجا می‌آید؟ چرا دیگر نمی‌توانند مثل گذشته با هم حرف بزنند، بحث کنند، مخالف نظر هم باشند اما همچنان لذت ببرند و به قول سلین از دل همین کشمکش‌های روزمره چیزهای خوب به دست بیاورند؟ چرا هیچ‌کدام وضعیت دشوار دیگری را درک نمی‌کند و نمی‌خواهد همدلی و همراهی نشان دهد تا به تفاهم برسند؟
نه اینکه نخواهند. انگار نمی‌شود. دیگر نمی‌شود. وگرنه چند بار سلین سعی می‌کند احساس گناه جسی درباره پسرش را از بین ببرد و به او یادآوری می‌کند که پدر خوبی است و نباید نگران باشد. چند بار جسی به سلین می‌گوید که حتی در همین سن و سال هم هنوز زیباترین زنی است که دیده و او را هنوز دوست دارد و نباید نگران باشد. اما هر دو نگران‌اند و همدیگر را ناخواسته مقصر جلوه می‌دهند. مخصوصاً سلین که با آن روحیه غیرقابل‌پیش‌بینی و حساسش بیشتر احساس می‌کند که زندانی زندگی مشترکش شده و مسئولیت‌هایش به عنوان یک همسر و مادر، او را از خودش غافل کرده است. هر دو احساس می‌کنند بخاطر انتخاب دیگری فرصت‌های بزرگ و مهمی را در زندگی‌شان از دست داده‌اند و حالا افسوس می‌خورند. اگر در وین و پاریس مدام دلواپس تمام شدن مدت کوتاه ملاقاتشان بودند و سعی می‌کردند زمان با هم بودن را طولانی‌تر کنند، حالا در یونان می‌ترسند که اگر عمرشان به درازا بکشد و مجبور باشند سال‌های زیادی را با هم بگذرانند، چطور یکدیگر را تحمل کنند. هر دو می‌خواهند در میانه رابطه‌شان وقتی برای خود بیابند و آن را به فرصتی برای جبران آرزوهای ناکام‌شان تبدیل کنند.

اما چه فرصتی مهم‌تر و بزرگ‌تر از زیستن در کنار هم؟ مگر هر دو دوست نداشتند که همین اتفاقات معمولی روزمره را در کنار یکدیگر تجربه کنند، همان کارهای کسل‌کننده هر روزه که جسی از آن‌ها به عنوان «شاعرانگی زندگی» یاد می‌کرد و ایده ساختن برنامه تلویزیونی بر اساس نمایش بی‌وقفه 24 ساعت زندگی روزانه را در سر داشت. پس چه کاری دلپذیرتر از اینکه مثل گذشته کنار هم دست در دست قدم بزنند و صحبت کنند، طوری که انگار هیچ کار مهمی در این دنیا جز لذت بردن از بودن در کنار هم ندارند. انگار به قول جسی در یک رویا با هم قدم می‌زنند. اگر قرار باشد چیزی دنیا را تغییر بدهد، همین لحظات ساده و کوچک خوشبختی آدم‌هاست که آن‌ها از یاد برده‌اند. از یاد برده‌اند که چطور در لحظه زندگی کنند و چکیده لذت خالص آن را بیرون بکشند و در خود جذب کنند. مثل همان وقت‌ها که می‌توانستند در لحظه تصمیم بگیرند و آن را اجرا کنند، بدون اینکه به عواقب آن بیندیشند، شبیه همان پرسه‌زدن‌ها و ولگردی‌های بی‌هدف و بدون‌مقصد. ولی حالا در بند زمان درآمده‌اند و در برابر مقتضیات تحمیلی گذر زمان تسلیم شده‌اند. مجبورند شبیه آدم‌های دوراندیش و خویشتن‌دار به آینده فکر کنند، به نتیجه، به مقصد. به اینکه بعد چه می‌شود و بعدتر به کجا می‌انجامد. دیگر نمی‌توانند وقتی جسی سیب یکی از دختربچه هایشان را گاز می‌زند، فقط از خوردن سیب لذت ببرند و به این فکر نکنند که بچه بیدار می‌شود و سراغ سیبش را می‌گیرد و آن‌ها چه جوابی بدهند. شاید هم اصلاً سراغ سیبش را نگیرد و یا حتی بگیرد و آن‌ها همان موقع برایش در لحظه جوابی بیابند و سرش را گرم کنند و از آن خاطره‌ای بسازند درباره شکوه خوردن یک سیب.
در دو فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب آن‌ها می‌توانستند در زمان دست ببرند، آن را عقب و جلو کنند، هر جا خواستند نگهش دارند، گاهی آن را طول دهند و گاهی اجازه دهند سریع بگذرد. نوعی بازی با زمان برای تصاحب لحظه‌ای که می‌تواند در خود ابدیت را داشته باشد. از دل همین خرده اتفاقات پراکنده و بی‌اهمیت و تصادفی و تبدیل آن‌ها به رخداد و اتفاقی شورانگیز و پرهیجان و به‌یادماندنی. باید یادشان بیاید که همین مدت کوتاه را باهم هستند، اسمش یک عمر زندگی است اما به همان یک شب در وین یا یک روز در پاریس می‌ماند. به نظر طولانی می‌آید اما برای زندگی در کنار کسی که دوستش داریم، خیلی کوتاه است. هر لحظه‌ای که در آن از دست برود، برای همیشه رفته و ناپدید شده است. بازنمی‌گردد، جایگزینی ندارد و تکرار نمی‌شود. آن غروب خورشید که هر دو در کنار هم به نظاره‌اش نشستند، دیگر دوباره‌ای نخواهد داشت. هست، هست، هست و رفت. وقتی رفت، دیگر نیست. برای همیشه محو شده است. فردا هم حتماً غروبی خواهد بود اما بطور یقین دیگر این غروب نیست. هیچ کدام از غروب‌های بعدی، این غروب نخواهد بود. پس هرچند زندگی روزمره پر از تکرارهای خسته‌کننده و کسالت‌بار است اما هر لحظه فقط یک بار تجربه می‌شود و اگر لذتش را نبریم، زمان به طرز بی‌رحمانه ای آن لحظه را از ما می‌گیرد و دیگر پس نمی‌دهد. انگار چاره‌ای نیست جز خود را سپردن به جریان سیال زمان، به غرق شدن در لحظه. مثل همان شعر بداهه‌ای که بر اساس کلمه‌ای اتفاقی توسط آن شاعر بی‌خانمان در کنار رود دانوب گفته شد.

در پیش از نیمه شب وقتی دعوای سلین و جسی در آن شب شدت می‌گیرد و سلین وسط بحث و دعوایشان اتاق را ترک می‌کند و گفت‌وگویشان را ادامه نمی‌دهد و جسی را با دو لیوان شراب دست‌نخورده و رابطه عاشقانه‌ای نیمه‌تمام تنها می‌گذارد، سکوتی براتاق هتل حاکم می‌شود که غم‌انگیزتر و تلخ‌تر از مشاجره چند دقیقه قبل آن‌هاست. خاموشی و لب فرو بستن در چنین رابطه‌ای به معنای خستگی و دلزدگی و ناامیدی دو نفر از یکدیگر است که روزی لذت بردن از گفت‌وگوی مشترک، آن‌ها را به هم پیونده داده است. انگار تا جسی و سلین با هم حرف می‌زنند، هنوز خیلی چیزها در میانشان زنده است، کم جان شده ولی هنوز نمرده است و اشتیاقی ارضانشده و کششی برانگیخته در میانشان نفس می‌کشد. اما با دیدن هر کدام از آن‌ها که در سکوت به‌تنهایی در خود فرو رفته‌اند، احساس می‌کنیم زمان چه بلای ویرانگری بر سر عشق آورده است. اما جسی باز هم تسلیم جبر زمان نمی‌شود و بازی خودش را به آن تحمیل کند. به سراغ سلین می‌رود و خود را مسافر زمان معرفی می‌کند که تمام آینده را سیر کرده و این شب را قبلاً دیده است و سلین را با خود به دوران پیری‌اش می‌برد و در نامه‌ای که انگار از فرداهای دور خبر دارد، برایش می‌خواند که الان در بهترین سال‌های زندگی‌اش به سر می‌برد و هرچند کمی سخت‌تر از قبل به نظر می‌رسد اما همان دورانی است که روزی انتظارش را می‌کشیده‌اند و الان رخ داده و حیف است که لذت آن از دست برود. همان کاری که بیست سال پیش در قطار انجام داد و توانست سلین را با خود همراه کند، نه برای یک شب، بلکه برای همه عمر.
بعد وقتی می‌بینیم که آن دو با وجود همه ناکامی‌ها و سرخوردگی‌هایشان در کنار هم می‌مانند و تصمیم می‌گیرند ادامه دهند، احساس می‌کنیم انگار دوباره همدیگر را یافته‌اند و عشقی تازه در میانشان در حال شکل گرفتن است. بعد یاد آن لحظه می‌افتیم که هر دو در آن کوچه خالی روی همان چوب‌های پشت به پنجره کنار هم نشسته بودند و یکدفعه آن اتفاق شورانگیز که شاید فقط یک بار برای هر کسی رخ می‌‎دهد، میانشان رخ داد. همان موقع که سلین آن جملات جادویی‌اش را به جسی گفت که هر عاشقی آرزو دارد از زبان معشوقش بشنود : «اگر خدایی وجود داشته باشد، نه در من است و نه در تو، بلکه در همین فاصله کم میان ماست.» حالا ما هم مثل آن دو در تمام این سال‌هایی که پشت سر گذاشتیم، دریافتیم که اگر عشقی هست همین جاست، در همین فاصله ای که میان دو نفر است. کامل نیست اما واقعی است. درست است که گاهی عشق در تونل مخوف زمان تلخ و تحمل‌ناپذیر و ناامیدکننده می‌شود و در زندگی مشترکمان همه چیز عالی پیش نمی‌رود و گاهی به سختی شکست می‌خوریم اما می‌دانیم که واقعی است و آن را در رویاهایمان نساخته‌ایم. می‌توانیم آن را در لحظه که مدام در حال شدن است، در حال رخ دادن، ببینیم و از آن راهی بیابیم به جاودانگی و نامیرایی. اگر چیزی بتواند جلوی فناپذیری آدمی در زمان را بگیرد، فقط عشقی است که لحظه به لحظه نو می‌شود.