مطلب پیش رو، یک آشنایی مختصر با سوزان سانتاگ، متفکر و منتقد بحثبرانگیز آمریکایی بوده و به دنبال ترسیم پرترهای کلی از زندگی و فعالیتهای کاری اوست. در نگارش این متن ضمن مراجعه به آثار خود سانتاگ که لیست آنها در بخش منابع آمده است و همچنین نگاه به روزنوشتهای او، در بخشهایی از فیلم regarding Susan sontag 2014، که یکی از دقیقترین پرترههای تصویری ترسیم شده از اوست، استفاده شده است. همچنین از سانتاگ مصاحبههای تصویری و مکتوبی وجود دارد برای نمونه گفتوگو با مجله رولینگ استون یا گفتوگوهای او با جان برجر که در نگارش این مطلب نیمنگاهی به آنها نیز داشتهایم. بدیهی است برای به دست آوردن تصویری دقیقتر از این متفکر، نیاز به خواندن و بازخوانی کارهای او ضرورت دارد.
«از نظر من فکور بودن به این معنی نیست که دارم کار بهتری انجام میدهم. فکور بودن تنها راه وجود داشتن من است.»
سوزان سانتاگ نویسنده، پژوهشگر، فیلمساز، فعال سیاسی و منتقد آمریکاییِ متولد 16 ژانویه 1933 را میتوان در گام اول یک شیفته کتاب نامید. او که گفته شده است به طور متوسط تقریباً روزی یک جلد کتاب در طول حیاتش میخوانده، از کودکی به واسطه خواندن کتابهایی که مناسب سن و تجربه کودکانهاش نبود، با مفاهیمی آشنا شد که در همان بدو امر نگاه او به زندگی را تغییر داد. در نوجوانی بود که اولین بار با دیدن اتفاقی عکسی از جنایات جنگی هیتلر در یک کتاب، آن را بهسرعت بست و نفس در سینهاش حبس شد، اما از آن پس چشمانش برای همیشه به روی خشونت باز ماند.
سوزان سانتاگ در آمریکا به دنیا آمده است، اما پدر و مادرش پیش از تولد او به خاطر شغل پدر که تاجر بود، در چین استقرار داشتند و تنها برای تولد او چین را ترک کردند. چند سال بعد پدر بر اثر سل در چین مرد و سوزان که پس از گذشت یک سال از مرگ پدر خبردار شد، تا مدتها منتظر بازگشت پدر ماند و با خیال او زندگی کرد. از آن پس «چین» و «سل» تبدیل به دو کلیدواژه مهم در زندگی سانتاگ شدند. بعدها که من و غیره را مینوشت، از عشق و حسرت توأمان از چین میگفت و رویای آن را میبافت که کاش والدینش چین را ترک نمیکردند، هرچند که درنهایت در 40 سالگی به آنجا سفر کرد. «ایده این سفر بسیار قدیمی است. اولین بار کی به سرم زد؟ از زمانی که به یاد میآورم. با اینکه در نیویورک به دنیا آمدهام و جاهای دیگر آمریکا بزرگ شدهام، این امکان را در نظر بگیرید که نطفهام در چین بسته شده باشد.»
سروکله سل هم در جستار «بیماری به مثابه استعاره» پیدا شد و در کنار سرطان، لقب دو بیماری فراگیر و سهمگین قرن بیستم را از سانتاگ گرفت.
پس از مرگ پدر، حضور مادر هم به واسطه تعدد روابطش کمرنگ شد، تا اینکه برای بار دوم ازدواج کرد، با مردی به نام سانتاگ. نام خانوادگی سوزان برگرفته از نام خانوادگی ناپدریاش است. آنها پس از ازدواج مادرشان که حتی به آن دعوت هم نشدند، نام خانودگی روزنبلت را به سانتاگ تغییر دادند. تغییری که خوشایند سوزان و خواهرش بود، چراکه در جهانی که بهتازگی جنگ دوم جهانی را پشت سر گذاشته، داشتن یک نام خانوادگی کاملاً یهودی رویداد خوشایندی نبود.
سوزان نوجوان به خریدن و گاه دزدیدن کتاب و خواندنش ادامه داد، آنقدر که روزی ناپدریاش او را نصیحت کرد که «اگر آنقدر کتاب بخوانی، شوهر پیدا نمیکنی» و سوزان همانجا با خود اندیشید که او اصلاً شوهری که کتاب نخواند و کتاب خواندن او را نفهمد، نمیخواهد.
«فقط میخواهم کاملاً در زندگیام حاضر باشم. در جایی که هستی واقعاً باشی، در زندگیات با خودت معاصر باشی، تمام توجهت را به جهان معطوف کنی، جهانی که تو را در بر دارد.»
اما او خیلی زود ازدواج کرد. سوزان خیلی زودتر از آنچه انتظار میرفت، پا به دانشگاه، یا به گفته خودش خانه دوم او، گذاشت. ورود به دانشگاه برکلی و آشنایی با دوستان تازه، سرمنشأ ورود به اجتماع و کشف نادیدهها بود. و سوزان جسورانه دست به این اکتشافات میزد. او که تا به اینجا تجربه جنسی خاصی نداشت، حالا با اقلیتهای اجتماعی و همجنسگرایان آشنا شد و اشکال متفاوتی از زندگی را کشف کرد؛ اشکالی که زیر پوست شهر آرمیده بوده و جز با نقب زدن و عمیق شدن نمیتوانست کشفشان کند. او که خود را در دامان تجربه رها کرده بود، با فیلیپ ریف که استاد دانشگاه بود، آشنا شد.
«اگر باید بین گروه دورز و داستایِوسکی انتخاب میکردم، خب البته داستایِوسکی را انتخاب میکردم. ولی آیا مجبورم که انتخاب کنم؟»
عشق و رابطه مقولات پیچیده و از نقاط عطف زندگی سانتاگ بودند. او تنها 10 روز بود که فیلیپ ریف را میشناخت و تنها 17 سال داشت که با او ازدواج کرد و در 19 سالگی مادر شد. این ازدواج که حاصل شور جوانی و شروع جسارتها و دیوانگیهای سانتاگ بود، 10 سال به طول انجامید و ثمره آن پسری به نام دیوید بود که خود نویسنده و پژوهشگر حوزه سیاست است. پسری که در طول حیات مادر رابطه پرفرازونشیبی را با او از سر گذراند؛ رابطهای سرشار از عشق، همکاری، رقابت و گاهی شاید بیزاری. سانتاگ یک زن عادی نبود که رابطهای عادی با فرزندش برقرار کند. به گواه اطرافیان، او پسرش را دوست خود میدانست و رفتاری کاملاً مادرانه نداشت. این رابطه پرکشش، تنش و عشق تا پایان زندگی سانتاگ دوام آورد و حتی پس از آن. دیوید پس از به خاک سپردن مادر، کتابی نوشت به نام شنا کردن در دریای مرگ (سوزان سانتاگ در جدال با مرگ) و در آن از عشق و رنج و حتی زجر گفت. از سرطان گفت و آخرین روزهای سانتاگ، که تا آخرین نفس مرگ را نپذیرفت. او در کتابش میگوید: «این گفته حقیقت ندارد که بدترین چیزها هنگامی برای شما در زندگی اتفاق میافتند که انتظارش را ندارید. اما وقتی اتفاقات وحشتناک رخ دهند، همان چیزی هستند که همیشه حس کردهایم.»
سوزانی که شیفته تحلیل و پژوهش و پرسشگری بود، بالاخره گام بلندی در این مسیر برداشت و برای خواندن فلسفه راهی هاروارد شد؛ اتفاق خوشایندی که مسیر فکری و کاری او را تحکیم کرد. سانتاگ از فیلیپ ریف جدا شد و حالا در سال 2021 چند ماهی است صحبت از این است که کتابی که فیلیپ ریف در 1959 با نام فروید، یک ذهن اخلاقگرا منتشر کرد، در اصل نوشته سانتاگ بوده و او این کتاب را به همسر سابق خود بخشیده است تا در مقابل، حضانتِ دیوید را بگیرد. البته بحث بر سر این موضوع همچنان در جریان است. سانتاگ جدا و آزاد، نویسنده و عصیانگر، پا به پاریس، این جشن باشکوه، گذاشت.
پاریس در کنار نیویورک که محل کار سانتاگ بود، دومین موطن او محسوب میشد. او عاشق پاریس بود؛ جایی که حالا هم در آن آرمیده است. پاریس برای او تجسم عینی شور و عصیان بود، عشق و دیوانگی و رهایی. سانتاگ میگوید: «عاشق شدن و دانستن به من حس زنده بودن میدهد.» او در دورههای متعددی در پاریس کار و زندگی کرد و پاریس همانجایی بود که او برای اولین بار نوشت: «من عاشق شدم.» او عاشق یک زن شد، که البته اولین معشوق همجنس او نبود. سانتاگ صرفاً همجنسگرا نبود، اما معشوقههای همجنسش چه بسا بیشتر و حتی تأثیرگذارتر از معشوقههای جنس مقابلش عمل کردند. به هر روی، او تجربیات عاشقانه و جنسی متعددی را با هر دو جنس از سر گذراند. همین جنس تجربیات بود که بعدها زمینه نگارش یکی از مهمترین جستارهای او شد که شهرت فراوانی هم برایش به ارمغان آورد؛ «یادداشتهای کمپ». او در این جستار از نیروهای پیشگام حساسیت مدرن حرف میزند؛ جدیت اخلاقی یهودی، زیباییشناسی همجنسگرایی و آیرونی.
«نوشتن نوعی آغوش است، نوعی در آغوش کشیده شدن است. هر عقیده سراغ گرفتن یک عقیده دیگر است.»
سانتاگ زندگی شلوغ و پراتفاقی را از سر گذراند. به گفته خودش دلش میخواسته مدام بخواند، بنویسد و حتی شبها هم نخوابد، و البته که بسیار میخواند و مینوشت. کمکم جستارهای متعددی از او منتشر شده و نامش را بر سر زبانها انداخته بود و اولین رمانش به نام «نیکوکار» را نیز منتشر کرد. اثری که خودش آن را یک رمان فلسفی توصیف میکرد. بحث بر سر اینکه آیا سانتاگ رماننویس موفقی بوده یا نه، بسیار است، اما به گواه بسیاری از مفسرین آثارش، او را میتوان جستارنویس موفقتری دانست تا نویسنده موفق آثار داستانی. چیزی که شاید خیلی خوشایند خودش نبود، چراکه بسیار دوست میداشت در جهان ادبیات داستانی پذیرفته شود و بدرخشد. سانتاگ میگوید: «مهم نیست چه گفتم. اعمالم نشان میدهد که علاقهای به واقعیت ندارم و نمیخواهمش.»
«هنر، عامترین جایگاه گذشته در حال است. به یک تعبیر گذشته شدن، هنر شدن است.»
او پرشور، پراتفاق و سرشار از عشق و تضاد، مهرورزی و جنگندگی، مشغول به خلق و زایش بود. حالا عدهای او را تحسین کردهاند و عدهای از او متنفر بودند، اما دیگر هر دو گروه منتظر خواندن آثارش میماندند. سانتاگ مجموعه جستار علیه تفسیر را منتشر کرد و بحثبرانگیزتر شد. علیه تفسیر که جستاری در نقد تفسیر بود و نتیجه نقد را فقیرتر کردن متن میدانست، او را تبدیل به منتقدی سختگیر و توانمند کرد که افراد را مشتاق نقدهایش میکند و همزمان شاید از او میترساند. او کمکم به سراغ نوشتن جستاری «درباره عکاسی» میرفت که همه چیز تغییر کرد.
اگر بخواهیم سوزان سانتاگ را با تنها یک ویژگی برجسته معرفی کنیم، آن میل به زندگی است. «من عاشق زنده بودنم.» او از مرگ بیزار بود، نبودن و نیستی را نمیخواست و نمیپذیرفت و زندگی را میبلعید. او همواره از کارهایی میگفت که در پیش دارد و به همین سیاق هم پس از مرگش مقالاتی از او باقی ماند که هنوز به چاپ نرسیده بود و دیوید ریف چاپ و ویرایش آنها را به عهده گرفت. سانتاگی که زنده بودن را تا این اندازه میپرستید، در دهه 40 زندگی و در اوج شور و عصیان و کار، به سرطان مبتلا شد؛ سرطان بدخیم پستان که شانس بسیار کمی برای ادامه حیات، آن هم به مدت شش ماه یا یک سال را مقابلش گذاشت.
سانتاگ علمباور بود و همین زمینهای شد تا مرگ را بهآسانی نپذیرد و سختکوشانه و شبانهروزی به دنبال هر نشانهای از احتمال درمان و بهبودی بگردد. او با بدخلقی و عصیانگری علیه بیماری، به همراه اطرافیانی که همزمان او را همراهی و تحمل میکردند، به دنبال راهحل گشت و بالاخره آن را یافت. کسی شیوه درمانیای را تنها به آزمون گذاشته بود که البته هیچ تضمینی برای بهبود و پاسخدهی آن هنوز وجود نداشت. سانتاگ تصمیم گرفت این راه را امتحان کند و نتیجه هم گرفت. سانتاگ سرطان را شکست داد و دوباره آماده زندگی کردن شد.
«سرطان استعاره بسیار بزرگی است و این هم درست است که کاربردهای متضادی ندارد. صرفاً استعارهای است برای شر و با اینکه استعاره مثبتی نیست، ولی بسیار پرکشش و اغواکننده است. بنابراین آدمها اغلب وقتی میخواهند آن را محکوم کنند و حرف بزنند انگار نمیدانند این حس شر را چگونه بیان کنند- از استعاره استفاده میکنند، که اغلب در دسترسترین و جذابترین راه برای بیان حس فاجعه و آن چیزی است که باید طرد شود.»
پروسه تحمل بیماری چون سرطان، تأثیرات متعددی بر سانتاگ گذاشت. از تغییر ارتباطات و آدمهای اطرافش تا پرورش ایده جستار «بیماری به مثابه استعاره». او همانگونه که خود گفته، دیگر با مبتلا شدن به سرطان، تمرکز کافی برای ادامه «درباره عکاسی» را نداشته و میخواسته از بیماری بنویسد و بگوید. اما چه؟ او نگاهی متفاوت و سانتاگی به بیماری داشت. میگوید: «آنچه به ذهنم رسید، این پرسش نبود که چه چیزی را دارم تجربه میکنم؟ بلکه سؤالم بیشتر این بود که در دنیای یک بیمار واقعاً چه میگذرد؟ مردم در اینباره چه باورهایی دارند؟… خب حالا که مریضم، دربارهاش فکر میکنم.» او از استعارهسازی پیرامون بیماری نوشت، از دو بیماریای که در طول 200 سال اخیر، مردم جهان را هم منکوب خود کرده و هم درمانناپذیریشان باعث ساخت افسانههایی پیرامون این بیماریها بوده است. بیماری اول سل که تا پیش از به دست آمدن درمان قطعی، جهانی از داستانپردازیها پیرامونش شکل گرفت و با پیدا شدن درمان، همه چیز به فراموشی سپرده شد و حالا سرطان؛ بیماریای که از فرط ترس، مردم و جهان را وادار به مواجهههای غیرعلمی با خود میکند. و بیماران مبتلا به سرطان که به مرور به آنها اینگونه القا میشود که تو خود عامل بیماری خود هستی و سرطان چیزی جز نقصان در روح و ذهن تو نیست که بدنت به این شکل آن را بیرون میریزد. سانتاگ که خود نیز در طول دوران بیماری بهشدت با این اسطورهسازیها دست به گریبان و حتی تحت فشار بود، حالا از پس عبور از سرطان، سعی در شکستن این تعبیرهای نادرست داشت. او با سرطان هم منتقدانه و پژوهشمحور برخورد کرد. او در «بیماری به مثابه استعاره» با تمام این اسطورهسازیها جنگیده و اختلال در کارکرد جسمانی را عامل سرطان معرفی کرد، نه دلایلی شبهعلمی و غیرقابل آزمون و اثبات.
سانتاگ هم خود فتوژنیک بود و هم به قدرت عکس و رسانه باور داشت. او هم عکسهای متعدد و منحصربهفردی از خود به واسطه عکاسان بنام به ثبت رساند و هم همواره نگاهش به رسانه و تأثیرگذاری آن بر افکار عمومی بود. سانتاگ همانقدر که متوجه خود بود، به جهان هم پرداخت. همانطور که برای حیات خود میجنگید، جنگ و خشونت در جهان پیرامونش او را به کنشگری وامیداشت. همانقدر که خودخواه و به شهادت اطرافیانش حتی گاهی غیرقابل تحمل بود، همزمان میتوانست همه چیز را رها کند و به سرزمینی که تعلقی به آن نداشت، برود و در دل جنگ، کنار مردم جنگزده قرار بگیرد. سانتاگ تا حد توانش، که کم هم نبود، یک کنشگر اجتماعی و سیاسی باقی ماند. چراکه باور داشت: «بدون همدردی با دیگران، هیچ امکانی برای فرهنگ واقعی وجود ندارد.»
«عکسها میگویند ببینید، جنگ این شکلی است…جنگ میدراند، میگسلاند. جنگ سلاخی میکند و دل و روده ها را بیرون میکشد. جنگ میسوزاند. جنگ تکهتکه میکند. جنگ ویران میکند.»
جنگ بوسنی در دهه 90، سانتاگ را به سارایوو کشاند. سانتاگ به واسطه دیوید از کم و کیف این جنگ خبردار شد و پا به میدان گذاشت. در سارایوو به او پیشنهاد اجرای یک تئاتر دادند؛ در انتظار گودو. در ابتدا به نظرش عجیب آمد در شرایطی که مردم زیر بمب و موشکاند، تئاتر بسازد، اما کمکم باور پیدا کرد که این مردم، زیر همین بمبها هم میخواهند هویت خود را احقاق کنند. به قول سانتاگ، آنها همان ولادیمیر و استراگونی بودند که در انتظار آمدن گودو هستند، و گودو میتوانست صلح باشد، پایان خشونت، به دست آوردن یک زیست معمول اجتماعی. او تنها به دنبال تأثیرگذاری اجتماعی نبود، چراکه در مواردی کمکهایش محدود میشد به تأمین غذا و سیگار بازیگرهایش که دستشان از همه چیز کوتاه بود، یا کمک به جابهجایی ضروری کسی که جانش در خطر بود، از طریق ورود سفارت به ماجرا و به واسطه پادرمیانی او. سانتاگ کسی بود که از ابتدا مخالفت خود با جنگ ویتنام را اعلام کرد و در حملات یازدهم سپتامبر هم، آمریکا را در بخش عمدهای مسبب برانگیخته شدن این واکنش خشونتآمیز از طرف گروههای افراطی دانست. او این حملهها را تا حدی پاسخ به رفتارهای بینالمللی آمریکا میدانست که با انتقادات تندی در آمریکا مواجه شد.
رویکرد کنشگرانه سانتاگ تبدیل به کتابی با عنوان «نظر به درد دیگران» شد که در آن از خاصیت عکس و رسانه در بازتاب خشونت میگوید؛ اینکه آیا رسانه با در دسترس قرار دادن منابع تصویری از خشونت و جنگ، به عادیسازی و قبحزدایی از خشونت کمک کرده، یا جهان را نسبت به رخ دادن این جنس اتفاقات آگاه میکند؟ او ما را با این سؤال مواجه کرد که آیا با دنبال کردن رویدادهای خبری، صرفاً تماشاگر درد دیگرانیم، مانند تماشاگران یک اجرای تئاتر، یا تأثیرگذاری بر این رویدادها داریم؟ سؤالی که هنوز به قوت خود باقی است و چه بسا اگر سانتاگ عمر بیشتری میکرد، میتوانست خیلی بیشتر از آن بنویسد. او در این کتاب میگوید: «عکسها ابزاری هستند برای واقعی (یا واقعیتر) نمایاندن رویدادهایی که شاید مردمان مرفه و ساکنان ساحل سلامت ترجیح میدهند نادیدهشان بگیرند.»
سانتاگ عاشق ادبیات بود و با نوشتن چند رمان، مانند عاشق آتشفشان و در آمریکا، تلاش کرد تا جایگاهی برای خود در این جهان بیابد. او میگفت ناراحت نمیشود اگر مقالههایش فراموش شوند، اما آنچه میماند، ادبیات است. اما مقالههای او به جا ماند. چند جستار از او، همین حالا هم سوژه بحثهایی هستند که پیرامون موضوعاتی چون جنگ، بیماری، رسانه و کنشگری اجتماعی شکل میگیرد. شاید این باور او که میگفت نویسنده باید بر سر چیزی، پشت چیزی بایستد، متنهای او را بی تاریخ مصرف و دارای کارکرد کرده است. او هیچگاه دوست نداشت نویسنده زن خطاب شود، چراکه برایش نویسنده بودن کافی بود. قید جنسیت، او را خشمگین میکرد. به گفته یکی از دوستانش، فمینیسم چیز زیادی برای دادن به او نداشت. او خود تجسم تلاش و جنگ بر سر به دست آوردن حقوق انسانیاش بود. میگوید: «در فرهنگ ما، زنان به دنیای احساسات تعلق دارند، چون دنیای مردان را دنیای عمل تعریف کردهاند، دنیای قدرت، توانایی اجرا و عدم وابستگی، و درنتیجه زنان مخزن احساسات و حساسیت میشوند. در جامعه ما هنر اساساً فعالیتی زنانه به شمار میآید، ولی مطمئناً در گذشته اینطور نبود، به این دلیل که مردان در گذشته خودشان را در قالب سرکوبگر زنان تعریف نمیکردند.»
«زنان باید به دنبال قدرت باشند. همانطور که قبلاً گفتهام، به نظر من رهایی زنان، فقط داشتن حقوق مساوی نیست. مسئله داشتن قدرت مساوی است و به جز شرکت در ساختارهای موجود چگونه میتوانند به آن دست پیدا کنند؟»
سانتاگ دو بار دیگر به سرطان مبتلا شد تا درنهایت آخرین بار، از پس مبارزه برنیامد و در 28 دسامبر 2004 بر اثر سرطان خون درگذشت. او بار سوم هم تمام عزم خود را برای مبارزه با سرطان جزم کرد و پیوند مغز استخوان هم انجام داد، که بی فرجام بود و در اوج ناباوری و مقاومت مقابل مرگ و درحالیکه به باور خود هنوز کارهای زیادی برای انجام داشت، در 71 سالگی از دنیا رفت. مجموعه روزنوشتها و مجموعهای از مقالات چاپنشدهاش تحت عنوان در عین حال را دیوید ریف پس از مرگش منتشر کرد. سانتاگ در طول حیاتش چندین بار دست به فیلمسازی و ساخت مستند زد، که از آن میان میتوان به دوئت آدمخواران و سرزمین موعود اشاره کرد؛ آثاری که تأثیرگذاری جستارهایش را نداشتند.
او حالا 17 سال است که همچنان ناباورانه و معترض به مرگ، در مونپارناس پاریس آرمیده است. شاید عصاره زندگی او را بتوان در نامهای به بورخس یافت: «تو میگفتی ما تقریباً هر آنچه را هستیم و بودهایم، به ادبیات مدیونیم. اگر کتابها ناپدید شوند، تاریخ هم ناپدید خواهد شد و انسانها هم ناپدید خواهند شد. یقین دارم حق با توست. کتابها صرفاً مجموعهای دلبخواه از رویاها و خاطرات ما نیستند، بلکه سرمشقی برای تعالی فردی هم ارائه میدهند. برخی خواندن را تنها راهی برای فرار میبینند؛ فرار از دنیای روزمره «واقعی» به دنیای خیالی، به دنیای کتابها. ولی کتابها بسیار بیشتر از ایناند. آنها راهی هستند برای اینکه انسانی تمامعیار باشیم.»
منابع:
گفتوگوی رولینگ استون (سوزان سانتاگ)، جاناتان کات، فرشیده میربغدادآبادی، حرفه نویسنده، 1396
علیه تفسیر، سوزان سانتاگ، احسان کیانیخواه، حرفه نویسنده، 1396
شنا کردن در دریای مرگ (سوزان سانتاگ در جدال با مرگ)، دیوید ریف، فرزانه قوجلو، نگاه، 1387
نظر به درد دیگران، سوزان سانتاگ، احسان کیانیخواه، گمان، 1394
درباره عکاسی، سوزان سانتاگ، نگین شیدوش، حرفه نویسنده، 1394
در عین حال، سوزان سانتاگ، رضا فرنام، ثالث، 1394
بیماری به مثابه استعاره (ایدز و استعارههایش)، سوزان سانتاگ، احسان کیانیخواه، حرفه نویسنده، 1393
Reborn(journals and notebooks, 1947-1963), Susan Sontag, edited by David Rieff, Farrar Straus Giroux, 2009
I, etcetera, Susan Sontag, Picador, 1977
فیلمها
Regarding Susan Sontag, Nancy Kates, 2014
Promised land, Susan Sontag, 1974
Duet for cannibals, Susan Sontag, 1969