دختر لر - صدیقه سامی نژاد - روح انگیز سامی نژاد

سرگذشت غم‌انگیز دختر لر

درباره صدیقه سامی‌نژاد، نخستین زن بازیگر سینمای ایران

عباس بهارلو

روز پنج‌شنبه یازدهم اردی‌بهشت 1376 چند نفری در قطعه 36، ردیف 44 بهشت زهرا جمع شده بودند تا جسد زنی 81 ساله را به خاک بسپارند. در مراسم خاک‌سپاری هیچ چهره شناخته‌شده‌ای حضور نداشت. قوم و خویش زیادی هم نداشت که در آن مراسمِ کوتاه و مختصر حضور داشته باشند، و نه حتی فرزندی که زیر تابوتش را بگیرد.

من که در پاییز 1368 مقاله‌ای چند صفحه‌ای درباره او نوشته بودم، و دوستم محمد تهامی‌نژاد، که 20 سال قبل‌تر در فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا (1349) با او گفت‌وگو کرده بود، گمان می‌کردیم سال‌ها پیش از این در تنهایی و گم‌نامی مُرده است. گم‌نامی او، در سال‌هایی طولانی از زندگی‌اش، خودخواسته بود. نمی‌خواست در محفلی حضور داشته باشد و نام خود را بر سرِ زبان‌ها بیندازد. خود و خاطراتش را به دست فراموشی سپرده بود تا ناچار نباشد آن‌چه را بر سرش آورده بودند، دم‌به‌دم روایت کند. اما همیشه این‌طور نبود. دست‌کم دو سه ماهی چهره‌اش را خیلی‌ها دیده بودند و نامش در هر کوی و برزن شنیده شده بود. او صدیقه سامی‌نژاد بود، نخستین بازیگر زن سینمای ایران که در اولین فیلم ناطق به زبان فارسی به نام دختر لر (خان‌بهادر اردشیر ایرانی و عبدالحسین سپنتا/ 1312) بازی کرده بود. وقتی در 30 آبان 1312 فیلم را در سینماهای تهران و شهرستان‌ها نمایش داده بودند، به تعبیر سیمین بهبهانی حتی «مادربزرگ‌های خیلی پیر» هم به سینما رفته بودند تا سرگذشت «دختر لر» را به چشم ببینند.

***

صدیقه سامی‌نژاد در سوم تیر 1295 در شهرستان بم (کرمان) متولد شد. در کودکی پدرش میرزااسدالله چشم از جهان فروبست، و مادرش سکینه به‌سختی و در تنگ‌دستی او را بزرگ کرد. سال 1308، 13 سال داشت که با علی‌اکبر فریوردماوندی ازدواج کرد و به هندوستان رفت. دماوندی به عنوان راننده «کمپانی امپریال فیلم ـ بمبئی»، که مدیر آن خان‌بهادر اردشیر ایرانی بود، استخدام شد و تلاش کرد زندگی آرامی برای همسرش فراهم کند. در همان ایام اردشیر ایرانی، که با نخستین فیلم ناطق سینمای هند، عالم آرا (1931)، به شهرت و پولِ هنگفت رسیده بود، با همکاری سپنتا در تدارک برای ساختن فیلم ناطق دختر لر بودند. بزرگ‌ترین مشکلی که سرِ راهشان بود، پیدا کردن زنی بود که زبان فارسی بداند و حاضر شود جلو دوربین فیلم‌برداری بازی کند.

پیدا کردن چنین زنی به‌آسانی میسر نبود. دوره‌ای بود که حتی پهلوی اول نه‌فقط فرصت را برای «کشف حجابِ» آمرانه مناسب نمی‌دید، بلکه در ضایع کردن و انحلال جمعیت‌های مستقل و مترقیِ زنان مثل «بیداری زنان» و «جمعیت انقلاب نسوان»، که رفع حجاب را در رأس فعالیت‌هاشان قرار داده بودند، دریغ نمی‌کرد؛ دوره‌ای بود که حتی زنان ترقی‌خواهی مثل خدیجه افضل‌وزیری وضع و حال جامعه زنان ایرانی را با تلخی و ناامیدی وصف می‌کردند: «از دولتِ سرِ چادر و دولتِ سرِ آقایانِ سابق که مربی ما بودند، هیچ‌کس نمی‌تواند خبری از ما پیدا کند. ما نه انجمن آبرومندی داریم که در هفته دو روز اقلاً در آن جمع شده گوش به معایب خود دهیم، و نه میتینگ» و نظایر این‌ها که اشخاص «چیزفهم» در آن جمع شوند و «عیب‌های ما را گفته و راه نجات برای ما جسته و انرژی در ما تولید کنند». ختم کلام پر از درد و استیصال افضل‌وزیری این بود که «مجالس ورزش و موزیک هم که باعث شادی روح بیچاره توسری-خورده ماست، خلاف شرع و قانون است». در آن سال‌ها دستگاه سلطنت با بدبینی هرگونه فعالیت مستقلِ نیم‌بند را کنترل می‌کرد و از انتشار تمامی نشریه‌های دوره مشروطه جلوگیری کرده بود. بدیهی است که در چنین موقعیتی یافتن زنی که با شجاعت و فداکاری خطر عواقب ظاهر شدن بر پرده سینما را به جان بخرد و به استقبال واکنش‌های ناگوار جامعه برود، دور از ذهن بود. در آن ایام زنان هنرمند ارمنی (مثل مادام سیرانوش، لیدا ماطاوسیان، ژاسمین ‌ژوزف، زما اوگانیانس و آسیا قسطانیان)، که موانع کمتری سرِ راهشان بود، در نمایش‌ها و فیلم‌ها بازی می‌کردند و کوشش‌های طاقت‌سوز و نامأجورِ آوانس اوگانیانس برای راه‌اندازی «مدرسه آرتیستی نسوان» شکست خورده بود.

در چنین موقعیتی اردشیر ایرانی به فکر همسر راننده‌اش افتاد. زنی 17 ساله، بلندبالا و خوش‌صورت که فارسی را با لهجه غلیظ کرمانی صحبت می‌کرد. او و سپنتا ساعت‌ها با خانم سامی‌نژاد و همسرش صحبت کردند تا بلکه رضایت صدیقه را برای بازی در نقش گلنار بگیرند. سپنتا برای او استدلال می‌کرد با بازی در این فیلم نامش به ‌عنوان اولین بازیگر زن در تاریخ سینمای ایران ثبت خواهد شد؛ غافل از این‌که همین «اولین بودن» سبب خواهد شد که در سرتاسر زندگی‌اش زبانزد خاص و عام شود، دشنام بشنود، مورد ضرب‌وجرح قرار بگیرد و تا سال‌ها در زندگی خصوصی‌اش روی آرامش به‌ خود نبیند؛ گیرم، هم‌زمان با نمایش دختر لر، در تهران و اصفهان تشویقش کردند و در آبادان بچه محصلی با دسته گل به پیشوازش رفت.

تهامی‌نژاد، که 37 سال پس از نمایش دختر لر سامی‌نژاد را ملاقات کرده بود، نقل کرده است: «اغلب به‌ طورکنترل‌نشده‌ای می‌خندد، و درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به من گفت که هنگام اقامت در هند ایرانی‌های متعصب، مخصوصاً کرمانی‌ها، او را مورد ضرب‌وشتم قرار می‌دادند و حتی بطری به طرفش پرتاب می‌کردند.» به‌طوری‌که همیشه مجبور بود همراه محافظ از استودیو «امپریال-فیلم»‌ خارج شود.

خودش گفته است وقتی شوهرش او را طلاق داد، به‌ناچار به کرمان بازگشت تا با مادرش زندگی کند. روزهایی بود که باید «پنهان می‌شد» و «از یک سوراخ بیرون» نمی‌آمد، چون نمی‌خواست مردم بدانند «چه‌کاره» بوده است. «مادر و خواهر و فامیل من تمام به عذابِ مردم بودند» و «فشار» می‌آوردند که دیگر «نباید در فیلم بازی کنی». سامی‌نژاد خود را به جرم گناهی که مرتکب نشده بود، در تنگنا می‌دید. به همین سبب «گوشه‌نشینی» برگزید و تا سال‌های طولانی مایل نبود کسی بداند کجاست.

بیش از دو دهه گریز و پرهیز و سکوت، محمدابراهیم باستانی پاریزی، که در دهه 1330 خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در کرمان بود، در سال 1335، دوباره نام او را بر سرِ زبان‌ها انداخت. او در گزارشی نوشت: «هنگامی‌ که در سالن جلسه امتحان سوم متفرقه قدم می‌زدم، متوجه چهره‌ای فرسوده و نگران شدم که در عین کهولت و شکستگی حاضر به دادن امتحان شده است.» باستانی پاریزیِ جوان با خود می‌گوید: «این زن کیست و گرفتن گواهی‌نامه سوم متوسطه به چه درد او می‌خورد؟» در این اندیشه بود که یکی از مراقبان زن آهسته از او می‌پرسد: «او را می‌شناسی؟» پاسخ می‌دهد: «نه.» و مراقب زن می‌گوید: «او دختر لر است.»

باستانی پاریزی در همین گزارش توضیح داده است که سامی‌نژاد تصدیق سوم متوسطه را لازم داشت تا «شاید بتواند از بهداری [که در آن‌جا شاغل بود] به فرهنگ منتقل شود، که حقوقش بیشتر شود». سامی‌نژاد با خواندن این گزارش، چند روز بعد، به دفتر محلی روزنامه «اطلاعات» می‌رود و توضیح می‌دهد: «احتیاج مالی ندارد» و قصدش از حضور در جلسه امتحان فقط این است که تحصیل را دوست دارد.

***

سال‌ها بعد که نسل‌های متأخر امکانی پیدا کردند و فیلم دختر لر را دیدند، بیش از هر چیز دیگری صدیقه سامی‌نژاد را با این گفت‌وگو از فیلم به خاطر سپردند.

جعفر: «می‌خوای با من بیای بریم‌ تهرون‌؟»

گلنار: «تهرون‌؟ تهرون‌ که می‌گن‌ جای‌ِ قشنگیه‌، اما مردمش‌ بدن‌.»