واحه‌ای بود در کویری بی‌انتها

تحلیل عادی‌سازی همجنس‌گرایی در فیلم «من آواز پریان دریایی را شنیده‌ام» ساخته پاتریشیا رزما

لیلا روحی

در سال ۱۹۸۷ میلادی اتفاق مهمی در سینمای کوییر و فمینیست افتاد. موضوع فیلم من آواز پریان دریایی را شنیده‌ام چیز به‌خصوص بکر یا متفاوتی نبود. داستانی بود که به شکل‌های مختلف قبلاً هم دیده بودیم: شیفتگی یک جوان بی‌تجربه و دستپاچه در مقابل رئیسی جذاب در موضع قدرت، اغوای دنیای هنر و گالری، مثلث‌های عشقی، بی‌معنی بودن خلاقیت هنری در جهان تنگ‌نظری که مستبدانه و به‌دلخواه برای کار هنری حکم صادر می‌کند. اما اتفاق مهم این بود که تمام این مفاهیم از دیدگاه زنان جذاب و طناز دیده می‌شدند. در دنیای فیلم، مردان به هیچ عنوان نقش مهمی نداشتند. عشق‌ و اشتیاق‌ و درگیری‌های کاری تماماً مربوط به زنان و رابطه‌هایشان با یکدیگر بود. اگر امروز بازار مملو از سریال و فیلم راجع به روابط همجنس‌گرا و کوییر است و این سوژه به‌کلی عادی شده، در سال ۱۹۸۷ نشان دادن زنانی که در دنیای واقعی کار و زندگی می‌کنند و حرفه، عشق، خیانت و رابطه را با هم کشف می‌کنند، ابداً کار آسانی نبود. در آن زمان عادی نشان دادن رقابت‌های کاری، پیچیدگی‌های آمیزش حرفه با عشق و میل در زنان –کاری که فیلم به‌‎راحتی انجام می‌دهد– شجاعت خاصی می‌خواست.
داستان از این‌جا آغاز می‌شود که زن جوانی به نام پالی، با موی قرمز کمی آشفته، قیافه‌ای کمی مضحک، دوربینی را به روی خود گرفته است و انگار دارد شروع به اعتراف ماجرایی می‌کند. فراموش نکنیم: در سال ۱۹۸۷ نه کسی گوشی آیفون داشت و نه همه مدام از همدیگر و خودشان فیلم می‌گرفتند. به‌راحتی نمی‌شد یک دوربین دستی برای فیلمبرداری در خانه تهیه کرد. پس درحالی‌که پالی لنز دوربین را برای ضبط خود تنظیم می‌کند، تماشاگر سال ۸۷ کاملاً به وجود این وسیله آگاه است، نه مثل امروز که آنقدر فیلم و عکس از همه چیز می‌گیریم که وجود خارجی وسیله از یادمان می‌رود. دوربین پالی شیء مهمی است و کاملاً حضور دارد. با اتکا به پالی در نقش راوی دستپاچه و بامزه که ما را گاهی یاد لوسیل بال و مسخره‌بازی‌های او می‌اندازد، آرام آرام وارد داستان می‌شویم. پالی ۳۱ سال دارد، در اتاقی در جای نسبتاً متروک و پرتی در شهر به‌تنهایی زندگی می‌کند، و روزی برای امرار معاش درخواست کار نیمه وقت می‌دهد. مواقعی که کار نمی‌کند، دور شهر می‌چرخد و از همه کس و همه چیز عکس می‌گیرد، عکس‌ها را خودش چاپ می‌کند و به در و دیوار اتاق شلوغ و محقرش می‌زند.
پس از مصاحبه با زنی بسیار جذاب و شیک به نام گابریل جواب مثبت می‌گیرد و به عنوان منشی نیمه وقت او شروع به کار می‌کند. گابریل صاحب یک گالری هنر است که پدرش برایش خریده، از پالی حدود ده سال بزرگ‌تر است، و هر چقدر پالی دستپاچه و دچار آرایش و لباس اشتباه است، گابریل اوج جذابیت و آرایش و لباس کاملاً مناسب برای یک صاحب گالری است. پالی مسحور دنیای باحال و شیک گابریل می‌شود. از قضا یکی از چیدمان‌های گالری مجسمه‌ای است که درون سرش دوربین کار گذاشته شده، و روزی دخترجوانی با مدلی کمی پسرانه ولی باز هم آرایش و موی خیلی کول وارد گالری می‌شود و می‌گوید با گابریل کار خصوصی دارد. پالی از روی کنجکاوی یا فضولی مانیتور تلویزیون میزش را روشن می‌کند، چون دختر جوان و گابریل با هم به درون گالری می‌روند و دوربین که انگار همیشه روشن است، از آنان فیلم می‌گیرد. از نگاه پالی به صفحه‌ تلویزیون کاشف به عمل می‌آید که گابریل و مری (دختر جوان) زمانی معشوق یکدیگر بوده‌اند. حالا داستان پیچیده شده است. چون گابریل با مردی به نام وارن دوست شده و به نظر می‌رسد رابطه با این دختر جوان –که اشتیاقش به گابریل کاملاً واضح است– برای گابریل سخت است و به اصطلاح راه دستش نیست. پالی رو به ما می‌گوید که «آن لحظه احتمالاً عاشق صاحب گالری شدم» و ادامه می‌دهد که می‌داند لغت عشق برای زنی که مادر آدم نیست، کمی عجیب است.

داستان ادامه پیدا می‌کند و ما در حین دنبال کردن کارهای روزمره‌ گالری و آشکار شدن آسیب‌پذیری گابریل، که معلوم می‌شود نسبت به خلاقیت خودش شک دارد، شاهد خیال‌بافی‌های پالی هم هستیم. در خیال، پالی، والتر میتی‌وار، با گابریل قدم می‌زند، بر خود مسلط است و با اظهارنظرهای عالمانه تحسین گابریل را برمی‌انگیزد. با گذشت زمان و از طریق اعتراف فیلم پالی، خبردار می‌شویم که گابریل فقط صاحب گالری نیست، بلکه خودش هم کار هنری خلق کرده ولی حاضر نبوده آن را نشان دهد. پس پالی بدون اجازه یکی از تابلوها را از خانه‌ گابریل می‌دزدد و در گالری به نمایش می گذارد. منتقدی از آشنایان گابریل نقد بیش از حد مثبت و اغراق‌آمیزی بر آن می‌نویسد و گابریل بین خشمش نسبت به پالی و خوشحالی‌اش از موفقیت کار سرگردان است. در این میان، پالی چند تا از عکس‌های خودش رو با اسم مستعار برای گابریل می‌فرستد تا ببیند شانسی برای نمایش دارد یا نه، و از واکنش منفی و تحقیرآمیز گابریل نسبت به عکس‌ها بسیار سرخورده و ناراحت می‌شود.
به پایان فیلم که نزدیک می‌شویم، طی چند صحنه که مدام بین خیال‌بافی و واقعیت می‌روند و می‌آیند، از چشم پالی که شبی گوشه‌ای در گالری پنهان شده، در می‌یابیم که تابلوها اصلاً کار گابریل نیستند، بلکه مری جوان آن‌ها را خلق کرده و اجازه داده به اسم گابریل امضا شوند. برای مری مشکلی نیست. چون از زد و بندها و لوس‌بازی‌های دنیای هنر گریزان است ولی برای گابریل ترس برملا شدن شدید است، به‌خصوص وقتی که پالی پنهان‌شده را می‌بیند و می‌فهمد راز فاش شده است. پالی، خشمگین و کلافه از تقلب گابریل، ناخودآگاه فنجان آبی رو توی صورت گابریل پرت می‌کند و بعداً می‌فهمد محتوای چای داغ بوده است. فیلم با یک سری سکانس بین فانتزی و واقعیت به پایان می‌رسد که در آن، سه زن کارهای پالی را روی دیوارش نگاه می کنند و بعد در باغی زیبا پرسه می‌زنند.
دستاورد اصلی فیلم نشان دادن همه چیز از نگاه پالی است: دوربین دست اوست، راوی و شخصیت اصلی خودش است، و نگاه و قضاوت از آن اوست. چون جوان و نسبتاً بی‌تجربه است و سریع شیفته‌ گابریل و دنیای پر زرق و برق او می‌شود، نگاهش بُعدی معصومانه و دستپاچه نیز دارد که ما را بیشتر به سوی خود جذب می‌کند و چیزی از موثق بودن نگاه کم نمی‌کند. فراموش نکنیم که سینمایی که نسل رزما در آن بزرگ شده، اغلب نگاه مرد به دنیا است و دوربین تقریباً همیشه دست مردهاست. راوی هم غالباً مرد است یا حداقل نگاهی مردانه دارد که طبق معیارهای مردسالاری، دنیا را می‌سنجد. پاتریسیا رزما موفق می‌شود که تمام بازی‌های قدرت، دروغ و خیانت، شروع و پایان شیفتگی و عشق، موفقیت هنری، بی‌عدالتی در قضاوت‌ها را منحصراً از نگاه یک زن، آن هم زنی کمی متفاوت نشان بدهد. زنی که عملاً در حاشیه زندگی می‌کند و اگر کسی اصلاً متوجه او می‌شود (که کم پیش می‌آید) برای تمسخر یا تعجبی توأم با قضاوت منفی است. به معنای هالیوودی زیبا نیست و بیشتر به دلقک می‌خورد تا زنی که به‌خاطر زیبایی کلاسیک مورد توجه قرار می‌گیرد. این زن اول مجذوب قدرت گابریل می‌شود، سپس مأیوس تا جایی که آن را تخریب می‌کند و در صحنه‌ آخر ما را وارد یک نوع آشتی نیمه فانتزی و بازسازی روابط می‌کند. این داستان آشناست، ولی نه با حضور همچون زنی در نقش راوی، شخصیت اصلی، و کنترل‌کننده‌ دوربین.

اعتراف پالی به دوربین تاحدی ناشی از وحشت دستگیری است: مطمئن است که با پاشیدن چای داغ به صورت گابریل، حتی اگر کار غیرعمدی بوده، مأموران به سراغش خواهند آمد. پس بهتر است ماجرا را از زبان خودش تعریف و ضبط کند. جالب است که پالی مفهوم قانون و مجازات را درونی می‌کند و شکی ندارد که حرکت گستاخانه‌اش عواقب بدی برایش خواهد داشت. اما این اتفاق نمی‌افتد و به‌جای آن، گابریل و مری به خانه‌‌ حقیرش می‌آیند، عکس‌هایش را با دقت نگاه می‌کنند و همانطوری‌که قبلاً اشاره شد، هر سه با هم وارد یک دنیای تخیلی و آرام می‌شوند. گابریل پانسمانی به صورت دارد که جای سوختگی است ولی این موضوع اهمیت ندارد. پایان در فضای آشتی و تخیلی، تنها چاره‌ زنان است. اگر مردسالاری در پس‌زمینه، پالی را خودبه‌خود به فکر مأمور و دستگیری می‌اندازد، این واقعیت قانونی فقط با ورود به یک باغ تخیلی لغو می‌شود. خیال‌بافی زن و مرد ندارد، و مواقعی که پالی تنها در خلسه می‌رود و خود را مسلط و جذاب می‌بیند، لزوماً ربطی به جنسیت ندارند. ولی در پایان هر سه زن وارد باغ آشتی می‌شوند: زنانی که میل و حسادت و دروغ و تقلب و قدرت‌نمایی را با هم تجربه کرده‌اند و حالا به‌جای راه‌حل‌های کلاسیک سینمایی مثل انتقام یا خود را قهرمانانه از نو ساختن، دنیای درونی پالی را تأیید می‌کنند و در آنجا با هم قدم می‌زنند.
به خاطر دارم که وقتی فیلم تازه اکران شده بود، آن را در سالن سینمایی در انگلیس دیدم. خوب یادم است که بی‌نهایت تحت‌تأثیر قرار گرفتم: من هم مانند پالی مجذوب گابریل شدم و رابطه‌ بین گابریلِ خیلی زنانه و مریِ کمی پسرانه بیش از حد برایم جذاب بود. همه چیز به نظرم نو و بکر می‌رسید. تابه‌حال همچون دنیایی که زنان به این شکل در آن مرکزیت داشته باشند، در سینما ندیده بودم، آن هم از نگاه یک کارگردان زن، که خود آن عبارتی متناقض‌نما بود. تا مدت‌ها به فیلم فکر می‌کردم. ۳۸ سال بعد، به‌خاطر وبسایت کایه دو فمینیسم و به پیشنهاد خودم، برای بار دوم فیلم را دیدم و کمی دلم برای واکنش خودم در نوجوانی سوخت. قبل از توضیح این موضوع، لازم به اشاره است که این اولین فیلم بلند رزما بود، کارگردانی ۲۹ ساله که در ژانر به شدت مردسالار کمدی جدی جایی برای خود باز کرد و کوییر بودن زنان را عادی نشان داد. اینجا لزبین بودن موضوع نیست: موضوع، کشمکش‌های روزمره در مکان کار و روشن کردن تکلیف با معشوق سابق است، چیزهایی که تمام کسانی که این نوع فیلم را نگاه می‌کنند، زندگی کرده‌اند. همین عادی‌سازی همجنس‌گرایی، همین که کارگردان گرایش جنسی افراد را پررنگ نمی‌کند، برای سال ۱۹۸۷ کنشی جسورانه است. رزما پس از این فیلم اول که بسیار معروف شد و چندین جایزه هم برد، هفت فیلم بلند دیگر ساخت و پس از آن بیشتر به کارگردانی سریال‌های تلویزیونی پرداخت.
ولی دلیل این ترحم بر نوجوانی و بر واکنش مثبت شدید آن موقع به فیلم چیست؟ چون بار دوم، حدود دو هفته پیش، یعنی تقریباً ۴ دهه بعد، فیلم به نظرم خیلی معمولی و حتی املی آمد. خود شیفتگی گابریل حوصله‌ام را سر ‌برد، دیالوگ‌هایش با مری برایم ملودراماتیک و مصنوعی بودند (درحالی‌که در عالم نوجوانی مسحورشان بودم)، کیفیت موسیقی پایین بود، و گالری هنر گابریل که آن زمان چقدر به نظرم شیک و کول می‌آمد، این بار برایم به یک ماکت کاغذی شباهت داشت. اما آن موقع، منِ نوجوان دسترسی به هیچ فیلم، آهنگ، یا سریالی نداشتم که به این راحتی زنان همجنسگرا رو در مرکز داستان بگذارد و عذرخواهی هم نکند. به خاطر آوردم که چقدر گرسنه و تشنه‌ حتی یک فیلم معمولی بودم که همجنس‌گرایی زنان را یک بیماری نداند. گرایش جنسی انسان‌ها یک ویژگی بین هزاران ویژگی آنان است ولی آن زمان، اگر فاش می‌شد، برای آدم‌های مثلاً نرمال همه چیز را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. مخصوصاً برای زن‌ها. آدم می‌توانست استاد یا هنرمند یا خانه‌دار یا شاعر یا پزشک باشد: ولی تا آشکار می‌شد همجنس‌گرا هستی، فقط و فقط این دیده می‌شد. اگر دکتر بودی می‌شدی «اون دکتره که لزبینه» و اگر نقاش، «اون نقاشه که منحرفه». شاید نگاه رزما در ۲۹ سالگی خیلی پخته و ظریف نبوده است و شاید انتخاب‌هایش امروز به نظرم رسا نباشند، ولی ۳۸ سال پیش فیلم اول او، با تمام اشکالاتش، واحه‌ای بود در کویری بی‌انتها.