دوربین سلیمان میناسیان که پردلی و جاری پرتوان نگاه فروغ آن را میراند، همراه مردی که پایش به شکلی دردناک، از مچ قطع شده و بالای اندامش در قاب بریده است، به دخترکی میرسد که کادر به اندازه او باز شده. این جادوی واژگان فروغ نیست که اینچنین مفهوم بدن، رنجهای تنانه، فرم و دفرمگی را اینبار با زبان تصویر بر پرده نقش میکند؟
در سکانسی دیگر تیلت رو به پایین دوربین از دستهای بریده فلزی – خمسه دستِ علم – پیچیده در شولای سیاه رو به آسمان بعد از چند برش کوتاه ما را به قابی میرساند که آفرینش آن میتواند بهتنهایی مایه رشک هر تصویرگر شاعری باشد؛ مردی بیدست، در نمایی باز که خردی اندام شکنندهاش، در گشادگی قاب، خودنمایی میکند، دستبهدامن «دستِ علم» شده، انگار ملتمسانه میگوید دستانت را به من عاریه بده، یا جسم ناکامل من را از آن خود کن که ما هر دو با هم یک تن کامل خواهیم شد. با این دو نما آغاز میکنم، چون میتوانند یکتنه جادوی شعر ایماژیستی فروغ درباره رنج انسان زاده شدن و کاستیهایش را به دوش بکشند.
این قابها در این دو نمای درخشان ممکن نیستند، مگر به رانش نَفَسی که در پایان فیلم، فروغ آن را نَفَس مهر میخواند و میسراید که:
ای نهر سرشار که نفس مهر تو را میراند
سوی ما بیا
به سوی ما بیا…
خانه سیاه است درباره جذامخانه بابا باغی و بیماری جذام نیست. نسبت دادنش در آن سالهای دور ساختش، تنها به وضعیت سیاسی و اجتماعی روزگارش هم، گرچه خالی از منطق نیست، اما به قول راوی مَردش، ابراهیم گلستان، از مروت به دور است. حالا که بیش از نیم سده از روزگار ساختش میگذرد، غبار زمان و قضاوتهای شتابزده یا ایدئولوژیک را از خود تکانده و جوری صیقل خورده که چون مروارید، گردنآویزِ سینمای مستند مرز پرگهر است.
نمیتوان به حساسیت و شکنندگی فروغ نبود و خانه سیاه است را ساخت. هستی فروغ و جادوی واژگان و تصاویرش برای من که همه چیز را با مترِ عکاسی میسنجم، شباهت تمثیلی بیاندازهای به یک نگاتیو حساسیت بالا دارد. آنچنان بالا که به یک نوازش نور در کسری از زمان- اینجا بگیریم رنج آدمی – آنچنان برانگیخته میشود که تصویری شگرف خلق میکند. تصویری که به ذات شیمیایی بالا بودن حساسیتش، خشن و پردانه (Grainy) است و فقدان طیفهای خاکستری آن را از لطافت میاندازد؛ لطافتی که فروغ در تلاش است با شاعرانگی واژگان به آن برگرداند.
شگفتی من، از فروغ نیست. از سفارشدهنده فیلم، «جمعیت کمک به جذامیان» است که چطور این تجربه ناب را که با سینمای لوییس بونوئل و پازولینی سنجیده شده، تاب آورده. تجربه مستندسازی من بعد از گذر ۵۰ سال از زمان خانه سیاه است، مواجه شدن با نگاههایی بهشدت محافظهکار و دیگرهراس از سوی سفارشدهندگان به فیلم مستند بوده است.
وقتی در سکانس اول فیلم، زن جذامی در آن قاب زیبای قوری و آینه به ما خیره میشود، بیآنکه نیاز به پیشآگهی باشد؛ «بر این پرده اکنون نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد خواهد آمد.» فروغ با بینندهاش چشم در چشم پیمان میبندد که قرار است چه چیز را ببیند. انبوهیِ زخم، فقدان و ملالِ بیپایانِ متسلسل.
تو از نگاه من، اسارت آدمی را در رنج خود خواهی دید. این نگاهی است که از عشق به انسان لبریز است و رنج آدمی است که وامیداردش از نهایت شب حرف بزند.
من تو هستم تو
و کسی که دوست میدارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز مییابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
فروغ از خفتن درون جعبه ماهوت، بیزار است. از لابهلای تور و پولک بیرون آمده، این را همه میدانند، که او به سفری ۱۲ روزه میرود. به جذامخانهای در تبریز که تکرار نامش حتی، متبادر با دردی جگرخراش و تکرار نفس کشیدن در هاویه ملال است. پس از آن پرهیز میکنم و آن را از اینجا فقط «خانه» مینامم.
فروغ ناامید است و بر تنگی پیلهاش که روزی صدهزار بار در شعرش آن را میدرد، هشیارانه آگاه. آگاه بر روابط قدرت و بیرحمی خونریز هر آنچه سوار است بر صیدش. قدرتی که حاشیهنشینها، اقلیتها، راندهشدگان، ضعفا و بیماران را از خود طرد میکند، چون «دیگری»اند.
او آگاه است تا آنجا که میسراید:
در انتظار معشوقی که تاتاری در انتهای چشمانش پیوسته در کمین سواری است
او که با شکست من قانون صادقانه قدرت را تایید میکند
اما این دیگران، اینجا ساکنان «خانه»، سنگدلانه شبیه خود ما هستند؛ مقهور قدرت. همین است که بر نشان دادنشان به ما اصرار میورزد. همین است که در نمای نزدیک آن انباشت زخم و فقدان و فرسایش را به رویمان میآورد. به آن نماهای نزدیک بیتحرک دلخراش آنچنان خو میگیریم که یادمان بماند، تن را بیرنجش نبینیم. اگر قرار است نگاهمان به تنانگی خیره باشد، این گوی و این میدان!
خانه فروغ سیاه است، همو که خود میگوید:
خانه دربسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
یا:
انتظار نور را میکشیم و اینک ظلمت است
فروغ از مدرسه آغاز میکند و باز در پایان به مدرسه برمیگردد. تعالیم را ناکارآمد میبیند، آنجا که شکرگزاری از خداوند برای داشتن اندامهای ناکارآمد برای دیدن و لمس زیباییهای دنیا و پدر و مادر برای طفلی که در نبود آنها زیسته، هجوآمیز میشود.
با تیلت از پای مرد آوازخوان به صورتش میرسد، لنز تلهای که انتظار پشت پنجره ایستادنها را فشرده میکند. آوازخوان به دوربین نزدیک و از آن دور میشود. تکرار و ملال آدمهای پشت پنجره، شمعدانیها و پوتینهای در انتظار سفر از یک جنس هستند.
«دنیا زشتی کم ندارد. زشتیهای دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. اما آدمی چارهساز است.»
آدمی چارهساز است؟ تا کجا؟ و پیشتر که به درمان جذام میپردازد، ناکارآمدی آدمی را در جایی که مدرسه درس غلط میدهد، بهتر میفهمیم.
فروغ با که حرف میزند؟ با آدمهای بیمار «خانه»؟ با آنها که پشت در «خانه»اند؟ با مسببان تنگدستی؟ یا با خدای خودش؟ طرح پرسشهایی ابدی و ازلی که ناچار است در پاسخ به آنها به چارهسازی آدمی گردن نهد؛ مهرش و دانشش.
هنوز اما آدمی بر زشتیهای دنیا دیده نبسته، قبول. پس میرویم کمی به جذام بپردازیم که چنین است و چنان؛ واگیردار و مزمن، که بدنه عصبها را با یک غلاف خشک میگیرد و دیواره غضروفی میان بینی را از هم میدرد.
با تنگدستی همراه است و بیدرمان نیست. بسیار کوتاه. نریشن راوی مرد انگار تنها برای احترام به سفارشدهنده فیلم در آغاز میآید و زود نقطه پایانی بر آن گذاشته میشود تا برگردیم به فروغ و شکواییه سراسر اندوهش به خدای خود.
نام تو را ای متعال خواهم سرایید
نام تو را با عود ده تار خواهم سرایید.
زیرا که به شکلی مهیب و عجیب ساخته شدهام
.
.
.
و چشمان تو ای متعال جنین من را دیده است
اینجا راه گریز بر من بسته است، چون تو به دردهای من آگاهی و من را بهتمامی دیدهای. گریز از روح تو ممکن نیست. این است که تکرار میکند:
چه مهیب است کارهای تو
چه مهیب است کارهای تو
فروغ با خودش همدلانه نجوا میکند و دربند تصاویر فیلم نیست:
و تو ای فراموششده روزها
که خویشتن را به قرمز ملبس میسازی
و به زیورهای زر میآرایی،
و چشمان خود را به سرمه جلا میدهی
به یاد آور که خود را عبث زیبایی دادهای
به سبب آوازی در بیابان بیراه
و یارانت که تو را خوار شمردهاند
و دوباره آدمی چارهساز میشود! اگر که یار را خوار نشمرد
از جایی که فیلم بازی برگهای شناور بر آب، بازی شادمانه کودکان را نشانمان میدهد، وقتی از پرواز کبوترها و از بال و فاخته و گنجشک و مأوی گزیدن در صحرا میگوید، فروغ از قفسی حرف میزند که راندهشدگان را در خود زندان میکند. خیلی از ساکنان خانه که مرحله انتقال بیماری را گذراندهاند و تنها خدمات پزشکی آن روزگار مرهم ناچیزی بر درد و خشکی و کشیدگی اندامهای از ریخت افتادهشان است، میتوانند قفس را ترک کنند، اما همچنان محبوس و منجمد در اندام مجسمهوار خویشتناند. نقصان و ناهمسانی با دیگران، وامیداردشان که در گتوی کوچک خودیها بمانند.
هستی ما چون قفسی که پر از پرندگان باشد، از نالههای اسارت لبریز است
و در میان ما کسی نیست که بداند تا به کی خواهد بود.
و باز بر آگاهی ما نهیب میزند، که شکل قفسهایمان متفاوت است و مفهوم اسارت، همان است که بود. کدامیک از ما بیشتر زندگی خواهیم کرد؟ رنجهای کداممان بیشتر از دیگری است؟
حرکت دستهجمعی ساکنان «خانه سیاه» به سوی دری که بسته میشود، بیش از هر نمایی نماد تمنای انصاف و برابری است. تمنای درک و همدلی، نگاه بیتبعیض و پرهیز از دیگرهراسی… اگر فروغ زنده میماند، که به خیال من ناممکن بود، شاید میشد این شانس را پیدا کرد که بیشتر از ۱۲ روز ماندنِ در «خانه» از او پرسید.
تصویر کردن رنج آدمی را، یک بار ۱۰ سال پیش و در اثنای ساخت مستندی تجربه کردم، یک هفته نفس کشیدن در فضای خانهای که از قضا به هیچ روی سیاه نبود. رنگهای بهشدت تند و پرخاشگر، دستمایه بیرون ریختن رنجی بودند که یک انسان، یک زن، یک مادرِ داغ فرزند دیده بر روی فیلم رادیولوژی میریخت که بوم نقاشیاش بود. میگفت کاردک نقاشی را با چنان خشمی به بوم پارچهای میکوبیده که بوم از هم میدریده است.
قصه خودش را داشت پشت صحنه این فیلم که اسمش را فراتر از رنگ گذاشتم. ساختنش به درازا کشید، اما این تمام ماجرا نبود. پرسشهایی که بعدتر به سبب درگیری با هنرمند نقاش سوژه فیلم و خانوادهاش پیش آمد، نگاه من را به موضوع انسان، حریم شخصی و اخلاق مستندسازی حساستر کرد.
با تماشای هر بار خانه سیاه است به روزهای اقامت فروغ در «خانه» فکر میکنم. فروغ با حساسیتی که پوست تنش از انبساط عشق ترک خورده، چطور توانسته با تلخی آن روزها کنار بیاید. فروغ همچنانکه خودش سروده، در خانه سیاه است دلش را بر سعادتهای معصومانه هستی چون لکهای خونین، خالکوبی کرده است.
پاداش این رنج بیانتها برای فروغ که در شعرش از زنان باردار و نوزادهای بیسر سروده، آوردن حسین به خانه است. آوردن یکباره ماه و خورشید و گل و بازی.
گرچه سعادتهای معصومانه هستی هم زودگذرند.