فیلم با آیه 67 سوره بقره آغاز میشود: «و به یاد آرید وقتی موسی به قوم خود فرمود به امر خدا گاوی را ذبح کنید، گفتند: ما را به تمسخر گرفتهای؟ موسی گفت: پناه میبرم به خدا از آنکه (سخن به تمسخر گویم و) از مردم نادان باشم.» این آیه و آیههای پس از آن، راوی داستان کشته شدن فردی از بنیاسراییل است که بر سر کیستیِ قاتل او مشاجرهای درگرفته بود. فرمان رسید که گاوی را بکشند و پارهای از آن گاو را بر مقتول زنند تا او زنده شود و نام قاتلش را فاش کند.
شیر در اغلب فرهنگها نمادی است از تغذیه نخستین، مراقبت مادرانه، تجدید حیات و تولد دوباره. فیلم بر نمایش هر دوی این نمادها، شیر و گاو اصرار میورزد، اما در بدو امر در دو جهان متفاوت؛ گاو از دل کابوسها، رنج و وهم مینا بیرون میآید، درحالیکه شیر حقیقت عادی و «ماشینی» زندگی اوست. گاوی که در تصویر وهمآلود نخست میبینیم، به رنگ روشن، ماده و بیلکه، بیشوکم همان است که در سوره بقره توصیفش را خواندهایم. گاو در میانه حیاط زندان ایستاده است و دو صف از زندانیان، زنان و مردان، هر کدام سمتی از حیاط خیره به او ماندهاند، در انتظار قربانی شدنش، تا پارهای از تن او مقتول را زنده کند.
مینا به آخرین ملاقات پیش از اعدام میرود، از دل راهروهایی مشابه و از کنار سلولهایی همانند میگذرد تا بالاخره درِ سلولی باز میشود، او وارد میشود و مأمور در را به رویش قفل میکند. صدای خفه گریه مینا از پشت در قطور شنیده میشود. دوربین اندکی از راهِ آمده عقب میکشد و آن دو را پشت در فلزی بسته تنها میگذارد. این عقب کشیدن، بیش از آنکه احترامی به آخرین خلوت زن و مردِ قربانی باشد، تأکیدی است بر تنهاییشان، تأکیدی است بر فراموش شدن زن در کنار مردی نیممُرده. ما این راه را پیشتر به تمامی دیدهایم. میدانیم که در تمام مسیر هیچ گوشی نیست که صدای مینا را بشنود. صدای قفل شدن دری دیگر و زوزه باد بر این دوری و فراموششدگی تأکید میکند. پس از آن جهان فیلم را فیدی طولانی، سیاهی مرگ، میبلعد.
مینا در کارخانه لبنیات در بخش «شیر» کار میکند. تکثر و تکرار ِماشینی، جوهر این نماد قدرتمند را از آن میرباید. دیگر شگفتی خلق، تولد و پرورش در کار نیست. به جایش با استثمار این قابلیتها مواجهیم. همین اتفاق به شکل آشکارتری برای بطریهایی میافتد که قرار است نماد عشق باشند. زن در شغل نخستش بردهوار مادرانگی و حیات را «تولید» و برای مصرف ارائه میکند و در شغل دومش عشق را. خانه او پر از بطریهای خالی بیمصرفی است که باید آنها را برای زنده ماندن و تاب آوردن در اجتماعی که صدایش را انکار میکند، به نماد عشق بدل کند. از سوی دیگر، زندان نیز به وسعت جهان مینا و فرزندش تکثیر شده است. همه جای شهر نردهها، درها و راهروهایی مشابه به چشم میخورند؛ در مدرسه، در کارخانه، در بهزیستی، در دادگاه و حتی در مسیر و پلکان ورودی خانه.
بالاخره راز مگو فاش میشود؛ بابک بیگناه اعدام شده است. مینا در مواجهه با این خبر در برابر قاضی از جا بلند میشود، میخواهد چیزی بگوید، داد بزند؟ یقه قاضی را بگیرد؟ صدایش به کجا میرسد؟ چه کسی میشنود؟ تمام اینها به ضجهای خفه بدل میشود و در جسم خودش به تله میافتد. پس از آن، گاو و شاهدان همه از میانه کابوس زندان ناپدید میشوند. راز آشکار شده است، قربانی وظیفه نمادین خود را انجام داده است.
ورود رضا امینی اما با شکستن ناگهانی دیوارها و نردهها و تکرار و تکثر زندان در جغرافیای داستان، با حذف فاصلهها و دگرگونی جهان فیلم همراه است. درحالیکه پیشتر فیلمساز مسیر طولانی و دلگیر درِ ورودی ساختمان تا آپارتمان مینا را به رخ تماشاگر کشیده بود، اینبار خبری از آن فاصله نیست. در میزنند، مینا در را باز میکند. رضا پشت در است و نورپردازی تداعیکننده نور مطلوب و عادی روز است و نه فضایی خفه میان پلههای ساختمانی که پیشتر دیده بودیم. شیوه برخورد مینا با برادر همسرش و دیدار با او در ورودی ساختمان این پیام را به ما میدهد که او در پذیرفتن مردان، حتی مردان آشنا در خانهاش محتاط است، اما بهسادگی این مرد غریبه را میپذیرد، با اینکه بهخوبی میداند صاحبخانه همین اتفاق را پیراهن عثمان میکند. از این پس هر چه از فاصله میان امینی و مینا کاسته میشود، فضای اطراف نیز آشکارا دلباز و مطبوعتر میشود. فیلمساز ما راهی خلاقه به بیرون از این زندان بزرگ یافته است.
مینا به امینی میگوید که بابک هر چه گفت بیگناه است، کسی باورش نکرد. همین جمله خلاصهای از موازنه قدرت تا پیش از ورود رضا را نشان میدهد. تا این لحظه گوشی برای شنیدن صدای مینا، صدای قربانیان وجود نداشت؛ همانطور که در سکانس نخست شاهد بودیم، فضای زندان با یک صدای مسلط حکمکننده در تمام جهان مینا و دخترش تکثیر شده بود. معجزه ورود امینی در دگرگون ساختن جهان، از تغییر موقعیت او نشئت میگیرد؛ امینی بخشی از همان صدای حکمکنندهای بود که حرف دیگری را نمیشنید، اکنون وجدان آزردهاش او را به «گوش» بدل کرده است و همین موازنه قدرت و متناسب با آن جهان مینا و حتی خود رضا امینی را دگرگون میکند.
مرد بنگاهی به مینا میگوید صاحبخانهها به زنان بیشوهر، گربهدار و سگدار خانه نمیدهند. در طبقه بالای خانه امینی زنی مجرد و سگدار زندگی میکند و او طبقه پایین را هم برای سکونت به مینا اجاره میدهد. امینی هنوز معترض است، به حضور آن سگ بانمک در خانه، به صدای موسیقی همسایه، به تماشای فیلمی که گوگوش بازیگر آن است و قطعاً با توجه به آنچه از او میبینیم، به بسیاری چیزهای دیگر، مثلاً اجاره دادن خانهاش به زنی مجرد. اینکه او پیش از اعدام بابک تا چه حد سختگیر و انعطافناپذیر بوده، از شیوه رفتار پسرش و میزان بیزاری میثم از او آشکار است. اما اکنون که توازن قدرت به دلیل خطایش در قضاوت تغییر کرده است، ناچار است در برابر همه اینها سکوت کند و خواست مینا و فرزندش را بر هر چیزی ارجح بداند. او برخلاف گذشته، به تصمیم و قضاوت خودش ایمان ندارد، پس ناگزیر اجازه میدهد صدای مینا و دخترش وارد جهان او شود و حاصل این ادغام، حاصل این تحمل، شکستن زنجیره زندانهاست.
تغییر موقعیت رضا اما وجه دیگری نیز دارد. او از شغلش استعفا داده است و اکنون هر چه بیشتر جذب دنیای مینا میشود، از دنیای پیشین خودش و قدرت برآمده از آن فاصله میگیرد. دوستش پیشتر به او اخطار داده بود که ممکن است استعفا برایش هزینهای در پی داشته باشد. هزینه همان ضعیف شدن روزبهروز صدای اوست. تا کنون این او بود که صدای قربانی را نمیشنید و اکنون هر چه توضیح میدهد که جسم و روحش دیگر تاب این شغل را ندارد، کسی صدایش را نمیشنود. دامنه تهدید پیوسته وسیعتر میشود. اینبار او در جایگاه متهم قرار میگیرد و صداهایی غالب اما بدون صورت بازجوییاش میکنند و او ضعیف، ترسخورده و الکن تلاش میکند از خودش دفاع کند. اما هم او و هم ما میدانیم که گره بر باد میزند و تلاشش سودی نخواهد داشت.
به مینا بازگردیم. از همان ابتدای ورودِ رضا اعتماد مینا به او جلب میشود و رفتاری همراه با مهر را پیش میگیرد. این مهر روزبهروز فزونی مییابد. شاید او کمک و توجه رضا را حاصل علاقه مرد به خودش تلقی میکند. در جایی از فیلم میگوید اکنون باور دارد خدایی هست که کسی را فرستاده تا بیدلیل به آنها کمک کند. رضا پاسخ میدهد که شاید زیاد هم بیدلیل نباشد. ما معنای اصلی این گفته را میدانیم، اما احتمالاً این جمله برای مینا صرفاً یک معنا دارد؛ رضا به او علاقهمند است. در سر رضا چه میگذرد؟ آیا واقعاً به مینا علاقهمند است؟ هیچ نشانه واضحی مبنی بر این علاقه وجود ندارد. رضا یک بار بیمقدمه و با حال بد از او میخواهد دیگر با گوشیاش تماس نگیرد، و اندکی بعد مینا را در خلوتش میپذیرد. اما چه آن پس زدن ناگهانی و چه این پذیرش هیچکدام الزاماً بیانگر علاقه او نیست. نهفقط ما، بلکه شاید حتی خود او هم نتواند در این گیرودار ماهیت عواطفش را بهدرستی تشخیص دهد. این توهم که حقیقت نزد اوست و با اتکا بر آن میتواند حکم کند و قدرت اعمال این حکم سبب شده رضا هرگز با خودش مواجه نشود و هرگز به درونش رجوع نکند. او اکنون با تمام ناشناختههایی که پیشتر آنها را به تمامی انکار میکرد، احاطه شده است. ماندگار شدن رضا در اتاق فقیرانهای که اثاث مینا کفاف پر کردنش را نمیدهد، تصویر روشنی از خاکسترنشینی اوست. رضا داشتههایش را باخته، اطمینان قلبیاش را، پسرش را، زندگیاش را، موقعیتش را و در عوض دری رو به جهانی ناشناخته به سویش گشوده شده که چارهای جز پذیرش تمام و کمال آن ندارد. جایی برای رفتن از خانه مینا اجازه میگیرد و مینا مهربانانه حکم میکند: «من اجازه نمیدهم.» رضا قادر به رد کردن این حکم نیست.
آنچه در جهان واقعی اتفاق افتاده است، با چیزی که در روان رضا اتفاق میافتد، مشابهت فراوانی دارد. او خانهای را به مینا به ثمن بخس اجاره داده است؛ خانهای که بخش کوچکی از داراییاش است، خانهای که رهایش کرده بود. به همین ترتیب بخش کوچکی از درآمدش را صرف بهبود زندگی آنها میکند و بخش اندکی از قدرتش را صرف امنیتشان، صرف دور زدن قوانینی که به پدر بابک حق ولایت بر بیتا را داده و همین حق را از مادرش دریغ کرده است. صَرف آرامش آنها در زیر سقفی که همسایههایش همچون گذشته نمیتوانند پیوسته از عرف مردسالار به نفع تحقیر زن و تضییع حق انسانی او بهره ببرند. مینا با همین اندک پادشاهی میکند و کمی بعد، رضا در سایه حمایت و «قدرت» مینا، ساکن اتاقی محقر در خانه او میشود. قدرت کنونی مینا برخلاف قدرت پیشین رضا از جایی به او تفویض نشده است. تنها محدودیتهای فراوان دست و پای او را برای بهرهگیری از توانایی فردیاش بسته بود و اکنون که این دیوارها برداشته شده، مینا میتواند خود واقعیاش باشد و زیر سایه این خود به رضا نیز پناه دهد.
با آشکار شدن دومین و مهمترین راز، اینکه رضا قاضی پرونده بابک است، گاو و شاهدان در وهم مینا به حیاط زندان بازمیگردند. دوباره برای تعیین تکلیف قربانی لازم است. شیری که در انتها روی اجاق میجوشد، به جهان نمادین خود بازگشته و قدرت نخستین خود را برای اعطای حیات مجدد بازیافته است. رضا در شب جشن میمیرد و از نو زاده میشود، پاک و آزاد از بار آن راز کشنده. مینا رضا را با زندگی بازیافتهاش در جهان جدید تنها میگذارد و با دخترش و یک چمدان کوچک، شاید نه برای همیشه، از خانه بیرون میزند.