بگذار کلاه گیست را آب ببرد

نقد سریال «غیرارتدکس» ساخته ماریا شریدر

آرام روانشاد

یهودیان حسیدی شاخه‌ای از یهودیان ارتدکس هستند که زندگی روحانی و تصوف را با زندگی روزمره‌شان در هم آمیخته‌اند. ارتدکس کلمه‌‌ای یونانی و به معنای عقیده‌ درست در مذهب است. غیرارتدکس در واقع کسی‌ است که به این اصول پای‌بند نیست. اسراییل بن الیزر که معمولاً با نام بعل شم طوف شناخته می‌شود، یهودیت حسیدی را در قرن ۱۸ ایجاد کرد. امروزه حدود یک میلیون نفر یهودی حسیدی در دنیا وجود دارند. جنگ جهانی دوم باعث نابودی مراکز سنتی یهودیت حسیدی در اروپای شرقی شد و بسیاری از آن‌ها به ایالات متحده یا اسراییل مهاجرت کردند. محل زندگی آن‌ها در آمریکا در قلب نیویورک-محله‌ بروکلین است. شاید باورپذیر نباشد، ولی آن‌ها حتی با وجود زندگی در آزادترین و مدرن‌ترین شهر جهان، هم‌چنان به سنت‌های کیششان بسیار مقید هستند و به شکل افراطی حتی به آرایش و پوشش ظاهری خاص خود پای‌بندی نشان می‌دهند و شکستن قواعد و سنت‌هایشان را گناهی بزرگ می‌دانند. در یهودیت حسیدی، زنان با محدودیت‌ها و ممنوعیت‌های بیشتری مواجه هستند و حتی اجازه خواندن کتاب مقدس را نیز ندارند. زن حسیدی وظیفه اصلی‌اش این است که بچه بیاورد، مطیع شوهرش باشد و بنشیند توی خانه و بچه‌هایش را بزرگ کند و در مقابلش مرد مسئول است که معاش زندگی را فراهم کند. وظیفه زن در خانواده، فقط به فرزندزایی و علاقه به شوهر منحصر می‌شود. «و خداوند به زن گفت: ألم (درد و رنج) و حمل ترا به غایت زیاد خواهم گردانید که به زحمت اولاد‌ها را خواهی زایید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو مسلط خواهد شد.» (تکوین، ۱۶:۳) بنابر این نگاه، مرد اصل و اساس خانواده است و زن موظف است از او اطاعت کند، چون وجود زن، طفیلی مرد است.

کتاب دبورا فلدمن در سال ۲۰۱۲ با عنوان «غیرارتدکس: رد کردن جنجال‌برانگیز ریشه‌های حسیدی» جدال او را از مقاومت در برابر این آیین ترسیم می‌کند. فلدمن که در بخش حسیدی‌نشین ویلیامزبرگ بزرگ شده است، در سن ۱۹ سالگی درحالی‌که اولین بچه‌اش را حامله بود، از یک ازدواج اجباری فرار کرد و در آلمان ساکن شد. شاید اگر فلدمن کتابش را نمی‌نوشت، ما هرگز به زندگی عجیب و غریب این فرقه از یهودیت پی نمی‌بردیم. بیشتر زنان حسیدی زندگی‌شان را کاملاً می‌پذیرند و چنان به قوانین حسید باور دارند که نمی‌پذیرند ظلمی بر آن‌ها می‌رود. اما دبورا فلدمن کسی است که عصیان می‌کند و آن زندگی را پس می‌زند و سپس داستان زندگی‌اش را که نشان از سنت سرکوب‌گرانه جوامع افراطی یهودی علیه زنان دارد، می‌نویسد. داستان زنی که با امید به رهایی می‌جنگد و درنهایت پیروز میدان است. مینی‌سریال چهار قسمتی برگرفته از کتاب فلدمن به همان نام غیراتدکس در جهانی شدن داستان او و رساندن صدایش به گوش دنیا بسیار موفق بوده است. هر چند اقتباس موبه‌مو نیست، اما به موضوع اصلی وفادار است. کارگردان ماریا شریدر و سازنده‌ آن آنا وینگر یادداشت‌های فلدمن را به مینی‌سریالی تبدیل کرده‌اند که به تلاش یک زن جوان می‌پردازد که در جست‌وجوی هویت فردی خودش است و مردانی را در مقابل خود می‌بیند که در جایگاه نمایندگانی از آیین افراطی یهودی مانع رسیدن او به خواسته‌اش می‌شوند.

سریال از همان لحظات آغازین اِستی با بازی بسیار درخشان شیرا حاس ما را درگیر زندگی عجیب و دردناک او می‌کند. داستان از روز شبات که می‌توان گفت مهم‌ترین روز مقدس یهودیان است، آغاز می‌شود. شبات به روز تعطیل هفتگی (شنبه) گفته می‌شود که به صورت نمادین به معنای هفتمین روز آفرینش است. سنت استراحت شبات ریشه در تورات دارد و تورات می‌گوید خداوند جهان را در شش روز آفرید و در روز هفتم دست نگه داشت و بسیاری یهودیان در این روز برای نیایش به کنیسه یا معبدهای خود می‌روند. روز شبات است و همه منتظر اِستی هستند تا در خانه مادرشوهرش به آن‌ها بپیوندد، اما او در تدارک فرار است. این‌که او چنین روزی را برای فرارش انتخاب کرده، بسیار طعنه‌آمیز است. یهودیان ارتدکس در مورد شبات بسیار مقید هستند. در این روز ویژه همه پیاده به کنیسه خود می‌روند، نماز اضافی می‌خوانند، از خانه‌شان دور نمی‌شوند، به دیدار دوستان و فامیلشان می‌روند، برای شام و ناهار مهمان دعوت می‌کنند و در کنار هم فقه یهودیت را می‌خوانند. این‌که به‌شدت تأکید بر کار نکردن در این روز است، دلیلش این است که انسان باید یک روز در هفته، خود را از زنجیرها و قیود طبیعی زمان و مکان آزاد کند، اما یهودیان ارتدکس چنان در بند آداب و رسوم و باورهای تندروانه‌شان اسیر شده‌اند که تصوری از آزادی ندارند و در این میان انتخاب چنین روزی برای فرار از طرف اِستی، میل به رهایی او را به نمایش می‌گذارد؛ رهایی از انسان‌ها و دنیایی که او را در چنگ خودش گرفتار کرده است.

شاید مهم‌ترین چیزی که در اِستی انگیزه به فرار را به وجود می‌آورد، مادرش باشد که سال‌ها پیش آن جامعه بسته را ترک کرده و به آلمان گریخته و در برلین با معشوقه‌اش که یک زن است، زندگی می‌کند. در سکانسی از سریال وقتی اِستی در حال ازدواج است، مادرش مدارک آلمانی اِستی را به او می‌دهد و می‌گوید که این مدارک گواه این است که او تابعیت آلمان را دارد و اگر به مشکلی برخورد، می‌تواند از آن استفاده کند. اِستی در آن زمان او را پس می‌زند و مادرش را به خاطر ترک خانواده و آیینش نکوهش می‌کند و می‌گوید که می‌خواهد همسر و مادری عالی باشد، همان‌طور که شریعتش به او دستور داده است. اما کمتر از دو سال اِستی راه مادر را دنبال می‌کند و می‌گریزد. انگار که روح عصیان‌گری از مادر به دختر به ارث رسیده و با این‌که همواره از او دور نگه داشته شده، اما الهام‌بخش او برای سرپیچی از قوانین سرکوب‌گرانه شده است. با تماشای سریال گویی مستندی از زندگی زنی را می‌بینید که از جامعه‌ای مذهبی، افراطی و متحجر فرار می‌کند و شما داستان فرار هیجان‌انگیز او را لحظه به لحظه دنبال می‌کنید. جامعه‌ای که تمام زندگی زن در آن شکل گرفته و هرگز فرصت نیافته است که به خود در وضعیتی دیگر نگاه کند و همواره فکر کرده است آن‌چه او از سر می‌گذراند، روندی طبیعی برای یک زن است.

هرچند جرقه‌های اولیه برای ایجاد شک و تردید نسبت به وضعیتش به واسطه مادرش در اِستی زده می‌شود، اما مواجهه او با معلم پیانوست که دریچه تازه‌ای به جهانی متفاوت به رویش می‌گشاید. او که عاشق نواختن و خواندن است، به دلیل ممنوعیت‌های مذهبی‌اش همواره اشتیاقش به موسیقی را پنهان و سرکوب کرده است و وقتی برای دریافت اجاره‌بها به خانه معلم پیانو مراجعه می‌کند، راهی برای بروز امیال و نیازها و احساسات فروخورده اش می‌یابد. هنر همواره راه‌گشا و نجات‌دهنده بوده است و این‌جا هم موسیقی تلنگری بر جان اِستی می‌زند و او را به کنکاش در وضعیت دردناک خود وامی‌دارد. او شروع به آموختن پیانو می‌کند و با هر بار نواختن بیشتر و بیشتر از آن جامعه بسته در ذهن و روحش فاصله می‌گیرد. هنر به او شجاعت و جسارت می‌دهد و مجبورش می‌کند در باورهای مذهبی‌اش تأمل کند و تمام این‌ها آرام آرام، جسارت رفتن را در ذهنش می‌نشاند و درنهایت به کمک همان معلم پیانو فرار می‌کند.

بازی بی‌نظیر شیرا حاس، شما را لحظه به لحظه با او همراه می‌کند و خود را جای او می‌گذارید. کدام زن است که تاکنون علی‌رغم خواست خودش، حقی از او ضایع نشده باشد. انگار اِستی نماینده تمام این زنان است؛ زنانی که ایدئولوژی و باورهای مذهبی- قومیتی از آن‌ها بردگانی برای مردان ساخته است. داستان اِستی، داستانی از قرون وسطی یا جهان سوم و خاورمیانه نیست. مکان این تحجر در دل نیویورک و زمان معاصر است. کیشی که در قرن بیست‌ویکم در مدرن‌ترین شهر دنیا از زنان بردگانی ساخته‌ است که باید برای جبران تلفات شش میلیونی یهودیان در جنگ جهانی دوم تولیدمثل مکرر کنند. هولوکاست که خود نشان از خشونتی تاریخی علیه قوم یهود دارد، حالا بهانه‌ای می‌شود تا آن‌ها به خشونت علیه زنانشان دست بزنند. برای یهودیان حسیدی هدف از ازدواج زایش است و بچه آوردن مهم‌ترین وظیفه زن است. عمل جنسی هم برای بچه‌دار شدن است و نه از سر لذت. تخت زن و شوهر باید جدا باشد تا زن برای شوهرش عادی نشود. قبل از سکس هم باید مناسک خاصی اجرا شود و لباس مخصوصی پوشیده شود و می‌بینیم که اِستی چطور به خاطر این‌که نمی‌تواند دقیقاً به قوانین عمل کند، تحت فشار قرار می‌گیرد و خواهرشوهرش به عنوان نماینده‌ای از زنان حسیدی به او می‌آموزد که چطور به زنی مطیع و تابع برای جلب رضایت شوهرش تبدیل شود. هولوکاست برای حسیدی‌ها تمام نشده است. در این جامعه کوچک بسته، از دست دادن شش میلیون یهودی بهانه خوبی برای تبدیل کردن زنان به ماشین تولیدمثل است. زنانی که باید هر چه زودتر ازدواج کنند و با زاییدن یک بچه‌ یهودی، جای یکی از کشته‌شده‌های جنگ جهانی دوم را پُر کنند. سریال این سؤال را مطرح می‌کند که آیا هزینه این جنگ و کشتار را باید زنان بدهند؟ در این میان اِستی همانی است که نمی‌خواهد یک دستگاه تولیدمثل باشد و مسیری را طی می‌کند که روزی مادرش رفته بود.

پس برلین برای او نقطه عطف بزرگی است. در همان ابتدا وقتی اِستی به همراه گروه جدید دوستان خود به دریاچه‌ای در برلین می‌رود، سعی می‌کند برای رفتن به داخل آب با محدودیت‌های فکری‌اش کنار بیاید. اِستی نماد یک یهودیِ فراری است و کلاه‌گیسی را که نماد سنت زنان متأهل حسیدی است، در آب می‌اندازد. رفتن اِستی به زیر آب دریاچه و بالا آمدنش همراه با اشک شوق، می‌تواند یادآور غسل تعمید و تولد دوباره باشد. او وارد آب می‌شود و کلاه‌گیسش را به آب می‌سپارد و این آغاز رهایی است. اگر آب را مظهر پاکی بدانیم، اِستی دارد گذشته‌اش را می‌شوید و به آب می‌سپارد. دارد خود را تطهیر می‌کند؛ مثل کودکی که تازه متولد شده است. پس در دنیای جدید پیرامونش آرام آرام شروع به کشف جنبه‌های مبهم زندگی جدید خود می‌کند؛ زندگی فارغ از باورهای مذهبی و قوانین سنتی که به او این فرصت را می‌دهد چیزهای طبیعی را تجربه کند که در زندگی قبلی‌اش به ناحق از آن محروم شده بود. به سراغ علاقه دیرینه‌اش به موسیقی می‌رود، دوستان تازه و متفاوتی می‌یابد، لباس مورد علاقه‌اش را می‌پوشد و آرایش می‌کند، طعم واقعی رابطه‌ای عاشقانه و لذت جنسی را می‌چشد، به مادرش که به‌اجبار از او دورش کرده بودند، نزدیک می‌شود، حس آزادی و زیر نظر نبودن را درک می‌کند و به‌تدریج از قید و بندهایی که در جامعه بسته‌اش او را در بر گرفته بودند، دورتر می‌شود و معنای واقعی زندگی را درمی‌یابد و در خودش زن جدیدی را کشف می‌کند که هیچ ربطی به آن اِستی تحقیرشده در گذشته‌اش ندارد.

ظلم و خشونت علیه زنان و وادار کردنشان به زندگی‌ای که خودشان نمی‌خواهند، سابقه‌ای به درازای تاریخ دارد. این ظلم بوده است و هنوز ادامه دارد و خواهد بود. آن‌قدر که هر چه درباره‌اش ساخته یا نوشته شود، کم است. هر روز داستان جدیدی را از ظلم‌هایی که به زنان در سراسر دنیا روا می‌شود، می‌شنویم. بیشتر این خشونت‌ها و سرکوب‌ها قومیتی هستند و منشأ مذهبی و سنتی دارند و چنان از کودکی به زنان تحمیل شده‌اند و در وجودشان ریشه دوانده‌اند که گاهی خود زن‌ها نیز به وضعیت دردناک خود آگاه نیستند و نسبت به آن اعتراضی ندارند و تا دم مرگ این سرکوب و خشونت را در سکوت تاب می‌آورند و هیچ‌کس داستان آن‌ها را نمی‌شنود. اما زنانی مثل دبورا فلدمن که شهامت عصیان و فرار دارند، خطر می‌کنند و داستان شخصی‌شان را برای جهان بازمی‌گویند، می‌توانند به الهام‌بخشی برای زنان دیگر بدل شوند که نسبت به وضعیت خود دست به بازنگری بزنند و این را حق خود بدانند که خودشان آزادانه برای زندگی‌شان تصمیم بگیرند.