هم‌زیستی اشک‌ها و لبخندها

تحلیل خانواده در سینمای هیروکازو کورئیدا

نزهت بادی

سال‌های متمادی است که خانواده رکن اصلی جوامع مختلف به حساب می‌آید و بر حفظ و تحکیم آن تأکید می‌شود و هر چیزی که بنیان خانواده را به خطر بیندازد و آن را از ساختار آشنا و رایجش دور کند، مورد نکوهش قرار می‌گیرد. اتفاقاً همین اصرار و پافشاری بر حفظ شکل سنتی خانواده، یکی از عواملی است که به تثبیت نقش‌ها و قراردادهای تبعیض‌آمیز میان زن و مرد دامن می‌زند و جلوی هر گونه تغییر و تجدید نظر و بازنگری در روابط و جایگاه اعضای خانواده را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد انواع و شکل‌های دیگری از خانواده نیز ممکن و میسر شود. به همین دلیل اگر خانواده‌ای خارج از قالب معین و تعریف‌شده شکل بگیرد و روابط و نسبت‌ها و نقش‌های متفاوتی را تعریف کند که در الگوی رایج نگنجد، به عنوان خانواده‌ای ناهنجار و مسئله‌دار به حساب می‌آید و فاقد اعتبار به نظر می‌رسد و از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شود. خانواده از نظر سنتی فقط تشکیلاتی را در بر می‌گیرد که شامل پدر و مادر و فرزندان باشد و هر گونه تغییر در این الگو، آن را زیر سؤال می‌برد و از این‌رو خانواده‌های تک‌والد یا هم‌جنس‌گرا به رسمیت شناخته نمی‌شوند و مورد انکار و حذف و سرکوب قرار می‌گیرند. در ظاهر این‌طور به نظر می‌رسد که افراد به میل و اراده خودشان تشکیل خانواده می‌دهند و در کنار هم می‌مانند، اما در واقع ساختارهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و مذهبی هستند که برای آن‌ها تعیین تکلیف می‌کنند که چطور با هم پیوند برقرار کنند و بر اساس چه قوانین و قراردادهایی می‌توانند از هویت یک خانواده برخوردار شوند و مشروعیت بیابند.

اما خانواده در سینمای هیروکازو کورئیدا هیچ‌گاه شکل متعارف و رایج را ندارد و همواره به خاطر اتفاقی که داستان را به بحران می‌کشاند، در مفهوم رایج خانواده ایجاد تردید و تشکیک می‌کند و ساختار نرمال و استاندارد آن را زیر سؤال می‌برد و به جابه‌جایی و تغییر نقش‌ها و قالب‌های معین و تعریف‌شده دست می‌زند و بنیان محکم نهاد خانواده را سست و روابط خانوادگی را از پیش‌فرض‌های عمومی تهی می‌کند و شخصیت‌ها و مخاطبان را وامی‌دارد که به تلقی و تعریف تازه و متفاوتی از مفهوم خانواده برسند و ببینند آیا پای‌بندی به اصول و قواعد سنتی و کهن به‌تنهایی می‌تواند باعث حفظ و دوام خانواده شود، یا برای با هم ماندن چیزهای مهم‌تری از قوانین ازدواج و روابط خونی ضرورت دارد؟ در واقع ما با نوعی آشنایی‌زدایی و وارونه‌سازی در قالب خانواده روبه‌رو هستیم که می‌تواند نقطه مقابل تعریف رایج از آن قرار بگیرد و پیشنهاد جدیدی به حساب بیاید و آن، تشکیل خانواده نه بر اساس قواعد و قراردادهایی است که آدم‌ها را در جایگاه همسر و پدر و مادر و فرزند و خواهر و برادر هم قرار می‌دهد، بلکه مبتنی بر آگاهی و انتخاب فردی هر کسی برای پیوند با دیگری است. بنابراین شخصیت‌های کورئیدا به دلیل این‌که اعضای یک خانواده هستند، در کنار هم قرار نمی‌گیرند و هر یک از آن‌ها با شناختی که نسبت به خود و اطرافیانشان می‌یابند و احساسات مشترکی که میانشان ردوبدل می‌شود، خودآگاهانه انتخاب می‌کنند که خانواده‌شان چه شکلی باشد و شامل چه کسانی شود. به همین دلیل در اغلب آثارش شخصیت‌ها با این چالش درگیرند که آیا قرارداد رسمی که آن‌ها را بنا بر الزامات جامعه به شکل اعضای یک خانواده درمی‌آورد، برای حفظ پیوند خانوادگی مهم‌تر است، یا ارتباط عاطفی که در طول زمان میان افراد شکل می‌گیرد.

تصویر اولیه‌ای که غالباً کورئیدا از خانواده نشان می‌دهد، یک خانواده نرمال است که بعد به واسطه بحران ساده‌ای ماهیت واقعی آن را عیان می‌کند که تفاوت عمیقی با انتظارات ما دارد و شناخت ما از خانواده را به چالش می‌کشد. نمونه آشکار آن را می‌توان در همان صحنه آغازین فیلم پسر کو ندارد نشان از پدر دید که فرزندی میان پدر و مادرش نشسته است و به پرسش‌های مدیر مدرسه درباره خانواده‌اش پاسخ می‌دهد و همه چیز بر نمایش یک خانواده خوش‌بخت گواهی می‌دهد، اما بعد از جلسه که می‌بینیم پدر ریوسی همه جواب‌ها را به او یاد داده است تا در مدرسه قبول شود، تصویر خانواده ایده‌آل پیش رویمان خدشه‌دار می‌شود و ‌هاله کاذب و دروغین پیرامون خانواده فرو می‌پاشد. در ادامه که پدر می‌فهمد بچه خانواده با بچه دیگری در وقت تولد جابه‌جا شده است و خواهان تعویض او با بچه واقعی‌اش می‌شود، رابطه والدین و فرزندان که در ظاهر قطعی و مسلم و تزلزل‌ناپذیر به نظر می‌رسد، شکاف  برمی‌دارد. وقتی ریوسی و کیتا جایشان را عوض می‌کنند، می‌بینیم که پدر و مادر ریوسی در برابر کیتا همان شیوه رفتاری را در پیش می‌گیرند که تا قبل از این ماجرا نسبت به ریوسی نشان می‌دادند. انگار پدر و مادر بودن قالب‌های از ‌پیش ‌ساخته‌شده‌ای هستند که افراد در آن جا می‌گیرند و به شکل آن درمی‌آیند و در هر شرایطی مطابق وظایف و انتظاراتی که برایشان مقرر شده است، رفتار می‌کنند. تازه وقتی کیتا از پذیرش پدر و مادر ریوسی به جای پدر و مادر خود سر باز می‌زند و آن‌ها را به عنوان والدین واقعی‌اش نمی‌پذیرد، ضربه‌ای محکم به پدر ریوسی وارد می‌آید و قالب خشکی که در آن تثبیت شده است، می‌شکند و او مجبور می‌شود نسبت و رابطه‌اش با فرزندش را از نو تعریف کند. کورئیدا نشان می‌دهد که پدر و مادر بودن، نقشی است که باید انتخاب، آموخته و کسب شود و هر کسی برای قرار گرفتن در آن جایگاه باید خود را آماده کند و مسئولیتش را بپذیرد و هیچ‌کس به خاطر این‌که فرزندی از خون خودش به دنیا می‌آورد، در قالب پدر و مادر قرار نمی‌گیرد و والد واقعی محسوب نمی‌شود.

این بازی با تلقی اجتماعی از خانواده واقعی را در فیلم دله‌دزدها نیز می‌بینیم. در آن‌جا با خانواده‌ای مواجه هستیم که هر کدام از اعضایش، افراد تنها و رانده‌شده از خانواده واقعی‌شان هستند که به‌تدریج یکدیگر را پیدا کرده و به هم پناه آورده و در قالب یک خانواده فرو رفته‌اند تا با بودن در کنار هم بر ضعف‌ها و رنج‌هایشان غلبه کنند و از پس زندگی سختشان برآیند. مصداقی برای همان داستانی که شوتا درباره یکی شدن ماهی‌های کوچک برای از بین بردن ماهی‌های بزرگ تعریف می‌کند. بنابراین هر چند در ظاهر نیاز به پول آن‌ها را گرد هم آورده است و هر کدام در حال سوءاستفاده از دیگران برای بقای خود هستند و هیچ رابطه نَسَبی و سببی واقعی با هم ندارند، اما هر کدام از آن‌ها حس امنیت و آرامش دریغ‌شده‌شان در خانواده واقعی خود را با جمع شدن در خانواده‌ای دروغین بازمی‌یابند و بدون هیچ جبر و تحمیلی انتخاب کرده‌اند تا نقش والد یا فرزند یا خواهر و برادر دیگری را بر عهده بگیرند. به همین دلیل مادر در دله‌دزدها به مادربزرگ در ساحل می‌گوید: «بعضی وقت‌ها بهتر است خانواده‌ات را خودت انتخاب کنی.» با این‌که حفظ خانواده در دنیای معاصر و مدرن هم‌چنان برای کورئیدا اهمیت دارد، اما تحکیم و استواری آن را فقط در شکل سنتی و متعارفش نمی‌بیند و  فکر می‌کند آدم‌ها می‌توانند از طریق دوست داشتن یکدیگر و تعلق پیدا کردن به هم، شکل جدیدی از خانواده را عرضه کنند و با پیدا کردن احساسات مشترک با هم پیوند عمیق بیابند. مثل جایی که مادر، یوری را که فرزند خودش نیست، همچون دختر واقعی‌اش با خود به حمام می‌برد و آن‌جا یوری درباره جای سوختگی روی دست مادر می‌پرسد و مادر می‌گوید آفتاب سوزانده و دختربچه هم جای سوختگی روی دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید مال من هم همین‌طور. هر دو جراحتی عمیق از بی‌مهری مادرشان در کودکی خویش دارند و همین رنج مشترک است که آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد و به یک مادر و دختر واقعی تبدیل می‌کند. مادر همان‌جاست که به یوری می‌گوید: «ما مثل همیم.» و بعد یوری زخم او را نوازش می‌کند. کورئیدا با هوشمندی این صحنه را با صحنه مشابهی میان یوری و مادر واقعی‌اش قرینه‌سازی می‌کند و نشان می‌دهد یوری که به اجبار قانون نزد خانواده اصلی‌اش برگشته است، به مادرش نزدیک می‌شود تا کبودی جای کتک پدر روی صورتش را نوازش ‌کند، اما مادر او را پس می‌زند و از خود می‌راند و از دل چنین تمهیدی ما را با این پرسش بنیادین روبه‌رو می‌سازد که چه چیزی یک خانواده را واقعی می‌کند و از دل همین سؤال ظاهراً ساده است که کل ذهنیت و پیش‌فرض‌های مخاطب درباره خانواده از اعتبار ساقط می‌شود و احساس می‌کنیم باید در تعریفمان از خانواده بازنگری و تجدید نظر کنیم.

در هم‌چنان قدم‌زنان ریوتا پس از مدت‌ها با همسر و پسرخوانده‌اش به خانه پدری‌اش بازمی‌گردد و عروس ناراحت است که مادربزرگ به پسرش به عنوان یک مهمان نگاه می‌کند و چون پسر واقعی پسرش نیست، او را به عنوان عضوی از خانواده نمی‌پذیرد. اما وقتی پدر و پسر با هم حمام می‌روند، پسربچه به پدر می‌گوید که مادربزرگ به او گفته است اگر بتواند خال کف دستش را بکند، پول‌دار می‌شود. پدر خال کف دست خودش را نشان پسربچه می‌دهد و می‌گوید که مادربزرگ همین حرف را در کودکی‌اش به او گفته است. آن خال مشترک به صورت تصادفی، پدر و پسر را به هم شبیه می‌کند، اما آن‌چه واقعاً آن دو را همچون پدر و پسر واقعی نشان می‌دهد، جمله یکسانی است که مادربزرگ به هر دو گفته است و برخلاف تصور عروس، مادربزرگ به پسرک به شکل عضوی از خانواده‌اش نگریسته که رازی را که در کودکی به پسرش گفته، حالا به پسر پسرش به عنوان نوه‌اش گفته است. این‌جا هم کورئیدا همچون صحنه حمام کردن یوری و مادر در دله‌دزدها با برقراری پیوندی عمیق میان پسربچه و پدر ناتنی‌اش اجازه می‌دهد شکل دیگری از خانواده را ببینیم که اعضای آن بدون برخورداری از روابط خونی می‌توانند به احساس مشترکی برسند و این نزدیکی میان آن‌ها برآمده از عادات و کلیشه‌های حاکم بر ساختار خانواده نیست، بلکه ناشی از تلاشی آگاهانه و مسئولانه برای درک بهتر از یکدیگر است. پس آن‌چه به یک خانواده هویت می‌بخشد، علاقه اعضای آن برای کنار هم ماندن است که از شناختی درست نسبت به هم برمی‌آید. همان‌طور که در جایی از فیلم مادر به پسربچه‌اش می‌گوید: «نصف وجود تو از من شکل گرفته است و نصف دیگرش از پدرت.» و پسربچه می‌گوید: «پس ریوتا چی؟» و منظورش پدرخوانده‌اش است و مادرش جواب می‌دهد: «ریوتا هم کم‌کم بخشی از وجود تو خواهد شد.» و می‌بینیم که چطور خانواده می‌تواند از دل انتخاب‌هایی متفاوت شکل بگیرد و آدم‌ها بنا بر خواسته و اراده خویش، دیگری را به عنوان اعضای خانواده خود بپذیرند.

همین شکل‌گیری خانواده بر اساس روابطی نامتعارف را می‌توانیم در خواهر کوچک ما نیز دنبال کنیم. در این فیلم با خانواده ازهم‌گسسته‌ای روبه‌رو هستیم که پدر به دلیل علاقه به زنی دیگر، همسر و دخترهایش را رها کرده و مادر از دخترهایش فاصله گرفته است و خواهرها مدام در کشمکش و تنش با یکدیگرند و حالا سروکله سوزی پیدا می‌شود که حاصل زندگی پدر با زنی است که باعث به هم ریختن خانواده شده است. اما همین اضافه شدن سوزی به عنوان غریبه به خانواده آشفته باعث می‌شود سه خواهر مفهوم خانواده را مورد واکاوی قرار دهند و دنبال نشان‌هایی ماندگارتر از روابط خانوادگی برای پیوند با یکدیگر بگردند و از نو نسبت‌هایشان با هم را تعریف کنند و این‌بار، خانواده جدیدی را بسازند که هر کدام از اعضایش با انتخاب خود نقشی را در آن پذیرفته‌اند که هیچ جبری ناشی از قراردادهای اجتماعی بر آن تأثیر نگذاشته است. از نظر کورئیدا آن‌چه اعضای یک خانواده را به هم پیوند می‌دهد و در کنار هم نگه می‌دارد، لحظات مشترک زیسته‌ای است که با هم تجربه می‌کنند و در غم‌ها و خوشی‌های یکدیگر شریک می‌شوند. به همین دلیل در این فیلم می‌بینیم چیزی که همه اعضای پراکنده خانواده را به هم وصل می‌کند، شجره‌نامه خانوادگی‌شان نیست که ریشه‌ها و نسبت‌ها را تعیین می‌کند، بلکه نوشیدنی خانگی دست‌ساز مادربزرگ است که با ردوبدل شدن میان شخصیت‌ها زمینه اتصال و ارتباط آن‌ها با خانواده را فراهم می‌کند. به همین دلیل وقتی ساچی و مادرش پس از سال‌ها اختلاف با هم حرف می‌زنند و ساچی مادرش را می‌بخشد، موقع خداحافظی آخرین شیشه باقی‌مانده از نوشیدنی مادربزرگ را به او می‌دهد، یا سوزی با چشیدن از همان نوشیدنی خانگی به عنوان عضوی از خانواده پذیرفته می‌شود.

در هیچ‌کس نمی‌داند نیز پدر غایب است و مادر هم کودکانش را ترک می‌کند و به دنبال زندگی تازه‌اش در کنار مرد دیگری می‌رود و آکیرای ۱۲ ساله می‌ماند و برادر و خواهرهای کوچک‌تر از خودش که دیگر سرپرستی ندارند. در چنین شرایطی انتظار می‌رود که خانواده در فقدان پدر و مادر از هم فرو بپاشد، اما آکیرا به کمک دختر نوجوانی که به جمعشان اضافه می‌شود، در قالب پدر و مادری فرو می‌روند که می‌کوشند یک خانواده جدید را تشکیل دهند که مرزی میان والدین و فرزندان وجود ندارد و همه آن‌ها بچه‌هایی به حساب می‌آیند که یاد می‌گیرند چطور در جایگاه والد بزرگ‌سال از خودشان محافظت کنند. اگرچه در طول داستان فقط آکیراست که به‌تنهایی همه مسئولیت‌ها و وظایف به‌جامانده از والدین غایب را انجام می‌دهد و مادر از او می‌خواهد که مراقب بقیه بچه‌ها باشد، اما در طول تجربه دشواری که بچه‌ها از سر می‌گذرانند، یاد می‌گیرند که چطور هر کدام بخشی از بار زندگی را بردارند و نقشی برای دوام خانه و خانواده‌شان ایفا کنند. به همین دلیل در انتها دیگر فقط آکیرا نیست که برای تهیه نیازمندی‌هایشان از خانه بیرون می‌رود و با مصایب و دشواری‌های روزگار می‌جنگد تا خانواده را کنار هم نگه دارد، بلکه بقیه بچه‌ها هم با او همراه می‌شوند و کمکش می‌کنند و نمایی که آن‌ها را در حال قدم زدن در کنار هم به سوی خانه نشان می‌دهد، تلاش خانواده‌ای را می‌بینیم که برای حفظ  خود نیازی به نظام پدرسالاری و سلسله مراتب خانوادگی ندارد و لزومی به حس برتری و سلطه‌جویی کسی بر دیگری نیست؛ چه شوهر نسبت به زن و چه پدر و مادر نسبت به فرزندان. بلکه می‌توانیم شاهد خانواده‌ای باشیم که قدرت در آن به اندازه یکسان تقسیم شده است و هر کسی می‌تواند برای نگه داشتن کانون خانواده سهمی برابر را بر عهده بگیرد و پیوندها بر اساس درک و علاقه  و اعتماد متقابل باشد.

در حقیقت به عنوان تازه‌ترین فیلم کورئیدا با خانواده‌ای روبه‌رو هستیم که مادر و دختر سر جای واقعی‌شان قرار دارند، اما تنش دیرینه و عمیقی میانشان فاصله انداخته است و تازه وقتی از نقش‌های واقعی خود خارج می‌شوند و به جای یکدیگر بازی می‌کنند، به درک بهتری از هم می‌رسند و به یکدیگر نزدیک می‌شوند. فابیان در تمام سال‌های زندگی‌اش میان دخترش و شغلش، بازیگری را انتخاب کرده و ترجیح داده است مادر بدی باشد، ولی بازیگر خوبی به حساب بیاید. فابیان هر چند در زندگی واقعی‌اش در برابر الگویی که زن را فقط در جایگاه مادر به رسمیت می‌شناسد، ایستادگی کرده و حتی به شکل لجوجانه‌ای از مادر بودن خود دست کشیده، اما در کتابی که درباره زندگی‌اش نوشته، همان شمایل مرسوم از مادر ایده‌آل را از خود ترسیم کرده و به همان قالبی که زن را منحصر و محدود به مادرانگی‌اش می‌کند، تن داده است تا بتواند مقبولیت و محبوبیت در جامعه را به دست بیاورد. تصویر جعلی و کاذبی که فابیان از خود به عنوان مادر در کتابش ارائه می‌دهد و اعتراض لومیر را به دنبال دارد، نیاز او بر تأیید شدن از سوی اجتماع به عنوان یک مادر خوب را با وجود انکارش برملا می‌کند و نشان می‌دهد که هر چند در ظاهر می‌گوید همین که او را به عنوان بازیگر خوب تحسین کنند، کافی است، اما در واقع خود را محتاج ستایشی می‌بیند که فقط نصیب یک مادر خوب می‌شود. این‌بار تعویض و جابه‌جایی نقش‌ها در خانواده که از مؤلفه‌های مشترک آثار کورئیداست، به واسطه از میان برداشتن مرز بین واقعیت و بازی صورت می‌گیرد و فابیان در فیلم جدیدش نقش دختری را بازی می‌کند که مادرش هرگز کنارش نبوده است و تازه می‌فهمد لومیر در تمام این سال‌ها در غیاب او چه حسی داشته است و لومیر نیز با حضور در پشت صحنه فیلم فابیان بخش‌هایی نادیده از شخصیت او را می‌بیند که هرگز در جایگاه مادر در خانه ندیده بود. تازه آن‌جاست که هر دو احساس می‌کنند تعارض و تضادی که جامعه میان نقش مادری و نقش اجتماعی برای زن به وجود می‌آورد، چطور موجب شده بود که آن‌ها مادر بودن را در تقابل با بازیگر بودن ببینند و هر کدام مجبور به انتخاب یکی از آن‌ها شوند؛ لومیر فابیان را فقط مادر خود بخواهد و فابیان خود را فقط یک بازیگر بداند. درحالی‌که وقتی هر دو به مدد فیلم علمی- تخیلی که فابیان در آن بازی می‌کند، از انگاره‌ها و تلقی‌های کلیشه‌ای پیرامون رابطه مادر– دختری رها می‌شوند، در نقش‌های جدیدی قرار می‌گیرند که برای با هم بودن نیازی نیست که فابیان از بازیگری یا مادری‌اش دست بکشد. در سکانسی که فابیان و لومیر درباره گذشته با هم حرف می‌زنند و احساساتشان را با یکدیگر در میان می‌گذارند، نقطه تلاقی و پیوند بازیگری و مادری در وجود فابیان است. لومیر در آغوش مادرش به او می‌گوید: «از جادویت استفاده کن تا تو را ببخشم.» و فابیان می‌گوید: «نیازی نیست، ما یکدیگر را داریم.» و درست در همان لحظه احساس تجربه‌نشده و ناب و بکری را به عنوان مادر در خود کشف می‌کند که می‌تواند بازی او را در آن سکانس مادر– دختری در فیلمی که بازی می‌کند، متحول کند. تازه آن‌جاست که متوجه می‌شود برای این‌که بازیگر خوبی باشد، نیازی نیست که به مادر بدی بدل شود و او می‌تواند نقش‌های مختلفی را در زندگی‌اش بر عهده بگیرد و در تمام آن‌ها بدرخشد.

فیلم‌های هیروکازو کورئیدا ملودرام‌های خانوادگی هستند و در ظاهر آثاری ساده و سرراست به نظر می‌رسند که هر بار قصه خانواده‌ای را روایت می‌کنند، اما در لایه‌های درونی خود پرسش‌های پیچده، عمیق و مهمی را طرح می‌کنند که ارزش‌های انسانی، قراردادهای اخلاقی و هنجارهای اجتماعی درباره روابط خانوادگی را به چالش می‌کشند. کورئیدا در ظاهر فقط با بن‌مایه‌های آشنا در بحث خانواده بازی می‌کند و الگوی رایج آن را تغییر می‌دهد، اما در واقع قراردادهای کلیشه‌ای در جامعه را نیز زیر سؤال می‌برد و درصدد دگرگونی نقش‌ها و روابط و جایگاه‌های اجتماعی هم برمی‌آید و می‌کوشد از طریق تحول نهاد خانواده به استحاله ساختار اجتماع دست بزند و تعاریف و انتظارات معین و تثبیت‌شده را از اموری قطعی به مسائلی قابل تردید بدل سازد. در واقع برای رفع تبعیض‌ها و نابرابری‌های میان زن و مرد و والدین و فرزندان به قداست‌زدایی از مفاهیم ثابت و قطعی همچون خانواده نیاز است تا زمینه برای تغییر و تحول در ساختار و کارکردهای آن هم فراهم شود و افراد حق انتخاب و آزادی داشته باشند که بنا بر دیدگاه و علاقه فردی خود شکل خانواده‌شان را تعیین کنند و با تجربه هم‌زیستی در کنار هم به‌تدریج بیاموزند که به چه قواعد و اصولی برای حفظ و تحکیم روابطشان پای‌بند بمانند.


مطلب مرتبط: نقد فیلم حقیقت نوشته عباس اقلامی