تصویر زن نویسنده که در جوانی مرده است

بازنمایی زن نویسنده در سینما و ادبیات

لادن نیکنام

بیایید به حافظه جمعی‌مان مراجعه کنیم؛ به جایی که دسترسی‌اش خیلی هم دشوار نیست. از «سووشون» سیمین دانشور که زری را دست‌پاچه و مضطرب در بستر جامعه مردانه نشان می‌دهد. هیچ‌کس نمی‌تواند به‌خوبی درک کند که اگر زری به زبان انگلیسی تسلط دارد، اگر می‌تواند همسر خود را تحت تأثیر قرار دهد، اگر با خارجی‌ها قادر به گفت‌وگوست، چرا مدام باید تصویرهای متزلزلی از او به مخاطب داده شود تا خیال کنیم پای در گِل فروشده به راه خود لنگ‌لنگان ادامه می‌دهد؟ هرچند سیمین دانشور مقتدر در پس‌زمینه روایت حی و حاضر و مقتدر ایستاده است، اما وقتی دست به قلم می‌شود، ترجیح می‌دهد با استناد به واقعیت بیرونی زن را چندان هم مقتدر نشان ندهد. این زن برای خودش هم هنوز چندان باورپذیر نیست. همین که چند تصویر کنش‌گرایانه در اختیارمان می‌گذارد، عقب‌روی می‌کند. این‌جا رفته‌ایم سراغ بانوی داستان‌نویس ایرانی تا دوباره بدون تعصب و داوری، از میان خیال و اندیشه‌اش به زری نگاه کنیم. زری از برادرشوهر خود هراسی مدام دارد. خود را موظف می‌داند پاسخ‌گو باشد. به سر و وضع و ظاهرش با ترس و لرز می‌رسد. واضح است سیمین دانشور تحت تأثیر جلال آل‌احمد باید شخصیت زری را مقبول حزب توده تصویر کند. ادبیات داستانی و زن ِ تا حدی فرهیخته‌اش هنوز به دنیا نیامده، آماده سقط است هر لحظه.

از همین‌جا بیایید باز خیال کنیم که در متن‌های بعدی ادبی، زنان در جایگاه نویسنده چگونه تصویر شده‌اند. آیا این زنان روی پای خود ایستاده‌اند؟ آیا در هپروت الهام و شهود قدم می‌زنند؟ شاید بیشترشان را دیده‌اید که با سر و وضعی درهم‌ریخته اما انگشترهای بزرگ و ناخن‌های لاک‌زده و جویده در روایت حاضر می‌شوند. این زنان هر یک فرزندان ازریخت‌افتاده‌ای هستند که در نسل‌های قبل از زنان نویسنده به جامعه مخاطب هدف ادبیات ایران معرفی شد. ما به شکل دقیق از شناخت همواره سر باز می‌زنیم. هیچ‌یک از نویسندگان زن هنگام نوشتن شجاعانه و صادقانه نمی‌نویسند که نویسندگی کاری محیرالعقول نیست. مثل هر کار دیگری سختی‌های خودش را دارد و هیچ ربطی هم به ظاهر ندارد. به طور طبیعی مثل هر زن دیگری خرید می‌کنند، به خیابان می‌روند، غذایی درست می‌کنند، می‌نشینند پای نوشتن بدون جنجال و سروصدا. از سیمین دانشور شاید انتظار می‌رفت که در کنار جلال آل‌احمد، زریِ کنش‌گری ساخته شود. و دیدیم نتیجه چه شد. اما زنان دیگری که بعد از او پا به میدان ادبیت متن گذاشتند، فرزندان عجیب‌الخلقه‌ای بودند که باورپذیری‌شان سخت دشوار بود. چه کسی باور می‌کند در بیشتر متن‌های چاپ‌شده از زنان نویسنده بنام ایرانی در قالب مجموعه داستان حتماً یکی از داستان‌ها می‌رسید به زنی شبه روشن‌فکر که در تیمارستان بستری است. و نویسنده‌های زن اگر به تیمارستان در مجموعه داستان‌ها سری نمی‌زدند، مردان نویسنده از نبود چنین داستانی دچار شگفتی می‌شدند.

اصلی‌ترین آسیب متن‌های ادبی و سینمایی ایران از تصویر کردن زن نویسنده، ریشه در عدم شناخت دارد. چه کسی حاضر است به خلوت زن نویسنده نگاهی بیندازد. گفتن هم ندارد که مقصود و مراد این متن و راقم سطور نویسنده زن واقعی است. آن‌که بدون انگشتر دست روی کاغذ می‌گیرد. انگشتر بزرگ که دست کنی، انگشت‌ها بندبندش بعد از مدت کوتاهی چنان درد می‌گیرد که نمی‌توان با آن کیف را از روی میز بلند کرد. و هیچ زن نویسنده‌ای با استشمام بوی عود متنش درخشان نمی‌شود. نویسنده‌های زن در میان هزار کار از هر فرصتی استفاده می‌کنند تا دقیق و منسجم بخوانند. به هیچ حزب و دسته و رسته‌ای وابستگی ندارند. در پی راه افتادن برای جلب توجه مردان و زنان و کودکان از گردن خود گردن‌بند‌های سنگین آویزان نمی‌کنند. چون می‌دانند به گردن‌های سالم برای نوشتن نیاز دارند. آن‌ها زیر انبوه کاغذهای خط‌خطی‌شده و جوهرهای رنگارنگ پنهان نمی‌شوند. راست و مستقیم روی صندلی‌ای که پشتی‌اش باید عمود باشد، می‌نشینند و حواسشان به متنی است که باید خون داشته باشد. جان‌دار و پرنفس تصویری شود از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند. نه دایناسور هستند، نه از کلاه خود خرگوش بیرون می‌آورند.

ماجرا به همین‌جا البته ختم نمی‌شود. با هم دوباره خیال می‌کنیم که زمان به عقب بازگشته است و تصویر زن کنش‌گر و آگاه به مناسبات حاکم بر جامعه را در آثار بهرام بیضایی و ناصر تقوایی و رخشان بنی‌اعتماد نگاه می‌کنیم. در هیچ‌یک خبری از انفعال و جنون و وابستگی و گیجی و انگشترهای برجسته و النگوهای فراوان و گوشواره‌های بزرگ و رفتارهای دوگانه و اسکیزویید نیست. آن‌ها زن را همان‌گونه که در بستر جامعه در خیابان و خانه دیده‌اند، به تصویر می‌کشند. در کاغذ بی‌خط به‌درستی ناصر تقوایی از هدیه تهرانی برای ایفای نقش زن نویسنده استفاده می‌کند. هیچ‌یک از ما تصویر اغراق‌شده‌ای از او نمی‌بینیم. او فقط می‌خواهد بنویسد. و فقط نوشتن است که مهم می‌نماید. مرد مدام دور او می‌چرخد تا بتواند درک کند در سرش چه می‌گذرد. و او خیلی ساده می‌گوید کارش نوشتن است. شمع و دود و عود و سر و وضع نمایشی از او نمی‌بینیم. شخصیت رویا در کاغذ بی خط در پی کنش‌گری غریزی در جهت کشف هویت خود قدم برمی‌دارد. شو و معرکه‌گیری مسئله او نیست. اطوارهای رایج برای زنان نویسنده و روشن‌فکر را گویی نمی‌شناسد. او می‌خواهد در راستای خویشتن و پاسخ به نیازهای درونی بی‌آلایش حرکت کند. فارغ از این‌که چقدر موفق باشد یا شکست‌خورده. کاغذها تکه پاره‌های درون او هستند. رویاهایی که گاه با چاقو و تیتر روزنامه‌ها در معرض تهدید قرار می‌گیرند.

در متن نمایشنامه و فیلمنامه‌های بیضایی نیز زن خیلی غریزی از خود می‌گوید و مخاطب را با خود همراه می‌کند. بیضایی نویسندگی را می‌شناسد. می‌داند حاصل کار کردن است. با شناخت کامل از زنانی که در عین اجرای زنانگی کنش‌گری را تمرین می‌کنند و اثرگذار هستند، کار خود را بر پایه‌های واقعیت می‌سازد. شخصیت گلرخ در سگ‌کشی اما هر چند نمایشی عمل می‌کند، گویی برای پالایش باید از هفت خوان رستم عبور کند. آب‌دیده شدن از مفاهیم مورد علاقه بیضایی است. او گلرخ را در برابر گفتمان مسلط جامعه که مردانه است، قرار می‌دهد تا هر قدم بیشتر به خود نزدیک شود، که اوج درخشش او وقتی است که در برابر داریوش ارجمند در حجره قرار می‌گیرد و مردانگی در پای زنانگی به خاک می‌افتد و گلرخ دیگری متولد می‌شود.

شاید وقتی قرار باشد چشم‌ها را ببندیم و باز برویم به سرزمین خیال می‌رسیم به تصویر زن نویسنده در فیلم بانوی اردیبهشت که به لطف حضور مینو فرشچی که خود اهل قلم است و نگاه همیشه تیزبین رخشان بنی‌اعتماد واقعیت اجرا شد. در تک‌تک سکانس‌ها این زن بود که همه جا با محوریتی آگاهانه خود را مانند حقیقتی ماندگار تکثیر می‌کرد. حاصل پیوند مبارک و اندیشیده این دو زن ما را به شناخت دقیق از وضعیت زن معاصر فرهنگی می‌رساند. شخصیت بانوی اردیبهشت روی شانه‌های مینو فرشچی ایستاده است. زنی با تفکر حساب‌شده و اندیشیده. او چندان سودایی نیست که نتواند در برابر نهاد قضایی و نظامی خود را از یاد ببرد. مادری است که می‌خواهد فرهنگ، یگانه سنگرش باشد. آسمان و زمین را هوشمندانه در هر سکانس به هم می‌بافد تا سطرها، متن و زندگی در جای خود بنشینند.

اما تمام گرفتاری‌ها از جایی شروع می‌شود که ما از واقعیت به طور مستمر جدا می‌شویم و باید به تک‌ستاره‌های درخشیده در عرصه ادبیات و سینما دل ‌خوش کنیم. در عرصه ادبیات کار پیچیده‌تر و دشوارتر شده است، چون سیل عظیم زنان نویسنده از راه رسیده‌اند و هر یک می‌خواهند از زنی که می‌نویسند، تصویری «خاص» نشان دهند. تصویری که قبل‌تر از آن ندیده‌ایم. و همین می‌شود که در تصاویری گیج‌کننده غوطه‌ور می‌شویم. هیچ نمی‌خواهم از نمونه‌های دردناکی که خوانده‌ام، به طور مشخص نام ببرم. ترجیح می‌دهم به تصویر واقعی زنی بپردازم که برای همه ملموس باشد. زنان وقتی می‌خوانند و می‌نویسند، خطرناک نیستند. آن‌ها فقط زن هستند.

بسیار صمیمانه دوربینم را می‌چرخانم سمت مصاحبه گرگین و فروغ وقتی خیلی ساده می‌خندد و از خودش شروع می‌کند به حرف زدن. بیایید به یاد بیاوریم که او شاعر است و فیلم‌ساز. در هر دو عرصه هم خوش درخشیده است. در سال 1400 نیستم. در دهه 40 پا گذاشته‌ایم. او می‌گوید مثل هر آدمی یک روز به دنیا آمده است و یک روزی هم می‌میرد. یک وقتی مثل همه- دقت کنید که می‌گوید مثل همه- عاشق شده است. و بعد از عشق چنان ساده حرف می‌زند گویی راز و رمزی در کار نیست. هیچ لحظه‌ای از این گفت‌وگو خودش را بالاتر از دیگر زنان تصویر نمی‌کند. خبری هم از نشانه‌هایی که باید دورش باشد تا شعر بنویسد، نیست. او فقط خودش را درست اجرا می‌کند. این مصاحبه را می‌توانیم هزاران بار گوش کنیم. چه نویسندگانی که دست به قلم هستند و چه مخاطبانی که دنبال متن‌های ادبی به کتاب‌فروشی‌ها می‌روند، و باز آن‌هایی که به سینما می‌روند تا به چهره زن نویسنده نزدیک شوند. او خود را در یک مصاحبه درخشان شجاعانه با صراحت مثال‌زدنی به ما نشان می‌دهد تا حتی اگر دوست داریم، قضاوتش کنیم. هیچ هراسی ندارد که او را اصلاً شاعر ندانیم. او فقط می‌خواهد خودش باشد. به حزب فکر نمی‌کند. به گلستان هم اهمیتی نمی‌دهد که بعد از این گفت‌و‌گو به او چه خواهد گفت. فقط می‌خواهد برای آن لحظه‌های عادی گپ و گفت عادی‌تر از همه وقت‌های دیگر جلوه کند. برای او «فروغ» بودن مهم است. هیچ نشانه دیگری اضافه بر متنِ فروغ فرخزاد را برنمی‌تابد.

حالا بگذارید باز دوربین خیال را بچرخانم و برسیم به متن‌هایی که در قالب رمان‌ها و فیلم‌ها به دست چاپ سپرده می‌شوند و از زنی می‌نویسند، یا زن نویسنده‌ای را می‌سازند که اتاقش نور نارنجی و آباژور با شِیدِ چین‌دار گوشه‌ای قرار گرفته و زن درحالی‌که چشم‌هاش گیج است و درمانده، از اتاق به آشپزخانه می‌رود و می‌آید. بر گردنش زنجیری ضخیم بسته است. سرش رو به هواست. هوایی که نمی‌شناسیم. و مچ‌هاش پر شده از دست‌بندهایی با مهره‌هایی درشت. در دست راست دو انگشتر بزرگ که یک بند را پوشانده، فرو کرده. بعد با همان دست شروع می‌کند به نوشتن. گردنش را به یک طرف می‌چرخاند. ناخن لاک‌خورده‌اش را می‌جود. به پنجره پرده‌پوش نگاه می‌کند و فقط یک کلمه به‌سختی می‌نویسد. چون گوشی همراهش زنگ می‌خورد. باید جواب تلفن را بدهد. سرش را باز به طرف دیگری می‌چرخاند. دامن پرچینش را روی پاها مرتب می‌کند. صدایش لرزان و طناز و گیج بین گفتن و نگفتن در نوسان است. مخاطبان در خلسه فرو می‌روند. ادبیات و سینما حالا وسیله‌ای می‌شود برای فرو رفتن در جهان خیالی که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد. و شاید چه بهتر که زنان نویسنده در ابهام بمانند. چهره واقعی نباید دیده شود. زنان در پرده باشند، بهتر. زنان نویسنده در پس پرده‌ای ضخیم هر چه بیشتر قرار بگیرند، بهتر. ما با جهانی روبه‌رو هستیم که از واقعیت هراس دارد. جواب چرایی‌اش هم ساده‌تر از آن است که تصور می‌کنید؛ شناخت هر چه دیرتر محقق شود، گفتمان مسلط رایج حزبی و شبه‌حزبی، ایدئولوژیکی، محفلی و باندی و مافیایی حرف اول و آخر را می‌زند. و دریغ و درد که دیگر نمی‌دانیم چه زمانی و چه کسی بانوی اریبهشت می‌سازد. هیچ‌چیز قابل پیش‌بینی نیست. همه نشانه‌ها پیش‌روی به سمت فراواقعیت را نشان می‌دهد. در این فراواقعیت هر چه هست، خبری از بانوی نویسنده در هیچ فصلی نیست.